فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری|#سالروز_شهادت
🔻روی سنگ قبرم بنویسید،اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند......
#شهید_تهرانی_مقدم
🌷🍃🌷🍃🌷
@Tolou1400
👓 باور کنیم همین قرآنی که در محضر او قرار داریم و تلاوت میکنیم موجودی #زنده است که با انسان رفیق میشود!
💬 استاد عابدینی
#حوزه_توئیت
🌿🌿🌿🌿
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا که چشم مرا بی تو نیست بینایی......
💔جمعه های دلتنگی .....
#اللهم_عجّل_لولیک_الفرج
#استوری_جمعه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@Tolou1400
🌈☀️
صبح یعنی پرواز
قد کشیدن در باد
چه کسی می گوید
پشت این ثانیه ها تاریک است؟
گام اگر برداریم
روشنی نزدیک است...
#سهراب_سپهری
#صبح_شد_خیراست 🌞
🌻💐🌻💐🌻
@Tolou1400
🌸🌿🌸🌿🌸
🔷سبکزندگی باید طوری باشد که ما را به اوج لذت و قدرت برساند
🔷اصول موضوعه برای طراحی یک سبکزندگیِ درست چیست؟
💎 #سبک_زندگی_مؤثرتر_از_آگاهی_و_ایمان (ج۹)
⭕️ما به یک سبکزندگیای نیاز داریم که حتی قبل از اینکه با کسی درمورد دینداری به توافق و تفاهم برسیم بتوانیم سر آن سبکزندگی با او به تفاهم و توافق برسیم. این سبکزندگی را باید در آموزش و پرورش، برای همه پیشنهاد بدهیم.
⭕️ سبکزندگی میتواند قبل از اینکه بحث از دین به میان بیاید، در جامعه بهعنوان یک «پیمان مشترک» مطرح باشد و این خیلی لازم است. ما نمیتوانیم اول، دین همه را درست کنیم بعداً برویم سراغ سبکزندگی! بلکه سبکزندگی به نوعی مقدمِ بر دینداری آدمها است.
⭕️ اهداف سبکزندگی مد نظر ما چیست؟
1. ما را به «لذتِ بیشتر از حیات» برساند (در دنیا و آخرت)
2. ما را به «قدرت بیشتر» برساند (قدرت فردی و ملی)
3. استعدادهای ما را بیشتر شکوفا کند
⭕️اصول موضوعه برای طراحی یک سبکزندگیِ درست:
🔻اصل اول: رسیدن به «دانش و تفکر منطقی و قدرت تحلیل عمیق»
🔻اصل دوم: سعی و تلاش و مقابله با راحتطلبی
🔻اصل سوم: داشتنِ نظم و برنامه
🔻اصل چهارم: تولید «ارزش افزوده» (در زمینۀ مال، علم، خدمات و...)
🔻اصل پنجم: استقلال روحی و احساس مسئولیت (بی نیاز از نظارت بیرونی و پاداش و جزای فوری)
🔻اصل ششم: زندگی جمعی و دغدغه های اجتماعی (رعایت حقوق دیگران و تعاون و ایثار)
🔻 اصل هفتم: اهداف بلند و لایتناهی داشتن (خداپرستی و معاد اندیشی)
#استادپناهیان
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@Tolou1400
کل الطُّرُق تؤدی الیک
حتی تلک التی
سلکتها لنِسیانک.......
همه ی راه ها به تو ختم می شوند.....
حتی آنها که برای
از یاد بردنت طی کردم....
#محمود_درویش
@Tolou1400
🦋💕🦋
دوستان عزیز طلوع ! سلام ❤️🌹
عصر زیبای پاییزیتون بخیر🍁💕
همینطور که می دونید ما هر روز عصر با رمان در خدمتتونیم. ولی از امروز تغییراتی داریم.
مطلع شدیم رمان تب مژگان در حال تجدید چاپ هست و نویسنده محترم رمان مایل نیستن این رمان تو فضای مجازی منتشر شه.
دوستانی که مایل هستن ادامه ی رمان رو بخونن میتونن از طریق سایتشون کتاب رو تهیه کنن ویا اینکه کتاب رو تو کانال خود آقای حدادپور جهرمی مطالعه کنن.💕
http://www.haddadpour.ir
ان شاءلله از امروز با یه کتاب بسیار زیبای دیگه در خدمتتون هستیم. (فرنگیس)
خاطرات یه بانوی قهرمان کُرد☺️
که رهبر انقلاب برای این کتاب تقریظ نوشتند.🌹💕
هر روز عصر با بخشی ازین کتاب زیبا در خدمتتون هستیم.🙏🌹
@Tolou1400
نـــــ✒️ـــــون والْقَلَــــــم🌺
#فرنگیس
فصل یکم
#قسمت_اول
مادرم همیشه میگفت: «چقدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر میشدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد، متین و رنگین...»
وقتی میدید به حرفش گوش نمیدهم، میگفت: «فرنگیس، مردی گفتند، زنی گفتند... کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.»
وقتی مادرم اینطوری نصیحتم میکرد، حرصم میگرفت. اصلاً هم دلم نمیخواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟ چه اشکال داشت شبها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟ چه اشکال داشت وقتی برای بازی میرفتیم سمت قبرستان، با هر بهانهای، پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همانجا بنشینم و بهشان بخندم؟
اصلاً بگذارید قصۀ زندگیام را از اول برایتان تعریف کنم. از وقتی خودم را شناختم، همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی، تا فرصت گیر میآوردم، میدویدم سمت کوهها و راحت از چغالوند بالا میرفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه میدویدم و با سرعت میرفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمیکردم. دلم میخواست زمانی پشت سر را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد.
روی چغالوند که میرفتم، روی تختهسنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم، مینشستم. انگشتانم را گره میکردم و از بین انگشتها، روستایمان آوهزین را میدیدم. خوشم میآمد، وقتی میدیدم روستای به آن بزرگی، توی دو تا انگشتم جا شده است.
همان وقتها بود که یک روز دیدم توی ده، همۀ مردم میروند و میآیند. خانوادۀ داییهایم خوشحال بودند و حرف میزدند. از دخترداییام پرسیدم چی شده؟» گفت: «میخواهیم برویم زیارتِ قدمگاه.»
ذوق کردم و پرسیدم: «ما هم میآییم؟» گفت: «نه!»
وقتی شنیدم با آنها نمیرویم، اشک توی چشمم جمع شد. بعد فهمیدم همۀ فامیل یک جیپ کرایه کردهاند. فرمان تنها کسی بود که جیپ داشت و تنها رانندۀ روستا بود. وقتی ماشینِ فرمان میآمد، با بچهها دنبالش راه میافتادیم و سر تا پایمان خاکی میشد. همهمان دوست داشتیم پشت ماشین بدویم و با آن مسابقه بدهیم.
همه داشتند آماده میشدند بروند. داشتم دیوانه میشدم. پرسیدم:
همهتان میروید؟» گفتند: «آره.»
میخواستند به چم امام حسن بروند. چم امام حسن، قدمگاهی است که هر کس حاجتی داشت، به آنجا میرفت. شنیده بودم امام حسن عسگری(ع) از آنجا رد شده. به همین خاطر، آنجا قدمگاهی درست کرده بودند.
به سمت خانه دویدم و فریادزنان گفتم: «دالگه، همه دارند میروند زیارت. ما هم برویم؟»
مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت: «همه پول دارند. ما چطور برویم؟ پولمان کجا بود!»
حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشمهای اشکآلودم را دید، کمی ساکت شد و با ناراحتی ادامه داد: «روله، من از تو بیشتر دلم میخواهد بروم زیارت، اما رویم سیاه، چه کنم با دست خالی. نباید پول کرایۀ ماشین داشته باشیم؟ نباید غذایی درست کنیم؟»
بعد هم بدون اینکه یک کلام دیگر بگوید، پشتش را به من کرد و رفت. برگشتم و جلوی درِ خانه، زانوها را بغل کردم و نشستم. زیرچشمی، به دخترداییهایم نگاه میکردم که هی این طرف و آن طرف میرفتند و شادی میکردند.
دلم میخواست من هم با آنها بروم زیارت. بچهها توی کوچهها میگشتند و دست میزدند و میگفتند میخواهیم برویم زیارت. هر کدام با خوشحالی کاری میکردند. من فقط حرص میخوردم و بغض بیخ گلویم را فشار میداد.
همانطور که کز کرده بودم، پدرم را دیدم که میآید. وقتی رسید، پرسید: «روله، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
تا دست روی سرم کشید، گریهام گرفت. حالا گریه نکن، کی کن. پدرم نشست کنارم و با تعجب نگاهم کرد. هقهقکنان گفتم: «کاکه، مردم میخواهند بروند چم امام حسن. من هم دلم میخواهد بروم.»
خشکش زد. اولش هیچی نگفت، ولی بعد دهن باز کرد و جویدهجویده گفت: «غصه نخور، روله. خدای ما هم بزرگه.»
از جلوی در خانه تکان نخوردم. به چشمه خیره شده بودم و به صدای آدمها گوش میدادم. با خودم میگفتم کاش ماشینِ فرمان خراب شود و هیچ کدامشان نرسند به زیارتگاه!
نمیدانم چه مدت آنجا نشسته بودم که از دور پدرم را دیدم که خوشحال و خندان میآمد. رسیده نرسیده، بلند گفت: «فرنگ... بدو برو حاضر شو. وسایلت را جمع کن که جا نمانی.»
فکر کردم خواب میبینم. نمیدانم از کجا، اما پول سفرم را تهیه کرده بود.
#ادامه_دارد
@Tolou1400
#فرنگیس
#قسمت_دوم
میدانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر اینکه دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایهام را به فرمان داد و پولی هم داد دست داییام. مادرم هم غذایی درست کرد و داد دستم. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت میفرستد. خوبِ خوب یادم هست که چشمهایش پر از اشک شده بود. میدانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشۀ سربندش را جلوی چشمهایش گرفته بود و هایهای اشک میریخت.
از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین میپریدم و مدام میرفتم پیش این و آن و میگفتم: «من هم میآیم زیارت!»
وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجرۀ پشت ماشین او را نگاه میکردم و برایش دست تکان میدادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه میکرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز میکردم.
توی راه فقط شادی میکردم. زیاد بودیم. ته جیپ، کیپ تا کیپ هم نشسته بودیم و به هم فشار میآوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بیاختیار صلوات فرستادند.
چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گلهای صورتی داشت. و چشمهای پُرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم. یک رودخانه کوچک بود که ته آن سنگهای قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم.
وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایۀ درختها نشستیم. آنجا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمیشد جایی اینقدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد.
زنها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت. برای اولین بار بود جایی برای زیارت میرفتم. زنها به ما میگفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم. باید حرمت اینجا را نگه داریم و...
زنداییام گوهر گفت: «حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده میکند.»
هزار تا آرزو داشتم. هول شدم کدامشان را اول بگویم! شروع کردم به آرزو کردن. تندتند میگفتم و با انگشتهایم یکییکی میشمردم تا چیزی از یادم نرود. اول برای پدرم دعا کردم. هی میگفتم: «خدایا، همۀ آرزوهای باوگهام را برآورده کن!»
بعد رفتم سراغ آرزوهای مادرم و دیگران. آرزوهایم زیاد بود.
