eitaa logo
طلوع
764 دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2990276745C178e103edf ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16474090467803 هرچی میخواید بگید.👆🌻 @Tolou12 👈 ارتباط با ما🌻 کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) آزاد است🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
طلوع
📖 #فرنگیس #فصل_دوم #قسمت_سوم_۱ مادرم تشت خمیر را کنارش می‌گذاشت و آتشِ زیر ساج را روشن می‌کرد. خ
.📖 ۱ گاهی برای سوخت منزل، از کوه «چیلی»می اوردم منطقۀ ما پر از درختچه‌های کوهی است. مهم‌ترینش بلوط است. وقتی می‌خواستم برای آوردن چیلی بروم، اول تبر تیزی انتخاب می‌کردم و به سمت کوه راه می‌افتادم. با تبر، چوب‌های خشک بلوط را می‌شکستم. صدای تبرم در کوه می‌پیچید و از اینکه صدای دست خودم را توی کوه می‌شنیدم، خوشم می‌آمد. بعد شروع می‌کردم به بستن شاخه‌ها به همدیگر. کولۀ شاخه‌ها، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. با طناب، چوب‌ها را محکم می‌کردم. چیلی‌ها را روی کولم می‌گذاشتم وسر طناب را دور گردنم محکم می‌کردم. تبرم را دست می‌گرفتم، یاعلی می‌گفتم و راه می‌افتادم سمت پایین. وقتی به ده می‌رسیدم، از نفس می‌افتادم. اما وقتی می‌دیدم مردم با تعجب به کوله‌بارم نگاه می‌کنند، می‌دانستم زحمت زیادی کشیده‌ام. به خانه که می‌رسیدم، مادرم دست‌هایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «خدایا شکرت، از صد پسر کاری‌تر است! خدایا شکرت، برای این دختر.» بعضی وقت‌ها هم برای پنبه‌چینی به روستا گورسفید می‌رفتیم. پارچه‌ای به کمرم می‌بستم و تند‌تند پنبه می‌چیدم. تا غروب، دامن دامن پنبه می‌چیدم. غروب می‌دیدم یک گونی بزرگ پر شده است. گاهی هم می‌رفتم و برای مردم وجین می‌کردم. یا چغندر می‌چیدم و دستمزد می‌گرفتم. خیار و پنبه می‌چیدم و هر کار مردانه‌ای انجام می‌دادم تا پولی به دست بیاورم. وقتی خسته از کار روزانه، صاحبکار دستمزدم را می‌داد، خوشحال تا خانه می‌دویدم. حتی گاهی صاحبکارها اجازه می‌دادند یکی دو دانه خیار و گوجه‌ هم وسط کار بخورم. همان‌جا، بدون اینکه آن‌ها را بشویم، می‌خوردمشان. بهار، وقت رسیدن نعمت بود. دشت و کوه پر می‌شد از شنگه و کنگر و پاغازه و گیاهان دیگر. وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی می‌رفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگ‌تر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمی‌گشتم، تا چند روز از همان گیاه‌ها می‌خوردیم. فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی را که می‌توانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه می‌کندیم وبابتش پول نمی‌دادیم. بهار بود و صحرا پر از گل و سبزه شده بود. طرف ظهر بود و داشتم توی سبزه‌ها بازی می‌کردم که مادرم صدایم زد و گفت: «فرنگ بیا. گوسفندها دارند بچه به دنیا می‌آورند.» با خوشحالی رفتم و کنار دست مادرم ایستادم. مادر و پدرم به گوسفندی که داشت بچه‌اش به دنیا می‌آمد، کمک می‌کردند. بزغاله که دنیا آمد، از خوشحالی دست زدم و به بزغاله نگاه کردم. بزغاله که دنیا آمد، آرام‌آرام سرپا ایستاد و سعی کرد راه برود. بزغالۀ قشنگی بود. بزغاله هی می‌افتاد و هی بلند می‌شد. چشم‌های درشت و قشنگی داشت. آن‌قدر قشنگ بود که خوشم آمد برای خودم نگهش دارم. به پدرم گفتم: «این بزغاله مال من باشد؟» دستش را به کمرش زده بود و به بزغاله نگاه می‌کرد. پرسید: «دوستش داری؟» با شادی گفتم: «آره کاکه. تو را خدا این را بده من.» خندید و گفت: «باشد برای خودت.» مادرم گفت: «چه خبر است! حالا دیگر اختیارش را از ما می‌گیرد. پدرم گفت «اشکال ندارد. این بزغاله مال فرنگیس است.» بزغاله را خیلی دوست داشتم. همیشه بغلش