تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_299
منشی گفت :
- بله جناب رئیس
و تلفن رو قطع کرد.
هومن روبه ترلان کرد و گفت :
- لطف کن قابلمه تو بردار برو روی مبل اونطرف بشین، مهمون دارم.
ترلان اخم کرد. در لپتاپ رو بست و گذاشتش روی میز هومن، قابلمه ی بخت برگشته رو برداشت و خواست بره سمت مبل ها که تقه ای به در خورد و در باز شد. وسط اتاق ایستاد، دختری وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست.
دختری قد بلند با چشم و ابروی مشکی و صورتی مینیاتوری که شالی کرم رنگ صورت ظریفش رو قاب گرفته بود و کمی از موهای مجعد و مشکیش از شال بیرون زده بود. پانچوی خوشدوخت کرم قهوه ای و شلوار تنگ کبریتی به پا داشت و نیم چکمه ای پاشنه بند و جلو باز به رنگ قهوه ای سوخته، که کشیدهتر نشونش میداد.
نفس هومن توی سینه حبس شده بود و نمیتونست لب از لب باز کنه و دعوتش کنه تا وارد بشه.
اون دختر فوق العاده شبیه عکس جوانیهای مادرش بود. به همون اندازه زیبا و با وقار به همراه مهربونی که در همۀ صورتش موج می زد. البته خب تفاوت هایی هم بود ولی در اون لحظه فقط شباهت ها به چشمای آشفته هومن میومدن و بس....
ترلان که از سکوت هومن تعجب کرده بود، برگشت سمتش.. وقتی نگاه خیره و سر در گم هومن رو روی دختر دید، سریع چشم هاشو گردوند روی دختر که از نگاه مستقیم هومن روی گونههاش، سرخی دلنشینی نشسته بود.
دوباره به هومن نگاه کرد تا به حال هیچوقت اینهمه صورتش رو زنده و پر از احساس های معمول ندیده بود.
نمی دونست چرا با دیدن هومن در اون حالت، توی انگشت شصت دست چپش سوزش عجیبی پیچید.
خواست چیزی بگه که صدای ظریف و متین دختر بلند شد که گفت:
- سلام آقای مهندس
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_300
دست هومن مشت شد. چند ثانیه پلکاش رو بست و سعی کرد به خودش مسلط بشه و مثل همیشه باشه.
ترلان هم به هومن نگاه می کرد و برای اولین بار دلش می خواست وقتی چشماشو باز میکنه، مثل همیشه جدی و خونسرد باشه.
ولی..
وقتی پلکاش گشوده شدن، ترلان هنوز می تونست گرمای مطبوعی رو از نگاهش احساس کنه حتی وقتی صداش توی اتاق طنین انداخت، ملایمت دلنشینی داشت که دوباره سوزش شدیدی رو توی انگشت ترلان انداخت.
هومن با ملایمت گفت :
- سلام خانم مهندس.. بفرمایین بنشینید
نرمی بیش از حد گفتار هومن، باعث شد ترلان دستش رو محکم تر به دسته ی قابلمۀ تو بغلش بپیچه، خودش هم نمی فهمید چش شده ولی احساسات و ذهنیاتش خود مختار شده بودن انگار...
رفتار الان هومن با این دختر ناشناس رو با رفتارش با خودش مقایسه می کرد و حرص می خورد.
خب به اون چه ربطی داشت؟! هومن هرجور که دوست داشت می تونست با دخترای اطرافش رفتار کنه، ولی خب چرا فقط با این دختر اینقدر ملایمه؟
دوگانگی افکارش و نشناختن حسی که باعث سوزش مداوم انگشتش شده بود باعث شد مثل وقتهایی که خشمگین و ناراحت میشه تیک عصبی بگیره.
پلکای چشماش شروع به پرش کردن، نمیدونست چرا برای چیزی که ازش سر در نمیاره اینجور شده ولی خب انگار دست خودش نبود و ناخواسته حال و روزش به هم می پیچید و اون نمی تونست کاریش کنه.
همونجور وسط اتاق ساکت و صامت ایستاده بود که با صدای هومن که اون رو مخاطب قرار داده بود، به خودش اومد.
- ترلان خانوم.. خانم مهندس با شما هستند
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_301
ترلان که انگار از خواب پریده بود منگ به هومن و دختره نگاه کرد که روبروی میز ریاست، روبروی هم روی مبل نشسته بودن و به اون نگاه می کردند.
ترلان رو به دختره کرد و گفت :
- سلام
- سلام عزیزم، خوبی؟
ترلان پیش خودش گفت حالا انگار چند سالشه که داره با من مثل بچه کوچولوها صحبت می کنه.
- ممنون، شما خوبین؟
مهندس الهام با لبخند رو به هومن گفت :
- جسارته مهندس ولی برا من خیلی عجیبه که شما اجازه دادین غیر از مورد کاری کسی توی اتاقتون باشه، چون من شنیده بودم شما خیلی به این اصول پایبندین
ترلان دلش می خواست هومن مثل وقتایی که جواب خودش رو میده، به این دخترۀ پرووی فرصت طلب با سردی و جدیت بگه فکر نکنم این موضوع ربطی به ملاقات شما با من داشته باشه.. آی که اگه می گفت چقد دلش خنک میشد.
که باز صدای مهندس الهام را شنید :
- حتما این خانم زیبا خیلی بهتون نزدیک هستن.
و بعد با خنده ادامه داد
- پس باید بهتون تبریک بگم مهندس؟
ترلان منتظر بود هومن مثل معرفیش به همه ی افراد شرکت بگه نامزدمه ولی با حرفی که زد اون سوزش ممتد انگشتش از سر گرفته شد.
- خیر.. چیز خاصی بین من و ترلان خانم نیستش، فقط از دوستان خانوادگی هستند که امروز مهمون مناند...
- وای ببخشینا جناب مهندس، برای دیدار اول خیلی پرویی کردم. راستش من یکم کنجکاوم
- خواهش میکنم نفرمایین، اصلا مهم نیست....
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
بـــوووووووووووق
این یه فحش سانسور شده بود😄
به هودی خان 🙈
هومن چه کردی با انگشت ترلانمون😂😁
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
اینقــدر ...
وَرق هاے زندگے ام را ....
به هم نَریــز
حکم همـان دل است ؛
که براے تــــــــــو
مے تَــپــــ💞ــــد
#حرف_دلـــــ❤️
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
اجازه بدهید
خدا به روش خودش
امور را پیش ببرد،
اعتماد کنید و به حکمتش
ایمان داشته باشید
زیرا خداوند
بهترین تصمیم گیرنده است...❤️
#حرف_دلـــــ❤️
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_302
ترلان آهسته برگشت و به سمت همون مبل رفت. حواس پرت قابلمه رو گذاشت روی میز لمسی.
خواست همونجا بشینه که الهام گفت :
- ترلان جان چون من مزاحم شدم؛ پس لطفا شما هم بیاین اینجا بشینید. من اینطور عذاب وجدان می گیرم که بدون قرار قبلی اومدمو وقتتون رو گرفتم.
ترلان پیش خوش گفت
- واه واه چقد ادا داره انتر(عنتر) خانوم
راه اومده رو برگشت، کنار مبلی که الهام روش نشسته بود یه مبل یه نفره و کنار هومن هم خالی بود. نمی دونست چرا یکدفعه تا این حد از این دختر شیرین پلو بدش میاد، پس ترجیح داد کنار هومن بشینه. وقتی نشست.
الهام گفت :
- ترلان جان چند سالته؟
ترلان تو دلش زمزمه کرد :
- آخه به تو چه تربچه، البته از نوع کرم خوردهاش
خیلی سرد جواب داد : ۲۰
- اِ پس حتما دانشگاه میری؟ چه رشته ای میخونی؟
ترلان برای اولین بار توی زندگیش احساس حقارت کرد و دلش خواست کاش موقعیت دانشگاه رفتن و داشت تا حالا جلو ی این خاله خان باجی ضایع نشه.
قبل از این که چیزی بگه، هومن با صدای تمسخر آلودی گفت :
- ترلان دانشگاه نمیره، دیپلمه ست....
ترلان سریع به هومن نگاه کرد. توقع نداشت جلوی این دختره اینجوری تحقیرش کنه.
با دیدن پوزخند روی لباش، سوزش انگشتش به قفسه ی سینش هم سرایت کرد. بغضی غریب گلوش رو گرفت.
دلش می خواست بگه من کنکور دادم، من دانشگاه اصفهان پزشکی قبول شدم ولی پول خوابگاه نداشتم، پول زندگی دانشجویی یه جای دور از مادرم رو نداشتم، اونم وقتی پول اجاره خونه رو به زور داشتیم.
