هوای حرصیام را فرو میکنم توی چشمش. زل میزند و همینطور نگاهم میکند. منتظر است من نطقی کنم و باب جمله بعدیاش را باز کنم. انگار به کمرم کش بسته باشند برمیگردم سر جایم.
انگشت روی بینیام میگذارم و میگویم:
_هیس! دیگه بخواب. چشمها بسته.
با مکافات خطی را که توی کتاب میخواندم پیدا میکنم. یادم میرود فلان کس داشت توی داستان چهکار میکرد که فلان جمله را گفت؟! ولش میکنم و کمکم یادم میآید.
شبانههای چشمهایم و چشمهای دخترک این طوری سپری میشود. ما در کنار هم یک راه پر پیچ و خم را قدم میزنیم. راه من احتمالا سختتر است. تمرین صبر است. من گاهی مچاله میشوم و پایم به دستاندازهای این را گیر میکند. سکندری میخورم اما بعضی اوقات راه را بلدم و جلو میروم.
نفسهای دخترک منظم میشود. چشمهایش پرشهای قبل را ندارد. بلند میشوم و پاورچین پاورچین بیرون میروم. توی آشپزخانه جرعهای آب میخورم. پرده را کمی کنار میزنم. با نفسهایی آرام کوچه را نگاه میکنم .
باد درخت کاج وسط باغچه را میرقصاند. دوباره بیحرکت میشود. نور چراغ افتاده رویش. گربهای میخزد زیر برگ بزرگ کاج و میخوابد. پرده را برمی گردانم سرجایش. نشانگر را میگذارم کنار کلمات و کتاب را میبندم.
#شبانههای_حرصی
#مادر_همیشه_در_راه
#توتک
@toootak