می‌کردم. تا صدایی می‌شنید، گوش‌هایش را تیز می‌کرد و رو به بالا می‌گرفت. مرتب دور و برم می‌پلکید و لباس‌هایم را بو می‌کرد. او را بغل می‌کردم و توی دامنم می‌گذاشتم. نگاهم می‌کرد و هی پوزه‌اش را می‌جنباند. برایش دست می‌زدم و گدی گدی می‌گفتم. بزغاله تا صدای گدی گدی مرا می‌شنید، می‌آمد توی بغلم. زبر و زرنگ و قشنگ بود بزغاله ام شاخ نداشت و به آن کرهل می‌گفتیم. بزغاله‌ام بزرگ و بزرگ‌تر ‌شد. دنبالم می‌دوید و همیشه با من بود. وقتی بزرگ شد، یک روز پدرم را دیدم که به کرهل نگاه می‌کند. شک کردم و گفتم: «کاکه، تو که نمی‌خواهی سرش را ببری؟» پدرم من‌من‌کُنان گفت: «می‌گذاری سرش را ببرم، فرنگیس؟» با ترس و وحشت گفتم: «نه، نباید سرش را ببری.» سری تکان داد و آن روز حرفی نزد. یک روز پدرم گفت: «فرنگ، لباس‌هایت خیلی کهنه و رنگ و رو رفته شده. اصلاً گل‌های لباست سیاه شده. بگذار کرهل را بفروشم و برایت لباس بخرم.» اول به لباس‌های کهنه‌ام و بعد به کرهل نگاه کردم. می‌دانستم اگر نه بگویم، بالاخره سرش را می‌برند. قبول کردم. گرچه دلم نمی‌خواست بفروشیمش، اما بهتر از این بود که جلوی چشمم سرش را ببرند. وقتی پدرم کرهل را برد، ناراحت بودم. از خانه رفتم بیرون تا آن را نبینم. کنار چشمه نشستم و گریه کردم. مرتب از آب چشمه به صورتم می‌زدم تا مردم نفهمند گریه کرده‌ام. غروب که پدرم برگشت، جلوی در کز کرده بودم. برایم یک دست لباس قشنگ خریده بود. لباس‌ها را طرفم گرفت و گفت: «این‌ها مال توست.» لباسم گل‌های قشنگی داشت و زیبا بود. مدت‌ها بود لباس تازه‌ای نداشتم و وقتی آن لباس کردیِ قشنگ را دیدم، دلم آرام شد. گرچه دلم برای کرهل تنگ شده بود.
۲ آن روزها، حیوانات وحشی معمولا زیاد به طرف آوه‌زین می‌آمدند. یک روز که بیشتر مردم جلوی در خانه‌هاشان نشسته بودند و من هم مشغول ریسیدن پشم بودم، یک‌دفعه از دور چیزی را دیدم که به سمت ده می‌آمد. بلند شدم تا بهتر ببینم. اول فکر کردم چشم‌هایم اشتباه می‌بینند، اما خوب که نگاه کردم، دیدم چیزی شبیه گرگ است. داد زدم: «گرگ... گرگ.» بزرگ‌ترها سری تکان دادند و باورشان نشد. فریاد زدم: «نگاه کنید، دارد می‌آید.» اشاره کردم به سمتی که گرگ می‌آمد. گرگ به سوی گله می‌رفت. گله، نزدیک خودمان بود. اولین کسی بودم که آن را می‌دیدم. بنا کردم به جیغ کشیدن. مردم ده که نگاه کردند، دیدند راست می‌گویم. همه بلند شدند و به سمت گله دویدند. هر کس چوبی، سنگی، وسیله‌ای با خودش برداشت. من هم شروع کردم به دویدن. تنها چیزی که دستم بود، تشی6 بود. مردم داد می‌زدند و می‌خواستند گرگ را فراری دهند. گرگ، گوسفندی را به دندان گرفت. از پشتِ گردنش گرفته بود. کمی‌ که دوید، از ترس مردم، گوسفندی را که به دندان گرفته بود ، رها کرد و الفرار. به گوسفند بیچاره که رسیدیم، دیدم جای دندان‌های گرگ روی گردنش مانده. گوسفند بی‌حال افتاده بود و بع‌بع می‌کرد. دلم برایش سوخت. معلوم بود خیلی ترسیده. مردم دور گوسفند جمع شدند. اول گفتند سرش را ببریم، اما یک‌دفعه گوسفند خودش را تکان داد و سرپا ایستاد. همه خوشحال شدند. از خوشحالی دست زدیم. گوسفند داشت خودش را تکان می‌داد. زنی گفت الآن دارو می‌آورم. دامنش را جمع کرد و با عجله رفت و داوری زخم آورد. یکی از مردها، دارو را از دست زن گرفت و به جای زخم‌های گوسفند زد. گوسفند بعد از یکی دو روز حالش خوبِ خوب شد. آن روز مردهای ده می‌گفتند: «آفرین دختر، تو زودتر از ما گرگ را دیدی.» آنجا بود که مادرم برای اولین بار گفت: «فرنگیس، خودت هم مثل گرگ شده‌ای. از هیچ چیز نمی‌ترسی. مگر می‌شود بچه‌ای این‌طور باشد؟ نترسیدی به طرف گرگ ‌دویدی؟ می‌خواستی با تشیِ دستت گرگ را بکشی؟! می‌دانی گرگ چقدر درنده است؟ عقلت کجا رفته، دختر؟» وقتی حرف‌هایش را زد، گفتم: «باور کن اگر می‌رسیدم، با دو تا دست‌هایم خفه‌اش می‌کردم.» مادرم اول یک کم نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: «خدایا، این دختر چه می‌گوید!» *پایان فصل دوم* @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روانشناسی قلب27 @Tolou1400
