#پیرغلام
#حاج_محمد_مرزوق_حائری نوحه خوانی است که نزدیک به ۱۳۰ سال پیش توسط هیئت بزاز از عراق به ایران میآید.
برای بار اول هیئت بزاز از او درخواست میکند تا به ایران بیاید اما او قبول نمیکند. برای بار دوم او به درخواست هیئت بنیفاطمه برای مهاجرت به ایران پاسخ مثبت میدهد. خود او میگوید که در خواب #امام_حسین (علیه السلام) را میبیند که به او میگوید هرجا که باشی با ما در ارتباط هستی. اما ما یک سری شیعیان در ایران داریم که بهتر است به آنجا بروی.
در نتیجه حاج مرزوق درحدود سال ۱۲۷۰ به ایران میآید. او #پدر_نوحهخوانی_معاصر در ایران است و بسیاری از آداب و رسومهایی که اکنون در هیئتها انجام میشود منتسب به ایشان است.
سینه زنی تهرانی های قدیم تا قبل از نقل مکان مرحوم حاج مرزوق حائری از کربلا به تهران، اینگونه بود که اصطلاحا سه ضرب و بی وقفه سینه می زدند.
بدین ترتیب اساسا « دم سرپا » و « زمینه خوانی »، در تهران رایج نبود.
مرحوم حاج مرزوق بنیانگذار سینه زنی سنتی در تهران بوده است.
اوج تکامل این سبک، در دوره مرحوم #شاه_حسین و #مرحوم_ناظم شکل گرفت. ایشان از بنیانگذاران سنت “چهارپایه” در شب های مسلمیه حرم #عبدالعظیم_حسنی (علیه السلام)بودند.
حاج مرزوق، یکی از سوختگان وادی #سیدالشهدا علیه السلام بود که عمری را در مقامات عالیه #توسل و #گریه به سر برده و مس گونه هایش به مدد کیمیای سرشک حسینی به طلای ناب مبدل گشته بود.
هنگامی که فرزند مرحوم حاج مرزوق از دنیا رفت، خبر مرگ فرزند را در مجلس روضهخوانی امام حسین (علیه السلام) به او دادند، اما او به جای قطع روضهخوانی به ادامه آن پرداخت و این را مهمتر دانست.
حاج مرزوق، وقتی به خانه برگشت فرزند مرحوم خود را در دست گرفته و از امام حسین (علیه السلام) خواست که به حرمتش، فرزندش را به او بازگرداند که در همان لحظه فرزند او با عنایات خاص سالار شهیدان چشم باز کرده و به زندگی برگشت.
یک روز حاج مرزوق به یکی از دوستانش، به نام سیدحسن پیغام می دهد، که بیا حاج مرزوق با شما کار دارد، آن موقع حاج مرزوق در بستر بیماری بود.
سیدحسن می گوید: رفتم دیدم به هم ریخته فرمود: من آخر عمرم است سید حسن! می خواهم یه رازی را با شما در میان بگذارم، دیروز مادرت #زهرا (سلام الله علیها) را دیدم، در تب داشتم می سوختم، تو بیداری دیدم نه خواب.
گفت: تشنگی بر من غالب شد.
سه تا دختر داشتم؛ راضیه، مرضیه و فاطمه. دختر اول را صدا زدم، راضیه مقداری آب به من بده، دیدم یک بانوی مجلله با روبند سبز پدیدار شد، حیا کردم، آب نخواستم. دختر دومم را صدا زدم: مرضیه! دوباره دیدم بی بی بلند شد آمد طرف من. دختر سومم را صدا زدم: فاطمه؛ بار سوم که شد خانم فرمود: حاج مرزوق سه بار من را صدا کردی؟ چی می خواهی ؟ گفتم بی بی جان! من حیا کردم حرف بزنم، فرمود: حاج مرزوق عمری نوکری کردی، حالا وقتش است ما جواب بدهیم، سرم را پایین انداختم، فرمود: تشنه هستی؟، از زیر چادر ظرف آبی بیرون آورد، نوشیدم، به گوارایی این آب، تا حالا نخورده بودم، طبق عادت بچگی، گفتم: #صلّی_الله_علیک_یااباعبدالله ، دیدم صدای گریه ی بی بی بلند شد،
فرمود: حاج مرزوق! دلم گرفته برایم روضه بخوان،
گفتم خانم، دکترها منعم کردند از روضه خواندن، ولی چون شما می فرمایید چشم.
چه روضه ای بخوانم؟
فرمود: روضه ی #علی_اصغرِحسین را بخوان.
کربلایی احمد (میرزاحسینعلی تهرانی) و جناب #شیخ_رجبعلی_خیاط در خصوص ویژگی های اخلاقی حاج مرزوق نکات بسیاری را بازگو کرده اند.
