بار اولی هست دو بچه مریض دارم. تا پیش از این، هربار شبها دست و پای داغ زینب خواب از سرم میپراند و سرفههایش تا دم دمهای صبح کش میآمد، یک بچه داشتم. خودم را وقفش میکردم. از کنارش تکان نمیخوردم. میگفت آ... آب میآوردم، کف دستم دماسنج بود. کمی بدنش گرمتر میشد مغزم هشدار میداد. استامینوفن میچکاندم در حلقش و مامان قربونت بره میبستم تنگ هر جملهم تا بگذارد پاشویهش کنم و جوراب پیازی و آغشته به ابلیمو پایش کنم.
تا صبح هم درست نمیخوابید طوری نبود. بعد چِفت هم تا خود اذان ظهر هم میشد، میخوابیدیم. خیالم هم راحت بود. بی عذاب وجدان تا وقتی صدایش صاف میشد و بینیهایش باز، مریض داری میکردم.
حالا دو بچه دارم. اولی هنوز میخواهد کنارش باشم که دومی هم بیدار شود و جز من کسی به کارش نمیآید. اولی میگوید مامان بیا و دومی گریه میکند.
خواب هم که... بگذار در کوزه. خواب سیری چند؟
دومی میخوابد، خلطها (خلت) حمله میکند پشت حلق اولی و یک ربع ساعت فقط سرفه میکند.
من این روزها، اسم دکتر و مریض میشنوم تشنج میکنم. فرقی نمیکند دکتر اطفال بچهها باشد یا برادر دوست علی که دندانپزشک است. حتی دکتر چی چی طلب هم که به علی گفته است چیزی نیست ولی یک عکس محض احتیاط از ریههایت بگیر و دکتر بابا ... دکتر بابا...
خیال پریشانی است که فکر میکنم امسال تمام شود، بهار میآید و این چیزها، گرهی کور آخر سال هزار و چهارصد و دو است؟
بگذار خیال باشد. من به آمدن بهار دل بستم.
هیچکس نگفته و نمیگوید.
اگر بگویید یا بچههایتان را دوست ندارید یا ناشکری میکنید با داخل پرانتزی که میزند پس سرتان: «خیلیها آرزوشونه صدای گریه بچه تو خونشون بپیچه!»
تازه اگر طرف خیلی آدم حسابی باشد و چند کلاس «چگونه رفتاری همدلانه داشته باشیم» گذرانده باشد، تندیس بلورین به دوست عزیزمون میرسد که بعد از طومار نک و نالهی شما، مثل مجری شبکه کودک لبخند پت و پهنی میزند که: « ولی بچه در کنار همه سختیهاش خیلی شیرینه»
فس آدم میخوابد. حرف در دهانت تکه تکه میشود. دلت میخواهد عضو انجمن سری مادران غرزننده شوی اما با هرکه روبهرو میشوی یا مادر نیست و در فضاییترین نسخه زندگیاش زیست میکند یا مادر است و یادش رفته چه روزها دلش میخواسته تک تک گیسهایش را بکند.
من که میدانم این حرفها ناشکری نیست. جلوی دوربین صدا و سیما هم ننشستم که به جرم تبلیغ فرزند کمتر زندگی بهتر، ممنوع التصویرم کنند. حرفم را میزنم.
بدانید و آگاه باشید بچه کوچک داشتن یعنی تا مدتها هیچ کاری را با لذت انجام ندادن.
شما غذا میخورید نه از آن حیث که غذا خوردن عمدتا یک نوع تفریح است، میخورید که از گشنگی نمیرید. شما نمیخوابید چون خواب در یک عصر پاییزی یا یک شب سرد برفی حسابی میچسبد، چون راهی جز خوابیدن برای نفس کشیدن مغزتان پیدا نمیکنید.
اگر هنوز بچه ندارید و یا از این دوران درخشان عبور کردید، باید بگویم و یادآور شوم شما حتی در آرزوی یک دستشویی سه دقیقهای بدون اینکه صدای گریهای بیاید یا کسی پشت در مرتب و بدون هیچ هدفی شما را صدا بزند، خواهید ماند.
باقی کارها بماند. کلاس رفتن و مهمانی و فیلم دیدن و کار و تمیزکاری و ... اینها چیتان پیتان روزمره یک مادر است.
بخواهم خوشبینانه بگویم تمام کارهایتان ناقص است همراه با کمی چاشنی اعصاب خردی!!
مادری بیسانسور
@truskez
امشب میخواستم یک غُرنامهی دیگه تقدیمتون کنم، که چون یک کم ارومترم نوشتنم نمیاد، فلذا میذارم واسه شبی که خیلی اعصابم خرد بود 😅😁
در عوض یک پیام زیبا براتون میذارم. ❌
سلام شما رو دعوت میکنم به شونصدمین گروه ایتاییتون، «احمد محمود خوانی»
◾مقرری خوانش این گروه هفتگی هست.