قلب27.mp3
2.54M
مهم نیست چقدر عبادت کردی... مهم اینه که عباداتِ تو....چقدر تونسته روی قلبِ تو رو ....به سمت خدا بگیره... و پر از نورش کنه.... ❤️🍃🍃🍃 @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈☀️ خوش آن رمزی که عشقی را نوید است خوش آن دل ، کاندر آن نورِ امید است.... 🌞 @Tolou1400
🌸🌿🌸 🔴 پنج مانع بزرگ بر سرِ راه کسب و کار در کشور 🔴چرا کسب و کار در کشور ما، خوب جلو نمی‌رود؟ 💎 (جلسه یازدهم)- ۳ 📌چرا کسب و کار در کشور ما، خوب جلو نمی‌رود؟ اقتصاددان‌ها پنج مانع بزرگ برایش ذکر کرده‌اند: 🔶۱. قانونِ پولی و بانکی کشور: این قانون مربوط به دهۀ 60 است که بنا بود در یک دورۀ پنج‌ساله به‌طور موقت اجرا شود و بعداً اصلاح بشود، اما تا الان ادامه یافته است! به‌عنوان مثال، چرا قانون پولی و بانکی ما اجازه داده که این‌همه شرکت، تحت نظر بانک‌ها باشد؟! مگر کار بانک، این است؟! 🔶۲. قانون کار: البته ما قانون کار را مطلقاً رد نمی‌کنیم اما قانون کار نباید روحیۀ کارمندی و کارگری را در کشور افزایش بدهد؛ باید از کارفرمای خوب همان‌قدر حمایت کند که از کارگرِ خوب حمایت می‌کند و از کار، همان‌قدر حمایت کند که از این‌دو. 🔶۳. قانون مالیات: یک نقص بزرگ در قانون مالیاتی ما وجود دارد که در کشورهای دیگر نیست؛ در همۀ دنیا می‌گویند: «ثروتی که برایش زحمت نکشیده‌ای باید برایش مالیاتِ درشت بدهی» مثلاً اگر کسی زمینی داشته و ناگهان-به‌دلیل عبور اتوبان از آنجا- قیمت زمین ده‌ها برابر شده، طبیعتاً باید متناسب با این افزایش ثروت بی‌زحمت، مالیات بیشتری بدهد. 🔶۴. قانون تجارت: این قانون مصوب سال 1337 است! امروزه شرکت‌های دانش‌بنیان و کسب و کارهای نوین، با مسائلی مواجه می‌شوند که اصلاً قانون در موردش ساکت است. 🔶۵. قوانین و مقررات مربوط به تأمین اجتماعی واقعاً فاجعه است! می‌توان گفت که این بزرگ‌ترین مانع برای کسب و کار آسان در کشور است! اصلاً صنعت بیمۀ تأمین اجتماعی و بازنشستگی، شکست‌خورده است. می‌گویند: «تو پولت را به ما بده، ما با پول تو در این شرکت‌ها کار می‌کنیم وقتی بازنشسته شدی پول بازنشستگی تو را می‌دهیم» اما این شرکت‌ها الان زیان‌ده هستند! لذا وقتی بازنشسته بشوی و بخواهی پول بگیری، پولی نیست که به تو بدهند! 🌸🌿🌸🌿🌸 @Tolou1400
🌸🌿🌸 🔴یکی از اشکالات ما تقویت «ادبیات عدالت» در مقابل «ادبیات مقاومت» است 🔴ظلم همیشه بوده؛ باید آن‌قدر قوی بشویم تا کسی نتواند به ما ظلم کند 💎 (جلسه یازدهم)- ۴ 🔻یکی از اشکالات ما تقویت ادبیات عدالت در مقابل ادبیات مقاومت است. مقاومت‌کردن مهم‌تر از عدالت‌خواهی است؛ چون ظلم همه‌جا ممکن است وجود داشته باشد، مسئله این است که ما نباید ضعیف باشیم تا کسی جرأت نکند به ما ظلم کند. 🔶عدالت‌خواهی و مخالفت با ظلم، کار خوبی است؛ اما معنایش این نیست که همه‌اش دنبال گرفتن دزدها باشیم! وقتی همۀ کارها «دولتی» باشد، فایده ندارد که مدام بگوییم: «دولتمردها فساد نکنند!» 🔻مردم باید از نظر اقتصادی قوی بشوند و اقتصاد باید مردمی شود. اگر تصدی‌گریِ دولت همین مقداری باشد که الان هست و اگر قانون کسب و کار همین‌قدر ضعیف باشد که الان هست، قوۀ قضائیۀ قوی‌تر از این هم نمی‌تواند از رانت‌خواری جلوگیری کند! 🔶 جذاب‌ترین خبر برای افراد حزب‌اللهیِ عدالت‌خواه، گرفتن دزد نیست بلکه جذاب‌ترین خبر، مجوز گرفتن و راه افتادن یک کارخانه است که الان متاسفانه کار بسیار سختی است! 🌸🌿🌸🌿🌸 @Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا