فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب خودت باش
تو عزیز کرده خداوندی
از هر اتفاقی درسش را بگیر و عبور کن
به هرچه نگرانت میکند
بی اعتنا شو
و به هرچه امیدت میدهد رو کن...
#انگیزشی
#استوری
@Tolou1400
نقش پدری:
هر چند میزان حضور پدر در خانواده مهم است؛ ولی آنچه اهمیت بیشتری دارد، #کیفیت_حضور و چگونگی #رفتار و #تعامل پدر با فرزندان است.
پژوهشها نشان میدهد تأثیر پدران در تربیت فرزندان، از تأثیر مادران کمتر نیست؛ بلکه از جهاتی بهتر و مؤثرتر نیز هست.
مطالعات انجام شده، دیدگاههای سنتی در بارهی ایفای نقش پدری را تأیید نمیکند و هیچ نظریهی قابل پذیرشی که الزاماً در فرزندپروری، نقش دوم را به پدرها محول کند، در دست نیست.
تأثیرگذاری پدر، از جنبهی #وراثتی، یعنی به ارث گذاشتن ویژگیهای روحی، اخلاقی و جسمانی، آغاز شده و تا جنبهی #الگویی، یعنی الگو بودن پدر حتی در کوچکترین رفتارهای او که زیر ذرهبین فرزندان است، ادامه مییابد.
#فرزند_پروری
#نقش_پدر
#خانواده
@Tolou1400
با همه درد دل نکنید😐
مطالعات روانشناسی جدید نشان می دهد افرادی که با افراد زیادی درد دل می کنند و مشکلات خود را زیاد با دیگران درمیان میگذارند بیشتر دچار استرس می شوند.
@Tolou1400
کارگاه خویشتن داری_5.mp3
15.8M
#کارگاه_خویشتن_داری ۵
⬅️ تقوا تلاش برای برداشتن محدودیتها و مراقبتی کاملاً هوشمندانه است،
🔺 نه الزاماً نسبت به امور حرام...
حتّی صورتهای مقدّس، اگر باعث حجاب بین ما و خداوند و اهلبیت(ع) شوند، نیازمند مراقبت و پرهیزند...
#آفات_گناه
#هدف_خلقت #ارتباط_با_غیب
#تقوا #شیطان_و_صور_مقدس
@Tolou1400
کلمات مجانیاند!
این نحوهی استفاده ما از آنهاست
که میتواند هزینهساز باشد...
@Tolou1400
طلوع
#من_زنده_ام #فصل_پنجم #قسمت_ششم نمیدانم این چهرهها از همان ابتدا تا این اندازه شوم و کریه بودند ی
#من_زنده_ام
#فصل_پنجم
#قسمت_هفتم
_حلیمه این دستی که از دریچه وارد صندوقچه شده، چی میخواد؟
میخواستیم زودتر از فریادهایش خلاص شویم ما که چیزی نداشتیم. با پانتومیم ادای خوردن را در آورد. آها! متوجه شدیم. ظرف ها را دادیم و دو کاسه آش شوربا گرفتیم که ترکیبی از برنج رقیق و چند دانه عدس بود که مثل نگین در آن می درخشیدند. هر چهار نفر به دور کاسه ای دعوت شده بودیم که هیچ کدام میل دست دراز کردن به آن را نداشتیم اما باید برای تحمل رنج های بیشتر، رمق و توانایی پیدا میکردیم تا از پا نیفتیم. به بچه ها گفتم بچه ها بخورید این غذای امروز است، امروز سیام مهر است؛ فردا جنگ تمام میشود و ما آزاد میشویم و سر سفره ی خودمان می نشینیم.
این جمله بذر امیدی بود که در سینه هایمان کاشته میشد تا بتوانیم روزهای دیگر و سختی های بعد از آن را تحمل کنیم.
وقت خواب رسیده بود. مغزم با پلک هایم سر ناسازگاری داشت اما همچنان به روی پا ایستاده یا در پناهی دور از سنگینی نگاه عراقی ها به نوبت می نشستیم. آن مقدار سهم ما از خورشید به سیاهی رفته بود و پیام خوابیدن میداد اما فریادها و ناله های بیرون، اجازه ی پلک زدن نمیداد. پتوها را جیرهبندی کردیم. سهم من و فاطمه یک پتو، سهم حلیمه و مریم هم پتوی دیگر شد. یک پتو زیراندازمون شد و یک پتوی را دور کفشهایمان پیچیدیم و بالشتی خشک و خشن ساختیم به امید لحظه ای که خواب ما را با خود به جایی بهتر و امنتر ببرد.
از صبح روز بعد باهم قرار گذاشتیم برای اینکه وقت توزیع غذا از نگاههای شوم سرباز بعثی در امان باشیم، با شنیدن صدای چرخ نان برای دادن و گرفتن کاسهی شوربا به نوبت جلوی دریچه حاضر شویم تا سرباز بعثی که حکمت صدایش میکردند و ما اسمش را نکبت گذاشته بودیم فرصت چشم چرخاندن در صندوقچه را نداشته باشد و بی هیچ کلامی و نگاهی نان و شوربا را بگیریم و کنار برویم. فردای آن روز قرعه به نام من افتاد. از شدت گرسنگی ناله های شکمم مرا به یاد لالایی آخرین شب؛ شعر همیشگی آقا و فایز حزنانگیزش انداخت. به یاد او با خودم زمزمه کردم.
_گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو...
راستی مادرم چگونه مرا پیدا خواهد کرد؟ اگر پدرم میدید دختر توجیبیاش در این دخمه و با این شرایط زندگی میکند، چه حالی پیدا میکرد؟ حتما کمرش زیر بار این غصه می شکست. با همین فکر و خیالها به خوابی عمیق فرو رفتم.
فردا صبح با شنیدن صدای لگد زدن به سلول های همسایه و چرخ نان و شوربا که نزدیک می شد، از خواب پریدم و دستانم را آمادهی گرفتن نانها کردم که دریچه باز شد. یک قدم جلوتر رفتم اما به جای هیبت نکبت، چهرهی زیبا و نورانی مادرم را دیدم. به چشمهایم اعتماد نداشتم. دوباره نگاه کردم. خدای من! مادرم بود. این زیباترین شاهکار آفرینش همان که بغلش همیشه بوی شیر میداد با همان چارقد آبی گل مخملی که سفت آن را زیر گلویش گره میزد. همان که همیشه برایم شعر میخواند.
اشک، صورتم را خیس کرده بود. چقدر دلم برای دیدن صورت ماهش تنگ شده بود. آرام صدایم زد: معصومه جان، نور دیده برایت نان گرم کنجد زده آوردم.
باورم نمیشد. مادرم بود که برایم به جای خُبز عراقی، نانهای گرد گرم کنجدی با همان بوی نان خانگی را آورده بود. یکییکی میشمرد و در دستهایم میگذاشت. تمام بغلم پر نان شد و من محو نگاه زیباترین چهرهی زندگیام شده بودم. نانها آنقدر داغ بود که تمام دست و صورت و سینهام از حرارت آنها میسوخت. اما به جای چهار تا چهل نان شمرد و داد. با بغضی که در گلو داشتم التماس کردم و گفتم: مادرجان بیشتر بده اینجا به ما غذا نمیدهند!
گفت: نه مادر، هر ماه یک نان را بخور، کافی است.
هنوز گرده های نان در بغلم و تصویر مادرم در حدقه چشمانم باقی بود که یکباره با صدای پیدرپی لگد و باز شدن دریچه، از خواب پریدم. دریچه باز شد. من گوشهای از صندوقچه افتاده بودم و تمام بدنم از عرقی سرد خیس شده بود. رعشه بر تمام بدنم افتاده بود. توان ایستادن نداشتم و صدای تپش قلبم مثل پتک بر سرم میکوبید. تمام صورتم از اشک و بدنم از عرق خیس بود. انگار از زیر دوش در آمده بودم. فاطمه به سرعت جای مرا در نوبت شوربا گرفت.
#ادامه_دارد
#طلوع🌻
https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf