صدای خندههای زینب یک سال و خردهای پیچیده بود توی راه رو. راه رو که نه. پذیرایی کوچک طبقهی بالای خانه پدرشوهرم. لابد عمهها عروسکها را برایش چیده بودند و شعر کودکانه میخواندند. من؟ آستینهای نیمه خیسم را پایین میدادم و علی دوخته شده به تلویزیون را به نماز دعوت میکردم.
-پاشو علی دیگه، وضو گرفتی؟
علی هم لابد چیزی گفته بود که صدای من را در بیاورد. صدای خندهیمان که در صدای خنده زینب پیچید، همه چیز تاریک شد. علی، تلویزیون، جانماز ... هیچ جا را نمیدیدم. چنگ انداختم علی را پیدا کنم. لب باز نکرده علی بگویم عمهها گفتند زینب؟ زینب؟
علی داد زد: چیزی نیست داد نزنین زینب میترسه.
گفتم الان روشنایی میشود. الان زینب بغل عمهجونها بیرون میآید.
صدای بلند محدثه لرزید: آخه زینب نزدیک پریز بود.
مردمک چشمهایم وا ماند. علی جست زد داخل اتاق.
خودم را رساندم به اتاقی و چنگ زدم گوشی را برداشتم. انگشتهایم میلرزید. چراغ قوه را روشن کردم. صدایم در نمیآمد. لال بودم با چشمانی از حدقه بیرون آمده.
نور را انداختم که زینب را بغل علی دیدم. از در اتاق بیرون آمده بود و دست و پای زینب را وارسی میکرد. پدرشوهرم فیوز را درست کرد. نور به آنی پاشید در خانه. ونگ تلویزیون بلند شد. عمهها گریه میکردند. رفتم جلو، هر پام یک وزنه پنجاه کیلویی. زینب را بغل کردم. میخندید، بوسیدمش. علی تعریف میکرد روی زمین نشسته بوده و دست میکشیده...
بلند شدم. رفتم و در اتاق را بستم. راه میرفتم. دستم به کمرم بود. لبهایم میلرزید. پلکهایم افتاده بود. بهت رفته بود. حیرت چشمهایم جایش را داده بود به اشکهایی که بند نمیآمد. دم زینب گرفته بودم و خون گریه میکردم. پس افتادم. لیز خوردم روی دیوار. در باز شد و آب قند آوردند...
هنوز هم همینم. چند روزی در بهت بودم و اشکها... طفلکیها مانده بودند لای کار. بهشان وعده داده بودم بعد! شبها بیخوابیاش مانده بود برایم و روزها، شنا کردن در اقیانوس افکارم. دیروز که خیالم جمع شد، که تقریبا ماجرا افتاد روی سراشیبی، تازه بدنم وا داد. عضلاتم شل شد، پلکهایم روی هم افتاد. اشکها دویدند پشت خط و شُر شُر باریدند...
من سرباز پس از بمبارانم... نشسته یک گوشه، جوانهای در دست، به ویرانههای درونم زل زدهام.
هدایت شده از غرفه داران بازارچه
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# شما هم دعوت هستید
🌿 سومین رویداد باتا 🌿
🌺همزمان با نزدیک شدن به ولادت بانوی دو عالم، حضرت فاطمه سلام الله علیها🌺
فروش انواع محصولات حجاب 🛍
پوشاک👔👚
مواد غذایی 🥪🍔🌮
محصولات ارگانیک🍯
کیک و شیرینی🧁🍰
محصولات مراقبتی و آرایشی💅🏼💄
مکمل های ارگانیک و پروبیوتیک💪🏻💊
محصولات فرهنگی💿📔
و کللللی چیزای دیگه که باید حضوری بیاین و ببینین…
🔴 بازدید مخصوص بانوان 🔴
مکان :
خیابان احمدآباد ۱ ، ابومسلم ۵ ، پلاک ۶۷
افتتاحیه :
جمعه ۸ دیماه، به مدت سه روز از ساعت ۱۵ الی ۲۱
منتظر دیدارتون هستیم😘
#لطفا مبلِّغ باشیم!
#حمایت میکنیم💪🏻
.
یک روز، حدود چهل سالگی لابد، وقتی پشت میز آشپزخانه نشستهام و سیبزمینی پختههای سالاد الویه تولدش را پوست میگیرم، صندلی کناری را برایش میکشم بیرون.
تخممرغ آبپزها را میگذارم جلویش. تق تخممرغها که درآمد تکیه میدهم به صندلی و میگذارم عصبهای مغزم پرتم کند به پانزده سال قبل. شبی زمستانی که سر هرکدام از بچهها دو کلاه پوشانده بودیم. کالسکه را گذاشته بودیم صندق عقب ماشین. قصدمان حرم نبود. میخواستیم برویم دور بزنیم و خودمان را ابیموه بستنی دعوت کنیم. یکهو زینب درآمد که «اخ جون بریم حرم بستنی بخوریم». دعوتنامههای امام رضا همیشه یک شکل نیست. گاهی شبیه بستنی رضای دور فلکه برق، وسط خیال یک دختر بچه سه ساله است. چند لایه بچهها را جلد کردیم که وسط صحن باد نبردشان. خیابان تهران روبهروی گنبد طلا چشمم افتاد به ریحانه. با چشمهایش نورهای خیابان را دنبال میکرد . گفتم: علی ریحانه بار اولشه میاد حرم. گفت: نه بابا! گفتم: چرا. گفتم: هربار بچهها رو گذاشتیم جایی و اومدیم، این اولین بارشه.
