.
هزاران بار خواستم بنویسم.
از همان هفت اکتبر و بعدتر، بعد از انفجار بیمارستان هم خواستم بنویسم، نشد. آن روزی که صدای گریه نوزادان نارس در گوشم پیچید و ویدیو را همان دم قطع کردم هم خواستم بنویسم. گفتم داغی، یک چیزی مینویسی پرت و پلا میشود. دیگر ویدیوها را ندیدم. گفتم نوزاد داری، شیر میدهی، ول کن. ویدیوی کودکان بهت زده از انفجار را زیرچشمی رد کردم... گفتم آرام که شدی بعد بنویس. و بعد... بعد که ریحانه روی دستم خواب بود و زینب تکیه داده به بازویم خوابش برده بود، خواندم حمله تروریستی. خواندم حمله انتحاری... وسط راه بودیم. عبای رنگی پوشیده بودم و روسری گلگلی که برویم روز مادر را جشن بگیریم. یکباره گلهای روسریام ریخت. شب عید بود و تلویزیون روضه میخواند. غم نمیخواستم. گفتم خاموشش کنید. دوست داشتم دست بزنم. چیزی درون دلم میجوشید و نمیگذاشت. دستهایم صدای سینهزنی میداد. فردایش خواندم دو ساله با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی. زینب چند وقتی پیله کرده گوشواره میخواهد. همان دم گفتم کاش مادرش هم شهید شده باشد. زینب هم کاپشن صورتی دارد. دلم هم خورد. بعد گفتم زهرا بنویس. بنویس مادر شدی و دیگر بلد نیستی برای بچهها واژهها را ردیف کنی کنار هم و متن ادبی بسازی.
بنویس، بنویس از وقتی مادر شدی ورد زبانت شده، کاش همهی مادرها با بچههایشان بمیرند...
@truskez
May 11
این روزها جمع امید و ترس هستم. جمع امید و تا خرتناق در ناامیدی فرو رفتن. بعضی روزها مثل دیروز صبح، از خواب که بیدار میشوم انگار کسی کتکم زده. بدنم درد میکند. حتی مغزم هم انگار باد کرده. تا روزم شروع شود ساعتها طول میکشد. با هر حرفی، هر صدایی هر تصویری سقوط میکنم و در آمدنم به کمک صدای بچههاست...
بعضی روزها هم میگویم نه! این حرفها باد هواست. چرا اینجا نشستی؟ پاشو! این را بپز آن را درست کن، برنامه بریز برای دو ماه آینده. برای تک تک روزها. دوپامین و سراتونین میدود در خونم. با زینب شوخی میکنم. پابهپایش میخندم و روح خانه نفسی عمیق میکشد.
چند روز چطور باشم معلوم نیست! چند روز زیر انبوهی از غم دست و پا بزنم و چند روز آهنگ بگذارم و دست زینب را بگیرم و بکشانم وسط خانه...نمیدانم!
یک روز چنبره زدهام روی مبل گوشه خانه که خدا کی پیام میفرستد، تق تق، مهدانیان؟ همه چیز تمام شد. و یک روز استینهایم را بالا میزنم و فکر میکنم دستهایم قرار است معجزه کند.
امروز لبریز امیدم و فردا... نمیدانم!
@truskez
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس میکشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه
تو زیباترین آرزوی منی
منو از این عذاب رها نمیکنی
کنارمی به من نگاه نمیکنی
تمام قلب تو به من نمیرسه
همین که فکرمی برای من بسه
از این عادت باتو بودن هنوز
ببین لحظه لحظهم کنارت خوشه
همین عادت با تو بودن یه روز
اگه بیتو باشم منو میکشه
یه وقتایی انقدر حالم بده
که میپرسم از هر کسی حالتو
یه روزایی حس میکنم پشت من
همه شهر میگرده دنبال تو
.
سایهی ظرف و ظروف داخل دکور افتاده بود روی دیوار روبهرو. پاندول ساعت تکان میخورد و منِ پنج ساله در آن تاریکی از هر سایه، غول بی شاخ و دمی میساختم. داغ بودم. هذیان فقط گفتنی است؟ هذیان میدیدم. خوابم نمیبرد. بابا کارمند بود. همیشه صبح زود بیدار میشد. شبها هم زود میخوابید. به جز دوشنبه شبها که برنامه نود پخش میشد و فردوسیپور روی صندلیاش تاب میخورد. آن شب چند شنبه بود؟ حتما بابا فردایش باید میرفت بانک. بغلم کرده بود. پنج سالم بودم و هنوز در بغلش جا میشدم. دست انداخته بودم دور گردنش و سرم را هم چسبانده بودم روی شانههای پهنش. دستهای پرتوان بابا دورم بود و من، هروقت از سایهی کشیدهی پارچ و لیوان میترسیدم، کافی بود سرم را در گردن بابا فرو کنم و بابا... کمی تابم دهد. بعد بلندتر لالایی بخواند و من، منِ تب کرده، منِ گریان ...به تمام سایهها دهن کجی کنم که آی هیولاها من بغل بابایم هستم. دستتان به من نخواهد رسید. من تا بابایم را دارم از هیچ چیز نمیترسم...
نه فقط زهرای پنج ساله، زهرای بیست و هفت ساله هم هنوز دستهای پرتوان پدرش را میخواهد و شانههای پهنی که سرش را بچسباند به آن و دیگر از هیچ نترسد...