توی قدمگاه آینهکاری بود. هی این ور و آن ور میرفتم و عکس خودم را توی آینهها میدیدم و خوشم میآمد. زندایی گوهر که دید دارم بازیگوشی میکنم، آرام گفت: «فرنگ، بیا اینجا، میخواهم چیزی نشانت بدهم.»
جلو رفتم. روی قسمتی از دیوار، یک سکه چسبانده بودند. پرسیدم: «این چیه؟»
گفت: «اگر آرزویی داری، این سکه را به دیوار بچسبان. اگر نیفتاد، آرزویت برآورده میشود.»
سکه را چسباندم. نیفتاد! از خوشحالی داشتم پر در میآوردم. فکر کردم همۀ آرزوهایم برآورده میشود. بعد دخترداییهایم یکییکی سکههاشان را روی دیوار چسباندند. وقتی سکهای میچسبید، همه خوشحال میشدیم.
تا از قدمگاه بیرون آمدیم، با داد و جیغ و فریاد پریدیم توی چم. همدیگر را خیس میکردیم و با سنگ، قورباغهها را میزدیم. آنجا یک عالمه قورباغه داشت که صدای قورقورشان بلند بود.
خوشحال بودم. چم امام حسن جای زیبایی بود. هیچ وقت اینطور جایی را ندیده بودم.
بعد زنداییام گفت چنگیر جمع کنیم. چنگیر چیزی شبیه صدف بود؛ در میان شنهای ته آب. زنداییهایم میگفتند: «توی آب چنگ بیندازید، اگر چنگیر دستتان آمد، حتماً آرزویتان برآورده میشود.»
آستین لباس کردیام را بالا زدم و توی آب رفتم. چشمهایم را بستم و چنگ انداختم. چیزی شبیه چنگیر توی دستم آمد. مشتم را طرف زنداییام دراز کردم و نشانش دادم. پرسیدم: «چنگیر همین است؟» گفت: «نه! دوباره دستت را توی آب بکن و بگو پری پری دالگمی... پری پری دالگمی... فرشته کمک میکند چنگیر به دستت بیاید.»
چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که جلوی زنداییام باز کردم، گفت: «خودش است!»
به بچهها نشان دادم و گفتم ببینید من چقدر چنگیر جمع کردم! باورشان نمیشد این همه داشته باشم. دستم پر از چنگیر بود. مرتب میخواندم: «پری پری دالگمی.» بچهها میخندیدند و میگفتند: «قبول نیست، دست فرنگیس بزرگ است، دست ما کوچک است.»
#ادامه_دارد
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈شما هم از این لباسها میخرید؟؟🤔
⭕️ وقتی لباسی با نوشته انگلیسی میخرید به معنیش هم دقت میکنید؟
🔻اگه معنی همون جمله به فارسی باشه هم میپوشیدش؟
🎥 واکنش جالب مردم رو ببینید...
#دوربین_مخفی 😁
#شعار_سال
#بصیرت
@Tolou1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️🌙
جوری زندگی نکنید
که این شعر از سعدی رو واسه خودتون بخونید:
عشق در دل ماند و یار از دست رفت.......
@Tolou1400
تو در عمق تاریکی دلم ، تنها روزنه ی روشنایی منی،
خداجانم!❣
#صبح_شد_خیراست 🌞
🌻💐🌻💐🌻
@Tolou1400
قلب24.mp3
2.67M
چه جوری میشه؛
قلب ما بعضی آدم ها رو راحت و با عشق می پذیره ،
اما......
بعضی ها اصلا به قلب ما
نمی تونن نفوذ کنن؟
#استادشجاعی
❤️🍃🍃🍃
@Tolou1400
🌷💐🌷💐🌷💐🌷
🌸 هرگوشه صدای ربنا می آید
🌸 آواز خوش خدا خدا می آید
🌸 از شوق امام عسکری مست شده
🌸 خورشید ز سمت سامرا می آید
ولادت باسعادت
امام حسن عسکری علیه السلام مبارک 🌸💕
🌷💐🌷💐🌷
@Tolou1400