🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_151
آراد زودتر از همه به خودش اومد و رفت طرفش، با ترس بغلش کرد و با بغض گفت :
- آروم باش.. آروم باش آبجی کوچولو
با فشاری که آراد بهش داد، گریه ی ته دلش آزاد شد. با سکسکه؛ آروم گفت :
- ولم کن
آرد آهسته رهاش کرد و ترلان در حالی که تلوتلو می خورد بدون نگاه به جمع از پله ها بالا رفت. تا رسید توی اتاق درو قفل کرد، رفت سمت کشوش.. حالش توصیف نشدنی بود، سه تا قرص آرامبخش دراورد و گذاشت توی دهنش.. رفت سمت حموم و از شیر آب، آب خورد و قورتشون داد.
با پایین رفتن آب، انگار آتیش وجودش دوباره شعله ور شد. دستش رو گرفت جلوی دهنش و از ته دلش جیغ زد.
رفت سمت دیوار حمام و سرش رو محکم کوبید به دیوار، نه یک بار نه دوبار.... اونقدر زد تا گیج شد و گریه اش گرفت. روی زمین نشست و سرش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم آروم اشک ریخت. با هق هق گفت :
- مامان.. مامانی.. بابایی.. باباعلی... کجایید.. کجاییــد؟
با رفتن ترلان، آراد نگاه دردمندی به جمع کرد و با یه عذر خواهی زیر لبی از خانه خارج شد.
زهره گریه اش گرفته بود ولی مدام آب دهنش رو قورت میداد تا اشکاش به بیرون راه پیدا نکنن.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_152
حشمت خان روی مبل نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، خیلی تند رفته بود. همه ی عصبانیت این چند وقته، مخصوصا بحث ظهری با ترلان رو سرش خالی کرده بود و حتی یه لحظه هم فکر نکرده بود به اون چند روزی که ترلان بعد از مرگ مادرش بیهوش بود و دکتر، یه پرونده ی پزشکی خیل کلفت از ترلان براش رو کرده بود.
ولی نمی تونست بگذره، هیچکسی دیگه مثل هومن پیدا نمی شد. آینده ی ترلان کنار اون پسر تضمین شده بود. مطمئن بود خوشبخت میشه. کدوم پدریه که خوشبختی بی چون و چرای دخترشو نخواد، اونم دختری به این ضعیفی رو...
در ضمن می ترسید ترلان از گذشته یه عشق داشته باشه، یه معشوق بی سر و پا که لیاقت خانواده ی اونا رو نداشته باشه
می خواست خیالش از بابت دختره دردسر ساز و خودسرش راحت بشه و به هیچکس بیشتر از هومن اعتماد نداشت.
با دستی که روی شونش قرار گرفت، به بهمن خان نگاه کرد. که گفت :
- زیاده روی کردی مرد! امشب که هیچی، فردا صبح؛ هومن رو می فرستم دنبال دخترت تا باهم حرفاشون رو بزنن... انشالله فردا شب دخترت رو نشون پسرم می کنم.
بعد رو به هومن گفت : بریم...
هومن خیلی مؤدب از حشمت خان و زهره خداحافظی کرد و این خانواده ی متشنج رو به حال خودشون گذاشت.
وقتی سوار ماشین شدن، بهمن خان شروع کرد و گفت :
- حق داری هومن... حق داری، دختره دیوونست تا حالا کسی خیار توی سرم نزده بود.
زیر چشمی به هومن نگاه کرد و با موذی گری گفت :
- و تا حالا کسی به پسرم نگفته بود خیار بی خاصیت...
و شروع کرد به خندیدن...
ادامه داد:
- فردا خوب مغزشو به کار بگیر که فردا شب دوباره ناسازگاری نکنه، بخاطر این دختره ی دیوونه یه روز دیرتر به نتیجه می رسم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_153
هومن سعی کرد حرف آخر پدرش رو نادیده بگیره، همه ی ذهنش درگیر دو چیز بود.
اول اینکه حشمت خان، ترلان رو پونه صدا کرده بود و دوم حالتای عجیب ترلان..
همه چیز رو به فردا موکول کرد. مطمئنا با حرفایی که می خواست بهش بگه، آرومش می کرد. امشب فرصت نبود وگرنه موضوع رو بهش می گفت.
زهره با رفتن مهمونا بغضش رو رها کرد و با صدای بلند زار زد.
حشمت خان کنارش نشست و کشیدش توی بغلش، با صدای خش داری گفت :
- نفهمیدم چیکار کردم... نفهمیدم ولی به نفعشه، باور کن به نفعشه
و زهره رو بیشتر به خودش فشرد و سرش رو گذاشت روی موهاش و با اندوه چشماش رو بست و به هق هق همسرش که همیشه براش درد اورده بود، گوش کرد.
******
با صدای جیک جیک گنجشکای توی باغ، درز چشمام رو باز کردم.
اولین چیزی که دیدم سقف حموم بود، با درد از روی کاشی ها بلند شدم و با دستم استخونای خشک شدم رو مالش دادم.
اتفاقای شب قبل حتی توی خوابم دست از سرم برنداشته بودن، از جام بلند شدم که استخونام ترق ترق صدا کردن
جلوی آینه ی حموم ایستادم و به خودم نگاه کردم..
زیر چشمام گود رفته بود، لبام هم قاچ خورده و کبود شده بود. رنگم هم به میت می گفت برو گمشو....
شیر آب گرم رو باز کردم و با لباس رفتم زیر دوش، سرم رو بالا گرفتم و با چشمای نیمه باز به قطراتی که به سرم می ریختن نگاه کردم.
شالم رو در همون حالت دراوردم و بعد آروم آروم دکمه های سارافونم رو باز کردم. آب با شدت توی چشمام و دماغم می ریخت، سرم دیگه داشت درد می گرفت که صاف شدم و یه عطسه ی جانانه کردم.
