تروسکه/ زهرا مهدانیان
تا همین سال گذشته، از اول بهمن، یا حتی از اوایل زمستان ذوق تولدم را داشتم. پیچ دی ماه که رد میشد، دو لامپ صد در چشمهایم برق میزد. روزها را میشمردم. بیست و دو بهمن کد بود. یک هفته بعدترش میشد شب تولدم و دیگر قرار نبود حواسم به روزهای تقویم باشد. میدانستم یک هفته بعد نشستهام پشت کیک و هوف، عددهای روی کیک را فوت میکنم. حالا... حالا انگار مسخرهترین بهمن عمرم را زندگی میکنم. نه در چشمهایم لامپ صد روشن کردهام نه روزهای تقویم را خط زدهام. اصلا تولدم باشد که چه؟ بیست و هفت روی کیک را فوت کنم چه میشود؟ بفرما هوف! چیزی عوض شد؟ فلان چیز بهتر شد یا بهمان چیز بدتر؟ آب از آب هم تکان نخورد.
همیشه دوست داشتم روز تولدم چشم باز کنم و سیلپیامکها و تبریکات را ببینم. نه از آن تولد مبارکهایی که بوی تبریک بانک ملی میدهد، نه! ببینم چند نفر این روز را بدون انبوه پست و استوریهایم یادشان هست و بابت چنین فرخنده روزی خوشحالند. حالا؟ فکر میکنم اصلا چرا خوشحال باشند؟ چرا یادشان باشد؟ مسخره بازی در نمیآورم. واقعا میپرسم؛ چرا خوشحال باشند؟ نهایت بفهمند و بگویند: خب تولدت مبارک. آفرین! نفر بعد ! چه کاری کردم که تولد من بخواهد روز منحصر به فردی در زندگیشان محسوب شود؟ خوشحالی بابت چه؟ سیام بهمن، از حیث اینکه تولدم باشد یک روز مانند همهی روزهای دیگر است...
عجیب است. این روزها حیرت میکنم که چطور همه چیز دارد معنای قبلیاش را میبازد و معنای جدیدی خلق میکند...
بودن یا نبودن؟ مسئله این است! آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات به جنگ برخیزیم؟مردن، خفتن، خفتن و شاید خواب دیدن، آه مانع همینجاست! آن زمان که این کالبد خاکی را بشکافیم، درون آن رویاهای مرگباری را میبینیم، ترس از همین رویاهاست که عمر مصیبتبار را اینقدر طولانی میکند. تفکر و تعقل ما همه را ترسو میکند و عزم و اراده هر گاه با افکار احتیاطآمیز تواَم گردد، رنگ باخته صلابت خود را از دست میدهد و به مصابح همین خیالات بلند عمر مصیبتبار اینقدر طولانی میشود.."
نمایشنامه هملت
گاهی اینطور میشوم. نه بوی کاغذ کتابها حالم را خوب میکند نه شنیدن داستانها. حتی دیگر ولعی برای حرف زدن از فلان کتاب مشترکی که با عدهای خواندهام هم ندارم. همه چیز حالم را بد میکند. فکر میکنم کتابها یک مشت حرف بیخود است و اصلا کتاب میخوانم که چه؟ اصلا دنیا چه ارزشی دارد؟ بخرم، بپوشم، بخورم، بخوانم که چه؟ این روزها مدام برمیگردم به روزهایی که گذشت. روزهایی که جوانتر بودم. روزهای نوجوانی. بیکله و با چاشنی افسردگی و گریههای وقت و بیوقت. بیدلیل. دردم چه بود؟ دردم چه بود وقتی بیخ گوش مادر و پدرم زندگی میکردم؟ وقتی هروقت در اتاقم را باز میکردم بابا را میدیدم روبهروی تلویزیون، دستش را زیر سرش عمود کرده و فلان فیلم سینمایی را میبیند و صدایم را نمیشنود.
وقتی مامان نیم ساعت چهل دقیقه سر جانماز مینشست و سر من روی زانوهایش آرام میگرفت.
دردم چه بود؟ تا یک دوی شب در چه خیالی غرق میشدم؟ اشکهایم پرسروصدا چرا بالشتم را خیس میکرد؟ آن روزها ...شوخی بود. چون دست و پا میزدم فکر میکردم دارم غرق میشوم، نمیفهمیدم خدا سرم را تا خرتناق در نعمت فرو کرده.
