eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
183 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم برای حال خوبم تنگ شده.‌...
از آن روزها بود که درمانگرم صلاح دید در جلسه، تمرین حسی انجام بدهیم. «این را که تعریف کردی چه حسی پیدا کردی و حالا بیا در گذشته ببین کی چنین حسی را دوباره داشتی؟» پایان آن جلسه، قبل از این که به چشم‌های خیسم لبخند ملایمی بزند و تماس را قطع کنیم، گفت: زهرا تو یکی از دلایلی که خیلی اذیت میشی اینه که حافظه‌ی خیلی خوبی داری. می‌دانستم. من از چهار سالگی خاطرات بسیار زیاد شفافی دارم.‌با جزئیات فراوان. از رنگ صندل‌هایی که با غزال می‌پوشیدیم و می‌رفتیم کلاس ژیمناستیک تا مهدکودک چهارسالگی‌م و نیلوفر دختر نازنازی کلاس و حنانه که مرتب دعوا راه می‌انداخت و بقیه را می‌زد. از پنج سالگی به بعد که دیگر انگار همین دیروز است... کافی‌ست موتور جستجویم روشن شود، آن وقت زیر خرواری از خاطرات دفن می‌شوم. در آمدنم با خداست. کافی‌ست واژه خانواده را جستجو کنم ناگهان پرت می‌شوم به ماشین پراید اطلسی رنگ نویی که بابا کف‌ ماشین را با حصیر و پتو پر کرده بود تا من و غزال دراز بکشیم و جیران هم کل مسیر سفر را بنشیند. مامان نوار کاست اصفهانی را بگذارد و زیر لب زمزمه کند، باز امشب در سر شوری دارم. بعد بروم آنجا که از حمام آمده بودم و مامان کلاه حمام به سرم کشیده بود. آباژور گوشه پذیرایی روشن بود و من و غزال پهن شده بودیم کف زمین مشق‌ بنویسیم. احتمالا مبعث یا میلاد پیامبر بود. مامان بابا سینی چای را جلویشان گذاشته بودند و محمد رسول‌الله می‌دیدند. و همه چی پودر شود و من یکهو نشسته باشم پشت میز آشپزخانه و عروسکم، دَنی را گذاشته باشم چِفتِ عروسک غزال و جیران جای بابا نشسته باشد و بابا از پشت دوربین بگوید، یک دو سه ... و بعد با پلک‌هایی که خواب از لای آن بیرون می‌زد اولین سحر ماه رمضان را ثبت کنیم. من پر از تصویرم. سر من پر از صداست، از ورق خوردن روزنامه خبر ورزشی تا کلید انداختن بابا، از صدای ناصرجون گفتن مامان تا کف دمپایی‌هایش که تق تق از پله‌ها پایین می‌آمد. از صدای خنده‌های جیران و دیوونه‌های کش‌داری که می‌گفت و تمام مدل‌هایی که می‌شود در عالم اسم زهرا را صدا آن هم از زبان غزال. من رنگ همه چیز یادم است، رنگ روفرشی‌ای که بابا کله قند را خرد می‌کرد تا رنگ سطلی که من و غزال و جیران مشت مشت قند در آن می‌ریختیم.... نوشته بود آلزایمر همیشه بیماری نیست، گاهی درمان است. @truskez
از تصاویری که یادم نیست، احتمالا حوالی سه سالگی‌ام. یا حتی کمتر. کنار من مامان نشسته که کات کردم، عکس را هم لابد بابا گرفته، حیاط خانه قبلی مامان‌طلا (مادربزرگم). لابد روی ابرها هستم که نوشابه می‌خورم. زهرا، جیران، غزال
چرا شب‌ها خوابت نمی‌بره؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تروسکه/ زهرا مهدانیان
تا همین سال گذشته، از اول بهمن، یا حتی از اوایل زمستان ذوق تولدم را داشتم. پیچ دی ماه که رد می‌شد، دو لامپ صد در چشم‌هایم برق می‌زد. روزها را می‌شمردم. بیست و دو بهمن کد بود. یک هفته بعدترش می‌شد شب تولدم و دیگر قرار نبود حواسم به روزهای تقویم باشد. می‌دانستم یک هفته بعد نشسته‌ام پشت کیک و هوف، عددهای روی کیک‌ را فوت می‌کنم. حالا... حالا انگار مسخره‌ترین بهمن عمرم را زندگی می‌کنم. نه در چشم‌هایم لامپ صد روشن کرده‌ام نه روزهای تقویم را خط زده‌ام. اصلا تولدم باشد که چه؟ بیست و هفت روی کیک را فوت کنم چه می‌شود؟ بفرما هوف! چیزی عوض شد؟ فلان چیز بهتر شد یا بهمان چیز بدتر؟ آب از آب هم تکان نخورد. همیشه دوست داشتم روز تولدم چشم‌ باز کنم و سیل‌پیامک‌ها و تبریکات را ببینم. نه از آن تولد مبارک‌هایی که بوی تبریک بانک ملی می‌دهد، نه! ببینم چند نفر این روز را بدون انبوه پست و استوری‌هایم یادشان هست و بابت چنین فرخنده روزی خوشحالند. حالا؟ فکر میکنم اصلا چرا خوشحال باشند؟ چرا یادشان باشد؟ مسخره بازی در نمی‌آورم. واقعا می‌پرسم؛ چرا خوشحال باشند؟ نهایت بفهمند و بگویند: خب تولدت مبارک. آفرین! نفر بعد ! چه کاری کردم که تولد من بخواهد روز منحصر به فردی در زندگی‌شان محسوب شود؟ خوشحالی بابت چه؟ سی‌ام بهمن، از حیث اینکه تولدم باشد یک روز مانند همه‌ی روزهای دیگر است.‌.. عجیب‌ است. این روزها حیرت میکنم که چطور همه چیز دارد معنای قبلی‌اش را می‌بازد و معنای جدیدی خلق می‌کند... بودن یا نبودن؟ مسئله این است! آیا شریف‌تر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات به جنگ برخیزیم؟مردن، خفتن، خفتن و شاید خواب دیدن، آه مانع همینجاست! آن زمان که این کالبد خاکی را بشکافیم، درون آن رویاهای مرگ‌باری را می‌بینیم، ترس از همین رویاهاست که عمر مصیبت‌بار را اینقدر طولانی می‌کند. تفکر و تعقل ما همه را ترسو می‌کند و عزم و اراده هر گاه با افکار احتیاط‌آمیز تواَم گردد، رنگ باخته صلابت خود را از دست می‌دهد و به مصابح همین خیالات بلند عمر مصیبت‌بار اینقدر طولانی می‌شود.." نمایشنامه هملت
گاهی اینطور می‌شوم. نه بوی کاغذ کتاب‌ها حالم را خوب می‌کند نه شنیدن داستا‌ن‌‌ها. حتی دیگر ولعی‌ برای حرف زدن از فلان کتاب مشترکی که با عده‌ای خوانده‌ام هم ندارم. همه چیز حالم را بد می‌کند. فکر میکنم کتاب‌ها یک مشت حرف بیخود است و اصلا کتاب می‌خوانم که چه؟ اصلا دنیا چه ارزشی دارد؟ بخرم، بپوشم، بخورم، بخوانم که چه؟ این روزها مدام برمیگردم به روزهایی که گذشت. روزهایی که جوانتر بودم. روزهای نوجوانی. بی‌کله و با چاشنی افسردگی و گریه‌های وقت و بی‌وقت. بی‌دلیل.‌ دردم چه بود؟ دردم چه بود وقتی بیخ گوش مادر و پدرم زندگی می‌کردم؟ وقتی هروقت در اتاقم را باز می‌کردم بابا را می‌دیدم روبه‌روی تلویزیون، دستش را زیر سرش عمود کرده و فلان فیلم سینمایی را می‌بیند و صدایم را نمی‌شنود. وقتی مامان نیم ساعت چهل دقیقه سر جانماز‌ می‌نشست و سر من روی زانوهایش آرام می‌گرفت. دردم چه بود؟ تا یک دوی شب در چه خیالی غرق می‌شدم؟ اشک‌هایم پرسروصدا چرا بالشتم را خیس می‌کرد؟ آن روزها ...‌شوخی بود. چون دست و پا میزدم فکر می‌کردم دارم غرق می‌شوم،‌ نمی‌فهمیدم خدا سرم را تا خرتناق در نعمت فرو کرده. حالا...‌یکی دست من را بگیرد بیاورد بیرون. من دارم غرق می‌شوم... تنها چند روزنه بیشتر نمانده.‌ هوا‌ پس است. انگار کمی نفس تنگی ارثی دارم. این پایین همه چیز کمرنگ است. گرد خاکستر پاشیده‌اند... نمی‌خواهم...! @truskez بعدالتحریر: کاملا بهتون حق میدم از این کانال‌ برید بیرون... اینجا هیچ چیز متعهدی نیست! حداقل فعلا!
راستی تلگرام هم یک نسخه از همین کانال رو زدم، هیچ مزیتی نسبت به اینجا نداره جز اینکه گزینه کامنت رو فعال کردم. اگر اینجا سختتونه، آیدی اون طرف رو هم میذارم. آیدی کانال تلگرام: @truskezm
تو میای و همه دردامون دوا میشه ❤️ نیمه شعبان مبارک همه‌مون باشه ❤️