بسمه تعالی
تا شمارهاش را روی صفحه گوشی دیدم دویدم و بچهها را صدا زدم. دایره سبز را کشیدم سمت راست و تصویرش کل قاب گوشیام را گرفت.
کولهاش، پیراهن مشکیاش و چفیه سفید و سیاهش را که دیدم بغض مثل پرتقال درشتی شد و راه گلویم را بست. بچهها سلام و احوالپرسی کردند. همسرم میخندید. گفتم:
_کجایی؟
_تازه از نجف راه افتادیم سمت کربلا. جاتون خالیه.
جای خالی!
نبودم! من یک جایی میانه مشایه میتوانستم باشم اما نبودم.
میتوانستم چای تلخ عراقی را از دست پیرمردی بگیرم و جان تازه کنم.
میتوانستم لقمه نانی از دستهای کوچک دخترکی بگیرم که شاید نامش عواطف بود.
میتوانستم توی شارع عباس بایستم، خسته نگاه گنبد کنم.... سلام بدهم...
نبودم...
کنار کودکانم نشسته بودم. حسرت زده و دلشکسته رد شدن زایرین را از قاب گوشی تماشا میکردم.
چه میتوانستم بکنم؟ امید را باید جا میدادم کنج دلم...
من به نگاههای مولایم وقتی که دلی میشکند دلخوشم...
انتظار همیشه هم بد نیست. من منتظر اذن مولایم میمانم. یک روز زیر برگه من هم امضا میشود...
#خط_روایت_ما
#مشایه
#امید
#دلخوشی
#توتک
@toootak
بسمه تعالی
تک فریمی به سفارش گروه خط روایت ما کار کردم. دوستش دارم که البته طبیعی است مادر بچهاش را دوست داشته باشد😅
#خط_روایت_ما
#مدرسه_مبنا
#هدی_کریمان
#تصویرگری
#اربعین_حسینی
#توتک
@toootak