یکی از اهل معنا در خصوص #برزخ ایشان می فرمود:
حاج مرزوق را در جوار آقا بزرگ تهرانی دفن کردند.
یکی از مؤمنان در عالم رویا آقا بزرگ را مشاهده می کند و به وی می گوید: چقدر خوب است که حاجی مرزوق را نزد شما دفن کرده اند! آقا بزرگ در پاسخ می فرماید: این گونه هم که فکر می کنی، نیست. به محض آنکه حاج مرزوق را اینجا دفن کردند، آقا امام حسین علیه السلام او را برداشتند و با خود بردند.
✍️منبع:جام و عقیق
@torraanj
💯 دیدار فرمانده با سرباز
🔹 حضرت آقا چند شب قبل،
به زیارت جناب #عبدالعظیم_حسنی رفتند.
🌹و بعد سر مزار #شهیدامیرعبدالهیان و #سردارموسوی
👌و همینطور شهید #وحید_زمانی_نیا.
🌷شهید زمانینیا
بهعنوان سرتیم محافظان #حاج قاسم عزیز
به همراه فرماندهاش
در فرودگاه بغداد به #شهادت رسید.
📖 کتاب #من_محافظ_حاج_قاسمم
خاطرات شفاهی این شهید عزیز هست که
خواندنش خالی از لطف نیست.
✅ کسی که با حاج قاسم باشد،
حتماً لابلای صفحات زندگیاش
صفحات خواندنی هم وجود دارد.
@torraanj
ای یادگار مجتبی ای پور زهرا
دلتنگ عطر کوی تو هستم سراپا
باتو ولایت اوج و پروازی دگر یافت
باگوشه چشمت خاک دلها کیمیاشد
گفته امام حق به تو ای نور مطلق
هستی ولیِّ حق ما ای رهرو حق
✨💖💚ولادت حضرت #عبدالعظیم_حسنی سلام الله علیه مبارک💚💖✨
@torraanj
🌹🌹كرامات حضرت #عبدالعظيم_حسنی عليه السلام
هدیهی سیدالكریم علیه السّلام
🌹 طلبه سیّدی، پس از آنكه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می برد به تهران می آید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم می گردد. دختری معرّفی می شود و به خواستگاری می روند، مسائل مطابق سلیقه طرفین طی می شود جز اینكه پدر دختر شرطی را برای داماد مطرح می كند، تا پس از تحقّق آن دختر به خانه بخت برود.
🌺 شرط پدر دختر تهیه این اقلام بود: یك جفت گوشواره، 4 عدد النگو، 2 عدد پیراهن، 2 قواره چادری و 2 جفت كفش.
🌹 اگر چه درخواست خانواده عروس چندان سخت و چشمگیر نبود، لكن برای آن عالم بزرگوار تهیه همین قدر هم مقدور نبود. ایشان ناامید از انجام شرط، عازم قم می شود. امّا قبل از حركت به سمت قم به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام در شهرری توقّف می كند.
🌺 آن عالم بزرگوار قبل از آنكه به حرم مشرّف شود، دقایقی را در حیاط صحن و مقابل ایوان می ایستد. تمام حواسش به شرطی است كه از عهده انجام آن برنیامده است. در این لحظه كاملاً متوجّه آن حضرت می شود و مشكل را با آن وجود مقدّس در میان می گذارد. در حالتی دل شكسته زار زار می گرید و برای آنكه كسی متوّجه نشود عبایش را روی صورتش می گیرد.
🌹چند لحظه بعد، كسی دست روی شانهاش می گذارد و آرام به گوشش می خواند: كه آقا، بسته تان را بردارید تا خدای نكرده كسی آن را نبرد! و ایشان ناراحت از اینكه او را از چنین حالی بیرون آورده اند، مكثی می كند و بعد چشم می اندازد، بسته ای جلوی پایش افتاده است! ابتدا اعتنا نمی كند، امّا، بلافاصله طنین صدایی را كه لحظاتی قبل او را متوجّه این بسته كرده بود در ذهنش می نشیند. نگاه جستجو گرش كسی را نمی یابد. بسته را می گشاید. درون بسته این اشیاء به طور مرتّب چیده شده بود:
🌺 2 جفت كفش زنانه، 2 قواره چادری، 2 عدد پیراهن، 4 عدد النگوی طلا و یك جفت گوشواره.
🌹 «اين طلبه كسی نبود، جز مرحوم آيت الله العظمی مرعشی نجفی از علماء فقيد و مراجع تقليد عظام كه پس از اين كرامت نيز «خادم افتخاری» آستان مقدّس حضرت عبدالعظيم عليه السّْلام شده و تا آخر عمر شريفشان اين مدال خادمی را به سينه داشتند.»
@torraanj