eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.7هزار دنبال‌کننده
501 عکس
491 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ دستِ منو بگیـــر حالـم جهنــمـه از حسِ هر شبــم هر چی بــگم کمــه ایــ♡ــــمان دریــ♡ــــا ❤️
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - ترلان - بله - هیچی مواظب خودت باش سرم رو تکون دادم و از در خارج شدم. کفشای آل استار مشکیمو پوشیدم و رفتم سمت در باغ از باغ که زدم بیرون، یه ماشین خییییلی مدل بالا به رنگ مشکی جلوی در پارک شده بود. شیشه هاش دودی بود و داخلش اصلا مشخص نبود. یک دفعه ای شیشه سمت راننده پایین کشیده شد، نیم رخ مهندس روبروم ظاهر شد، که عینک دودی بزرگی روی چشماش بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت : - سوار شو چه بی ادب، نه سلامی نه علیکی، آدم شاخ در میاره در کناریشو باز کردم و نشستم.. پســر!! عجب ماشینـــی!!!! وقتی سوار شدم، حرکت کرد. چند ثانیه بعد، بهش نگاه کردم و گفتم : - علیک سلام... قربان شما.. خبر سلامتی.. نه نه... اصلا.. یه پوزخند زد و برگشت طرفم، عینکش رو از روی چشمش برداشت. دهنش رو باز کرد که چیزی بگه ولی تا منو دید، حرفشو خورد و پوزخندشو جمع کرد و با صدای آهسته ای گفت : - سلام فکر کنم از قیافم وحشت کرده بود. تحمل نداشتم توی محیط سنگینی که اون هست، باشم.. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 می خواستم زودتر همه چیز رو بگم و تمومش کنم. سریع گفتم : - ببین مهندس... که اونم هم زمان با من گفت : - ببین خانم حکیم... هر دومون سکوت کردیم. تا دهنم رو باز کردم که حرفم رو بزنم، دستش رو به علامت سکوت بالا اورد. ماشین رو نگه داشت و برگشت طرفم، عینک دودیشو گذاشت توی جاش و رو به من گفت : - بذارید اول من حرفم رو بزنم، بعد اگه عرضی موند، حرفای دیشبتون رو تکرار کنید. لجم گرفت. شناسنامه های توی جیبم رو فشار دادم، نفسم رو با حرص دادم بیرون و گفتم : - از کجا می دونی، می خوام حرفای دیشب رو بگم؟ - حالا هر چی... ولی مطمئنم بعد از حرفای من، شبهه ای باقی نمی مونه - خیله خب جناب... بفرما دست به سینه شدم و با اخم بهش زل زدم. - ببین خانم ترلان... من هم مثل شما هیچ علاقه ای به این وصلت ندارم، این اجبار از طرف پدرم به من اعمال شده... یه جور تهدید برای موقعیت شغلیم... نمی خوام راجع به این موضوع حرف زیادی بزنم ولی فقط می گم، اگه شما امشب رضایت به نامزد شدن ما بدین، بعد از چند ماه همه چیز تموم میشه... من یک جورایی احتیاج به فرصت دارم، برای اینکه این قضیه رو حل و فصل کنم پس لطفا رضایت بدین، یه چند ماهی به عنوان نامزد بمونیم من همه چیز رو درست می کنم و رابطه ی ما تمام خواهد شد. خب چی میگید؟ دستام رو از روی سینه ام پایین اوردم و خیلی ریلکس پرسیدم. - از کجا بدونم بعد از چند ماه نمی زنی زیر قولت؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 پوزخند صدا داری زد و گفت : - شما فکر کنم درصد توهمت بالاست، من.... و انگشت اشارش رو گذاشت روی سینش، - اونقدر سطحم از شما بالاتر هست که حتی توی ذهنم هم، فکر شما نیاد چه برسه به اینکه بخوام نگهتون دارم. هــِه خنده داره، من یه ویژگی هایی رو برای همسر آیندم می خوام که شما نداری، یعنی اصلا نداری یهو قاطی کردم و با صدای بلندی گفتم : - جان؟؟ نگهم داری؟؟ مگه من مرغــم؟؟ بعدشـــم.... تا خواستم حرف بعدیم رو بزنم، پرید وسط حرفم و با دهن کجی گفت : - من هنوز حرفام تموم نشده بود خانم محترم... داشتم می گفتم، امیدوارم توی این مدت شما به من علاقمند و وابسته نشید. چون ما واقعا نامزد نیستیم، فقط در روز یکی دو ساعت با هم مثلا میریم بیرون ولی چون من سرم خیلی شلوغه فکر کنم مجبورید بیشتر مواقع تنهایی برید، تکرار می کنم چون خیلی مهمه... لطفا به من علاقمند نشید... با حرص گفتم : - هــه هــه... نه جانــم... انگاری درصد توهم شما بالاست، من غیرممکنه عاشق تو بشم چون خودم یه عشق دارم. یه دفعه ای هومن جا خورد ولی خیلی سریع به قیافه ی بی تفاوت و خشکش برگشت، داشتم عین چی دروغ می گفتم. ولی شخصیتم داشت می رفت زیر سوال و من مجبور بودم یه خودی نشون بدم. ادامه دادم... - آره خودم یه عشق دارم که همدیگرو خیلی دوست داریم. دیشبم بخاطر اون ناراحت شدم، فکر کردی تو با مشخصه های ذهنیم برای شوهر آیندم، می خونی؟؟ نخیـــر... کاملاً برعکس توئـه... یه پسر شوخ و شیطون، با قد متوسط... لاغر... بور... چشمای آبی... یعنی کلا برعکس تو... و با دستم به بالا تا پایینش اشاره کردم. اخماشو کشید توی هم و گفت : - یعنی حالا نمی خواید قبول کنید؟ قیافه گرفتم و گفتم باید فکر کنم..... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
خب خب... هومن زودتر نقشه کشیده امان از معیارهای ترلان😂😂
گویند صبرکن که بیاید نگار تو آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار جایی که یار نیست دلم را قرار نیست من آزموده‌ام دل خود را هزار بار
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ آنقدر دوستت دارم ❤️ که گاهی از وحشت به لرزه می‌افتم! زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست... خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم... چهره‌ات تمام زندگی مرا در آینه‌ی واقعیت منعکس می‌کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می‌ماند! تو را دوست دارم؛ ❤️ و این دوست داشتن حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می‌کند... همه‌ی شادی‌هایم در یک لبخند تو خلاصه می‌شود و کافی است که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه‌ی شادی‌ها و خوشبختی‌های دنیا را در خطوط درهم فشرده‌ی آن - چهره‌ای که خدا می‌داند چقدر دوستش می‌دارم - گم کنم... ایــ♡ــــمان دریــ♡ــــا ❤️
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - فرصتی برای فکر کردن نیست امشب قراره حلقه دست شما بکنم. با غیظ برگشتم طرفش و گفتم : - فکر نکن کسی می تونه منو مجبور کنه، حاضرم از همه چیزم ببرم ولی به زور یه کاری رو انجام ندم. پس تهدید نکن، حالام برو کنار یه پارکی جایی تا من برم فکر کنم. بعدش دست به سینه شدمو با اخم به جلوم چشم دوختم. با یه کم مکث ماشین رو روشن کرد، چند دقیقه بعد جلوی یه پارک نگه داشت. بدون توجه بهش از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت قسمت بازی بچه ها... روی یه نیمکت نشستم دستم رو گذاشتم روی شناسنامه هام، می تونستم الان همه چیز رو بگم و این مسخره بازی رو تمومش کنم ولی... دستم رو از روی جیبم برداشتم و چشمم رو مالیدم ولی.. می تونستم یه کار دیگه بکنم. می تونم به حشمت خان بگم در صورتی به هومن راضی میشم که اول یه خونه برام بخره و کامل بزنه به نام خودم و دوم یه کار مناسب برام جور کنه. این جوری بعد از چند ماه که همه چیز تموم شد، من می تونم کامل مستقل بشم. با این فکر لبخندی روی صورتم جا خوش کرد. اول باید مطمئن می شدم حشمت خان راضی می شه یا نه تا بعد شرایط هومن رو قبول کنم، گوشیم رو همرام نیورده بوردم پس رفتم سمت ماشین هومن، یه تقه زدم به شیشه، که سریع پایین کشیدتش با سوال نگام کرد و گفت : - فکراتون تموم شد؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم : - نه.. اول باید با... یه فکر شیطانی باعث شد تا با لبخند ادامه بدم، اول باید با جاوید مشورت کنم همه چیز بستگی به اون داره ولی متاسفانه گوشیم همرام نیست. میشه لطفا گوشیتون رو بدین. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 با بی علاقگی گوشیش رو از جاش توی کمربند شلوارش دراورد و بعد از وارد کردن رمز دادش دستم، بعدم گفت : - فقط سریع تر - نترس نمی خورمش برگشتم که برم ولی دوباره روم رو کردم طرفش و گفتم : - راستی سرد نگام کرد که ادامه دادم: - می دونید آقایون نباید موبایل رو ببندن به کمربند شلوارشون یا بذارن توی جیب شلوارشون... چون نازا می شن. دندون قروچه ای کرد و شیشه رو داد بالا حیف من؛ که اطلاعات مفید در اختیارش میذارم، حیف... در حالی که لیست شماره هاش رو برای پیدا کردن شماره حشمت خان چک می کردم. دوباره رفتم سمت نیمکت و روش نشستم. آها پیداش کردم، شرکت مهندس حکیم آخه اینم فاملییه، هر وقت هومن بهم میگه خانوم حکیم... یاد یه بستنی کیم میوفتم که یه خانومی داره لیسش می زنه شماره رو گرفتم، بعد از چند بوق، صدای ظریف زنی گفت : - شرکت آوا.. شعبه ی 2.. بفرمایید - سلام بی زحمت وصل کنید اتاق آقای رئیس - امکانش نیست خانوم محترم - امکاش رو من تعیین می کنم، لطفا وصل کنید ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - گفتم نمی شه، مگه اینجا سر گردنه ست که هی هر کی زنگ زد گفت با رئیس کار دارم، وصل کنم به اتاقش - معلومه دل پر دردی داری ولی من کسی نیستم.. دخترشم یدفعه صدای منشی هول شد - وای خدای من.. معذرت می خوام خانم حکیم، چند لحظه گوشی دستتون لطفا یه آهنگ پخش شد و بعد از چند لحظه صدای بم حشمت خان توی گوشی پیچید - به سلام دختر گلم، چی شد یادی از ما کردی؟ ایشون انگار دیشب رو فراموش کرده بود. خیلی خشک گفتم : - یادی از شما نکردم، کارتون داشتم. صداش جدی شدو گفت : - مشکلی پیش اومده؟ - بله.. من الان با آقای مهندس اومدم بیرون - خب - از من می خوان که ایشون رو قبول کنم ولی من برای قبولش دو تا شرط دارم. سریع گفت : چه شرطی؟ - اول اینکه برام یه خونه بخرید و به نامم بزنید و دوم اینکه یه کار درست و حسابی برام دست و پا کنید صداش خیلی جدی تر شد - با شرط اولیت موافقت می کنم ولی با شرط دومیت هرگز - چرا اونوقت؟ - یک بار دیگه هم گفتم، نمی خوام دختر حشمت حکیم که می تونه مثل ملکه ها زندگی کنه بره زیر دست این و اون کار کنه. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - ولی... سکوت کردم نمی خواستم جر و بحث کنم، اومد و یه وقتی زیر اولی هم زد. خونه داشته باشم، می تونم بعدا دنبال کار بگردم. اونکه سکوتم رو دید، گفت : - ترلان هستی؟ با صدای سردی گفتم : - بله.. باشه قبول می کنم. صداش ذوق زده شد و گفت : - خوشحالم که با عقل تصمیم گرفتی، هومن می تونه خیلی خوب از تو مواظبت کنه و هواتو داشته باشه، تو با اون خوشبخت می شی. پوزخندی زدم و گفتم : - دیگه می خوام برم. - باشه باشه.. خداحافظ بدون اینکه جوابشو بدم قطع کردم، بیچاره نمی دونست، چند ماه دیگه این آقا مهندس معتمدش می خواد بزنه زیر همه چیز. شماره رو که رفته بود توی لیست تماسها، پاک کردم که اگه هومن کنجکاوی کرد، نفهمه چاخان کردم. یه نفس عمیق کشیدم از روی نیمکت بلند شدم و رفتم سمت ماشین.... سوار شدم و گوشی رو گرفتم طرفش، از دستم گرفت و گذاشت روی داشبورد، نذاشت به کمربندش با بدجنسی گفتم : - معلومه زایش برات خیلی مهمه با خشم نگام کرد که بی تفاوت شونه هام رو بالا انداختم و لبام رو به معنی به من چه غنچه کردم. نفسش رو با سختی بیرون فرستاد و گفت : - چی شد؟ قبولـه؟ - آره قبوله ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
امان از این ترلان زایش😂😂🙈