رفت به گذشته وقتی که پنهانی و بدون اینکه مامانش بدونه کنکور داده بود؛ ولی مامانش فهمیده و منتظر قبولیش بود. دانشگاه قبول شد، پزشکی... چقدر گریه کرده بود برای قبولیش
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_303
چقدر ناراحت بود که قبولیش توی دانشگاه به جای شوق، اشک حسرت و شرمندگی به چشمای خوشگل مامانش میاره.
برای همین هیچوقت به مامانش نگفت قبول شده. هیچوقت به کسی نگفت...
بغض توی گلوش رو مدام قورت میداد. هومن و الهام در مورد کار صحبت می کردن و حواسشون به اون نبود.
می دونست این بغض قورت دادنا کار دستش میده، اینجور غصه خوردن برای روانش سم بود.
برای اینکه از اون حالت خارج بشه، سعی کرد روی صحبت های هومن و مهندس الهامه تمرکز کنه.
- پس آقای مهندس اینکارو برای شرکت ما انجام میدین؟!!
- بله حتما...
- واقعا خوشحالم که با شما ملاقات کردم. اعضای شرکت می گفتند غیرممکنه شما طرح شراکت توی این پروژه رو با شرکت نوپایی مثل سازه گستر قبول کنید.
هومن به گرمی گفت :
- خوشحالم که می تونم کمکتون کنم. مطمئناً توی این پروژه دو طرف سود میبرند.
الهام لبخند ملیحی زد و در حالی که با ظرافت موهاشو می زد زیر شالش گفت :
- واقعا ممنونم... به غیر از این نمیدونم چی بگم.
و در ادامه به ترلان که مستقیم بهش نگاه می کرد با لبخند دیگه ای گفت:
- عزیزم حضور شما رو به فال نیک می گیرم که مهندس قبولم کردن
نگاه ترلان برگشت روی چشمای پر از تمسخر هومن که روی اون بود و نیشخند گوشهی لبش...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_304
همهی سوزش قفسه ی سینش رو همراه با حرص و حقارتی که داشت رو توی یه جمله به الهام گفت:
- به من ربطی نداره، انگار آقای مهندس امروز صبح از دنده ی راست بلند شدند اما حواستون به خودتون باشه. به مُرده که زیادی برسی به کفن خودش میرینه.
منظورش این بود که تو مواظب باش بخاطر کمک و توجه بیش از حد مهندس خودتو گم نکنی ولی خب در قالب بی ادبانه گفت.
لبخند رو لبهای الهام ماسید و سرش رو انداخت پایین. اخمای هومن توی هم گره زده شد. با عصبانیت برگشت سمت ترلان و با خشم و تحکم گفت:
- ترلاااااان !!!
ترلان مستقیم بهش نگاه کرد. خواست چیزی بگه که هومن مچ دستش رو گرفت و در حالی که با تمام قدرتش فشار می داد.
با زمزمه گفت:
- یه کلمه دیگه حرف بزن تا دستتو خورد کنم.
توی چشمای ترلان، از درد پر از اشک شد. آهسته و زیر لبی گفت:
- آی...
هومن با خشم دست ترلان و پرت کرد. با شرمندگی رو به الهام گفت:
- واقعا باید ببخشید، این دختر خانوم انگار از ادب بویی نبرده
و بعد با عصبانیت و لحنی توهین آمیز به ترلان گفت :
- عذرخواهی کن و لطف کن بعدش برو روی مبل اون سمت بشین.
سوزش قفسهی سینهی ترلان خیلی زیاد شده بود. اصلا فکر نمی کرد هومن این رفتارو کنه
اونم جلوی این دختره ی مازمورِ مظلوم نما...
بازم بغض گلوش رو قورت داد. صدای خشن هومن دوباره بلند شد:
- منتظر چـی هستـــی؟!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
واااااااای وااااای واااااای
ترلاااان 🙈🙈😱
این چه حرفی بود دختر خوب😄
چی بگم بهت... 🙊
ٰ
🩸⃤•• 𝗜 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗬𝗢𝗨
ʙʏ ʜᴇᴀʀᴛ ,ɴᴏᴛ ʙʏ ᴡᴏʀᴅs!
من تو رو با قلبم دوستدارم نه با حرف...
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
بے اجـازه بـُـرده اے••
قلبـــ♥ مرا دنبـال خــود
اے مسـلمـان...
مالِ حـقُالنـاســـ
میدانے ڪہ چیـسٺ!؟
#حرف_دلـــــ❤️