◾هر جمعه درباره سهمیه طول هفته صحبت میکنیم و نظر خودمون رو میذاریم.
◾هر هفته ۱۰۰ (شاید ۷۰) صفحه میخونیم، یعنی روزی ۱۵ صفحه.
◾ برای اولین کتاب قراره بریم سروقت مدار صفر درجه.
◾ تا جمعه هفته دیگه، یعنی ۱۱/۲۰ میتونید برای تهیه کتاب اقدام کنید، چون از این تاریخ همخوانی رسماً شروع میشه.
◾ لینک رو هم در انتها قرار میدم اگر خواستید با دوستانتون به اشتراک بذارید.
https://eitaa.com/joinchat/477102781C7ca4933f40
🤌🏻
هیچ جا راحت نیستم. گاهی برای زدن حرفهایی که به زور در دهان چپاندم، هزاران بار بین مخاطبینم میگردم. گروههای تلگرام و واتساپ و ایتا را شخم میزنم. دلم میخواهد در اینستاگرام اقلا چیزی بگذارم، اما آنجا بدتر از هر جای دیگری. پشیمان میشوم.
بعد که دارم لبریز میشوم گوشی را برمیدارم و تق تق پیام میدهم: مامان بابا دوستتان دارم، و بعد باز غوطه میخورم در دریای افکار جوندهام. هرچه گذشته بیشتر یاد گرفتهام حرفها برای نزدن است. برای فرو خوردن. برای آنکه بگذاری زیر پایت تا قد بکشی و بزرگتر شوی و حرفهایت دیگر آنقدرها مهم نباشند.
بارها هم نشستم که بگویم، بدتر شد. چیزهای خوب هم زشت شد. سواحل آرام مغزم هم طوفانی شد و طغیان افتاد به جانم.
قیدش را زدم.
هیچ پایانی در کار نیست.
میخواهم همینجا متن را رها کنم.
@truskez
از آن روزها بود که درمانگرم صلاح دید در جلسه، تمرین حسی انجام بدهیم. «این را که تعریف کردی چه حسی پیدا کردی و حالا بیا در گذشته ببین کی چنین حسی را دوباره داشتی؟»
پایان آن جلسه، قبل از این که به چشمهای خیسم لبخند ملایمی بزند و تماس را قطع کنیم، گفت: زهرا تو یکی از دلایلی که خیلی اذیت میشی اینه که حافظهی خیلی خوبی داری.
میدانستم. من از چهار سالگی خاطرات بسیار زیاد شفافی دارم.با جزئیات فراوان. از رنگ صندلهایی که با غزال میپوشیدیم و میرفتیم کلاس ژیمناستیک تا مهدکودک چهارسالگیم و نیلوفر دختر نازنازی کلاس و حنانه که مرتب دعوا راه میانداخت و بقیه را میزد. از پنج سالگی به بعد که دیگر انگار همین دیروز است...
کافیست موتور جستجویم روشن شود، آن وقت زیر خرواری از خاطرات دفن میشوم. در آمدنم با خداست.
کافیست واژه خانواده را جستجو کنم ناگهان پرت میشوم به ماشین پراید اطلسی رنگ نویی که بابا کف ماشین را با حصیر و پتو پر کرده بود تا من و غزال دراز بکشیم و جیران هم کل مسیر سفر را بنشیند. مامان نوار کاست اصفهانی را بگذارد و زیر لب زمزمه کند، باز امشب در سر شوری دارم. بعد بروم آنجا که از حمام آمده بودم و مامان کلاه حمام به سرم کشیده بود. آباژور گوشه پذیرایی روشن بود و من و غزال پهن شده بودیم کف زمین مشق بنویسیم. احتمالا مبعث یا میلاد پیامبر بود. مامان بابا سینی چای را جلویشان گذاشته بودند و محمد رسولالله میدیدند.
و همه چی پودر شود و من یکهو نشسته باشم پشت میز آشپزخانه و عروسکم، دَنی را گذاشته باشم چِفتِ عروسک غزال و جیران جای بابا نشسته باشد و بابا از پشت دوربین بگوید، یک دو سه ... و بعد با پلکهایی که خواب از لای آن بیرون میزد اولین سحر ماه رمضان را ثبت کنیم.
من پر از تصویرم. سر من پر از صداست، از ورق خوردن روزنامه خبر ورزشی تا کلید انداختن بابا، از صدای ناصرجون گفتن مامان تا کف دمپاییهایش که تق تق از پلهها پایین میآمد. از صدای خندههای جیران و دیوونههای کشداری که میگفت و تمام مدلهایی که میشود در عالم اسم زهرا را صدا آن هم از زبان غزال.
من رنگ همه چیز یادم است، رنگ روفرشیای که بابا کله قند را خرد میکرد تا رنگ سطلی که من و غزال و جیران مشت مشت قند در آن میریختیم....
نوشته بود آلزایمر همیشه بیماری نیست، گاهی درمان است.
@truskez