حالا...یکی دست من را بگیرد بیاورد بیرون. من دارم غرق میشوم... تنها چند روزنه بیشتر نمانده. هوا پس است. انگار کمی نفس تنگی ارثی دارم. این پایین همه چیز کمرنگ است. گرد خاکستر پاشیدهاند... نمیخواهم...!
@truskez
بعدالتحریر: کاملا بهتون حق میدم از این کانال برید بیرون... اینجا هیچ چیز متعهدی نیست! حداقل فعلا!
راستی تلگرام هم یک نسخه از همین کانال رو زدم، هیچ مزیتی نسبت به اینجا نداره جز اینکه گزینه کامنت رو فعال کردم.
اگر اینجا سختتونه، آیدی اون طرف رو هم میذارم.
آیدی کانال تلگرام:
@truskezm
اصلا هم حسودیم نمیشه خانوادگی رفتید رای دادید و عکسش رو گذاشتید...
🙃🙃
#یک_رای_دهنده_تنها
گفتند چرا حرف نمیزنی؟
میترسم.
میترسم بعد یک طوری یک جوری یک جایی که فکرش را نمیکنم چماق شود و بدتر حالم را بگیرد.
میترسم بیاهمیت باشد... من خودم را ریز ریز کنم و طرف مقابلم باکش نباشد من دارم در آتش میسوزم.
حتی میترسم طرفم ناراحت شود. آنقدر چه بگویم و چطور بگویم زیاد است که میگویم بیخیال!!
دیروز میگفتم... زیرلب. مغزم پکیده بود و بعضی جملات را پس پس زیر لب میگفتم. گفتم تقصیر خودمه!
واقعا تقصیر خودم است. همهی این اضطرابهای تمامنشدنی... خودم مقصرم!
من زیادی خودم را به آب و آتش میزنم...
من از جملهی « فدای سرت » خیلی خوشم میاد، بهم حس امنیت میده.
اینجوریه که فدای سرت داری گند میزنی به همه چیز، فدای سرت غذا سوخت، فدای سرت چای ریخت، فدای سرت نمرهت کم شد، فدای سرت نتونستی، فدای سرت نشد، نرسید، نرفتی، نیومد؛ فدای سرت.
💬 feere_fere
« از کانال کاف تلگرام »
هدایت شده از Banooogallery_resin
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شما_هم_دعوت_هستید
🌿 چهارمین رویداد باتا 🌿
نمایشگاهی با بیش از ۵۰ غرفه متنوع و جذاب🤩
🌺این بار در ماه شعبان و به یاد گل نرگس زهرا(س)، دور هم جمع خواهیم شد و به پیشواز سال جدید خواهیم رفت و در کنار هم، در فضای صمیمی و شاد و مخصوص بانوان، بهترین ها را برای نوروزمان انتخاب خواهیم کرد.🌺
فروش انواع محصولات حجاب 🛍
پوشاک👔👚
مواد غذایی 🥪🍔🌮
محصولات ارگانیک🍯
کیک و شیرینی🧁🍰
محصولات مراقبتی و آرایشی💅🏼💄
مکمل های ارگانیک و پروبیوتیک💪🏻💊
محصولات فرهنگی💿📔
و کللللی چیزای دیگه که باید حضوری بیاین و ببینین…
🔴 بازدید مخصوص بانوان 🔴
مکان :
خیابان احمدآباد ۱ ، ابومسلم ۵ ، پلاک ۶۷
افتتاحیه :
سه شنبه ۱۵ اسفندماه، به مدت چهار روز تا جمعه ۱۸ اسفندماه از ساعت ۱۶ الی ۲۲
منتظر دیدارتون هستیم😘
لطفا مبلِّغ باشیم!
#حمایت_میکنیم💪🏻
این جمله ی نزار قبانی رو خوندم که میگفت:
"خطرناک ترین بیماری قلبی، حافظه ی قویه!"
بعد یادم به این جملهه از آقای محمود درویش افتاد که میگفت:
"احساس میکنم مدتی است که با چیزی بیشتر از توانم درگیر بودهام."
بعد به خودم بیشتر نگا کردم دیدم راست میگه؛ من خیلی وقته به همه چیز زیاد اهمیت میدم، خیلی زیاد، خیلی بیشتر از توانم!
💬نیکتا
«کانال کاف تلگرام»