پینوشت: ویدیو برمیگرده به آخرین روزهای بارداریم وقتی باباناصر داشت برای زینب گلی کتاب میخواند❤️
#روز_پدر
بار اولی هست دو بچه مریض دارم. تا پیش از این، هربار شبها دست و پای داغ زینب خواب از سرم میپراند و سرفههایش تا دم دمهای صبح کش میآمد، یک بچه داشتم. خودم را وقفش میکردم. از کنارش تکان نمیخوردم. میگفت آ... آب میآوردم، کف دستم دماسنج بود. کمی بدنش گرمتر میشد مغزم هشدار میداد. استامینوفن میچکاندم در حلقش و مامان قربونت بره میبستم تنگ هر جملهم تا بگذارد پاشویهش کنم و جوراب پیازی و آغشته به ابلیمو پایش کنم.
تا صبح هم درست نمیخوابید طوری نبود. بعد چِفت هم تا خود اذان ظهر هم میشد، میخوابیدیم. خیالم هم راحت بود. بی عذاب وجدان تا وقتی صدایش صاف میشد و بینیهایش باز، مریض داری میکردم.
حالا دو بچه دارم. اولی هنوز میخواهد کنارش باشم که دومی هم بیدار شود و جز من کسی به کارش نمیآید. اولی میگوید مامان بیا و دومی گریه میکند.
خواب هم که... بگذار در کوزه. خواب سیری چند؟
دومی میخوابد، خلطها (خلت) حمله میکند پشت حلق اولی و یک ربع ساعت فقط سرفه میکند.
من این روزها، اسم دکتر و مریض میشنوم تشنج میکنم. فرقی نمیکند دکتر اطفال بچهها باشد یا برادر دوست علی که دندانپزشک است. حتی دکتر چی چی طلب هم که به علی گفته است چیزی نیست ولی یک عکس محض احتیاط از ریههایت بگیر و دکتر بابا ... دکتر بابا...
خیال پریشانی است که فکر میکنم امسال تمام شود، بهار میآید و این چیزها، گرهی کور آخر سال هزار و چهارصد و دو است؟
بگذار خیال باشد. من به آمدن بهار دل بستم.
هیچکس نگفته و نمیگوید.
اگر بگویید یا بچههایتان را دوست ندارید یا ناشکری میکنید با داخل پرانتزی که میزند پس سرتان: «خیلیها آرزوشونه صدای گریه بچه تو خونشون بپیچه!»
تازه اگر طرف خیلی آدم حسابی باشد و چند کلاس «چگونه رفتاری همدلانه داشته باشیم» گذرانده باشد، تندیس بلورین به دوست عزیزمون میرسد که بعد از طومار نک و نالهی شما، مثل مجری شبکه کودک لبخند پت و پهنی میزند که: « ولی بچه در کنار همه سختیهاش خیلی شیرینه»
فس آدم میخوابد. حرف در دهانت تکه تکه میشود. دلت میخواهد عضو انجمن سری مادران غرزننده شوی اما با هرکه روبهرو میشوی یا مادر نیست و در فضاییترین نسخه زندگیاش زیست میکند یا مادر است و یادش رفته چه روزها دلش میخواسته تک تک گیسهایش را بکند.
من که میدانم این حرفها ناشکری نیست. جلوی دوربین صدا و سیما هم ننشستم که به جرم تبلیغ فرزند کمتر زندگی بهتر، ممنوع التصویرم کنند. حرفم را میزنم.
بدانید و آگاه باشید بچه کوچک داشتن یعنی تا مدتها هیچ کاری را با لذت انجام ندادن.
شما غذا میخورید نه از آن حیث که غذا خوردن عمدتا یک نوع تفریح است، میخورید که از گشنگی نمیرید. شما نمیخوابید چون خواب در یک عصر پاییزی یا یک شب سرد برفی حسابی میچسبد، چون راهی جز خوابیدن برای نفس کشیدن مغزتان پیدا نمیکنید.
اگر هنوز بچه ندارید و یا از این دوران درخشان عبور کردید، باید بگویم و یادآور شوم شما حتی در آرزوی یک دستشویی سه دقیقهای بدون اینکه صدای گریهای بیاید یا کسی پشت در مرتب و بدون هیچ هدفی شما را صدا بزند، خواهید ماند.
باقی کارها بماند. کلاس رفتن و مهمانی و فیلم دیدن و کار و تمیزکاری و ... اینها چیتان پیتان روزمره یک مادر است.
بخواهم خوشبینانه بگویم تمام کارهایتان ناقص است همراه با کمی چاشنی اعصاب خردی!!
مادری بیسانسور
@truskez
امشب میخواستم یک غُرنامهی دیگه تقدیمتون کنم، که چون یک کم ارومترم نوشتنم نمیاد، فلذا میذارم واسه شبی که خیلی اعصابم خرد بود 😅😁
در عوض یک پیام زیبا براتون میذارم. ❌
سلام شما رو دعوت میکنم به شونصدمین گروه ایتاییتون، «احمد محمود خوانی»
◾مقرری خوانش این گروه هفتگی هست.
◾هر جمعه درباره سهمیه طول هفته صحبت میکنیم و نظر خودمون رو میذاریم.
◾هر هفته ۱۰۰ (شاید ۷۰) صفحه میخونیم، یعنی روزی ۱۵ صفحه.
◾ برای اولین کتاب قراره بریم سروقت مدار صفر درجه.
◾ تا جمعه هفته دیگه، یعنی ۱۱/۲۰ میتونید برای تهیه کتاب اقدام کنید، چون از این تاریخ همخوانی رسماً شروع میشه.
◾ لینک رو هم در انتها قرار میدم اگر خواستید با دوستانتون به اشتراک بذارید.
https://eitaa.com/joinchat/477102781C7ca4933f40
🤌🏻