باقی لباسام رو در اوردم و در حالی که حمام می کردم به اتفاقای دیشب فکر کردم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
بهمن خان هم
با اون همه ابهت، از دست ترلان به خنده افتاد🙈😂
چه برنامه ها واسه ترلان مون ریختن
#قشنگیجات 😍👣
اینجا پر از عکس و کلیپ دلبر
از نی نی های گوگولیه😍👶🏻👧🏻
کانال دوم مون هست، عضو بشید.
🇯🇴🇮🇳•°○● @voroojaak
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_154
خیلی تند رفته بودم، یکم فکر نکرده بودم و مثل همیشه اولین کاری رو که مغزم بهم فرمان داده بود انجام دادم ولی پشیمونم نیستم.. فقط دلم نمی خواست کسی اشکام و ضعفم رو ببینه که دیدن.. اونم چه جماعتی
حولم رو پیچیدم به خودم و اومدم بیرون
آهسته لباسای بیرونم رو پوشیدم، می خواستم برم سر خاک مامانم و باهاش درد و دل کنم.
هیچ کاری هم توی صورتم انجام ندادم یعنی هیچ وقت انجام نمی دادم و حتی وسایلشم نداشتم.
قفل در رو باز کردم و یه قدم بیرون گذاشتم که یک دفعه زهره که نشسته به دیوار کناری تکیه داده بود، مثل فنر از جاش بلند شد و روبروم قرار گرفت.
معلوم بود گریه کرده، چون خط های مشکی اشک و سورمه اش روی صورتش خط انداخته بودن.
آروم نزدیکم شد و اندوهناک با سر انگشتاش گونم رو نوازش داد، یه دفعه یه جوری شدم.. یه حسی توم جریان گرفت که نمیخواستمش
سرم رو به عقب متمایل کردم که دستش از روی صورتم سرخورد به پایین و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید.
یه قدم عقب رفت، با صدای خش داری گفتم :
- می خوام برم بیرون
و پشتم رو کردم بهش تا برم که سریع گفت :
- نــه... نـه صبر کن
و تندی اومد و روبروم ایستاد، نگاهش کردم که گفت :
- من.. من..
با استرس استخون انگشتش رو شیکوند و ادامه داد
- هومن.. هومن..
و چشماش رو بست، برای اینکه کمکش کنم یواش گفتم :
- هومن چی؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_155
- هومن قرار بود.. یعنی قراره بیاد.. دنبالت تا برید..
نفس عمیقی کشید، زیر لبی گفت :
- ای خــدا
بلند ادامه داد :
- تا برید بیرون.. با هم حرفاتون رو بزنید.. و.. باهم به توافق برسید.. تا نیم ساعت دیگه میاد
اونقدر بی انرژی بودم که حوصله نداشتم دهانم رو باز کنم و چیزی بگم، فقط بهش زل زدم که نگران دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند به پایین پله ها و آشپزخونه..
نشوندم روی صندلی و تند تند یه کارایی کرد.
آخر سر یه شیر چای با یه لقمه کره و عسل گذاشت جلوم و در حالی که هنوز نگران بود گفت :
- بخور خب
استخونام بخاطر خوردن قرص خیلی ضعف می رفت. پس بدون مخالفت آروم همش رو خوردم.
وقتی جون گرفتم، گفتم :
- قراره راجع به چی به توافق برسیم مثلا..؟؟!
زهره با شنیدن لحن تندم، نفسش رو بیرون داد و لبخندی زد.
همونطور با لبخند گفت :
- راجع موضوع دیشب...
که بعد انگار فهمید چی گفته و با ترس دستش رو گذاشت جلوی دهنش
از روی صندلیم بلند شدم و گفتم :
- آها.. باشه خب... میریم که به توافق برسیم
رفتم سمت اتاقم و از توی صندوقچم که یجورایی سکرت بود، هر دو تا شناسنامه هام رو برداشتم.
دیگه حوصله جر و بحث کردن باهاشون رو نداشتم، می خواستم کار و یکسره کنم و همه چیز رو به مهندس بگم.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_156
مطمئنا اگه از همه چیز با خبر بشه، دیگه منو نمی خواد که البته شک دارم اصلا بخواد
همچنین از خانواده ی دروغگوم دوری می کنه
هیچ وقت همرام کیف برنمی داشتم به غیر از معدود دفعاتی..
برا همین شناسنامه هام رو گذاشتم توی جیب شلوارم
صدای زنگ گوشیم بلند شد. روی صفحه اش شماره پریا افتاده بود، با کلافگی نفسم رو بیرون دادم و دکمه ی اتصال رو زدم.
- سلام
- به به سلام خانوم خانوما.. .خوب ما رو کاشتی ها... زنگ خونتون رو زدم، مامانت گفت خوابی، خودم برم.
به ساعت نگاه کردم، 10 بود و باید الان هومن اومده باشه.
- هوووووی.. کجایــی؟
با صدای گرفته گفتم :
- پریا معذرت می خوام ولی دیگه نمیام سر کار.. دنبال یه عکاس دیگه بگرد.
پریا با تعجب گفت :
- ترلان معلوم هست چت شده؟ تو که می خواستی....
حرفش رو قطع کردم و گفتم :
- معذرت پریا.. حالا نظرم عوض شده، ببخشید... یکی منتظرمه، بعدا بهت زنگ می زنم و مفصل حرف می زنیم... بای
و بدون اینکه منتظر خداحافظیش بشم، گوشی رو قطع و خاموش کردم.
سریع از پله ها پایین رفتم که زهره با نگرانی گفت :
- جلو در منتظرتـه
- باشه.. خدافظ
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