بسمه تعالی
پرده را به اندازه مردمک چشمم میزنم کنار. عین با سر بزرگش پیدا میشود. دارد با ف تخته نرد بازی میکند. عین سرش آنقدر باد کرده و بدریخت است که از همین فاصله هم عوقم میگیرد.
همین چند دقیقه قبل بود که از شنیدن صدای غلغل قلیانش و دیدن دود غلیظ دوسیب، مورمورم شده بود. باد قصد میکند مخفیگاه مرا لو دهد. پرده را میاندازم. تا برسم پای کتری فکرهای خاردار به مغزم حمله میکنند.
دوتا پیمانه چای، یک غنچهی گل سرخ و دانهای هل میریزم توی قوری. شیر کتری را باز میکنم. بخار آب مینشیند روی چشمهایم. سر برمی گردانم. پرده هنوز تکان میخورد. باد صدای خندهی زنی را با خود میآورد تو.
در قوری را میگذارم و چای را دم میکنم. نفسی بیرون میدهم. هل و گل سرخ توی قرمزی چای حل شدهاند. ناچار میشوم! همیشه اینجور وقتها ناچار میشوم!
#ناچار
#توتک
@toootak