ناگهان همه چیز پررنگ شد. همیشه اولینها بهتر در ذهنم میماند. اولین باری که زینب را هم حرم آوردیم کامل یادم مانده. دم غروب بود و برای اینکه به شلوغی نماز و درهای بسته نخوریم فشنگی زیارت خواندیم و با صورتهای ماسک زده چندتا عکس هم انداختیم. شبیه زائرین شهرهای دور.
سیب زمینی پختهها تمام شده و باید رنده را بردارم. هنوز یکی دوتا از تخم مرغها مانده. دستهای تخم مرغیاش را میگیرم. نوک انگشتانم سیبزمینی چسبیده.
من، خیلی چیزها از امام رضا خواستم... اما هیچوقت همهش نصیبم نشد، حتما شنیدی که امام رضا خیلی مهربونه، بذار اینم من بهت بگم، خیلی هم خوش سلیقهس. من خیلی چیزا ازش خواستم، ولی امام رضا بهترینها رو بهم داد. اولین سفر کربلایی که رفتم و بعدش بابایی اومد خواستگاری، باباعلی، زینب و تو رو...
❤️
از بیمارستان لنگان آمدم بیرون. مامان دستم را گرفته بود؟ یادم نیست. پا به پایم بود. قدمهایم را مورچهای برمیداشتم. فکر میکردم قدمم دو سانت بیشتر کش بیاید بخیههایم باز میشود. شب را خودم گفتم برود خانه. علی ماند بیمارستان. حوالی ساعت چهار صبح بود شاید. علی در آن بیمارستان درندشت، رفته بود پی یک جانماز فسقلی. گوشی را برداشتم و انگشتهایم را روی صفحه کلید سُر دادم.
«مامان میشه بیاین بیمارستان؟»
لب تر کردن چه شکلی است؟ همان! لب تر کردم، یک ساعت بعد آمده بود در قامت پروانه ایفای نقش میکرد. دور اتاق، من و ریحانه میگشت و حواسش به خورده و نخوردههای من بود.
«الان یک چایی میریزم بخوری حتما»
« ابمیوهت رو خوردی ؟؟»
علی ماشین را نگه داشت. به قول زینب دو هفتهای بود آمده بودیم خانهشان مسافرت. خودم و لباسهایم بوی بیمارستان گرفته بودیم. پرسید: میخوای دوش بگیری؟
میخواستم. آب گرم سبکم میکرد. علی رفته بود زینب را بیاورد. گفتم علی نیست کمکم کنه...
در حمام را باز کرد. گفته بودم پرستاری خوانده؟ همهی مادرها پرستار هستند، حساب کن مادر من به توان چند. فرستادم حمام. خودش آمد. شده بودم کودکی دو سه ساله. پاهایم میلرزید و درد میرفت تا مغز سرم.
مامان را که میدیدم تمام استخوانهایم درد میگرفت. خم میشد، میایستاد، مینشست.
لب زدم: مامان ببخشید...
به نظرم صورتش شکفت.
«مامان طلا برای من انجام داده، من برای تو، تو هم بعدها برای دخترات، خیالت راحت»
مامان! خیالم راحت نیست.
این روزها دوست دارم مثل زینب که میچسبد پر لباسم را میگیرد، بچسبم به شما. بگویید آ، آب بیاورم. بگویید ب... دست بیاندازم دورتان، بغلتان کنم و بوسه باران...
مامان قشنگم، روزت مبارک.
.
هزاران بار خواستم بنویسم.
از همان هفت اکتبر و بعدتر، بعد از انفجار بیمارستان هم خواستم بنویسم، نشد. آن روزی که صدای گریه نوزادان نارس در گوشم پیچید و ویدیو را همان دم قطع کردم هم خواستم بنویسم. گفتم داغی، یک چیزی مینویسی پرت و پلا میشود. دیگر ویدیوها را ندیدم. گفتم نوزاد داری، شیر میدهی، ول کن. ویدیوی کودکان بهت زده از انفجار را زیرچشمی رد کردم... گفتم آرام که شدی بعد بنویس. و بعد... بعد که ریحانه روی دستم خواب بود و زینب تکیه داده به بازویم خوابش برده بود، خواندم حمله تروریستی. خواندم حمله انتحاری... وسط راه بودیم. عبای رنگی پوشیده بودم و روسری گلگلی که برویم روز مادر را جشن بگیریم. یکباره گلهای روسریام ریخت. شب عید بود و تلویزیون روضه میخواند. غم نمیخواستم. گفتم خاموشش کنید. دوست داشتم دست بزنم. چیزی درون دلم میجوشید و نمیگذاشت. دستهایم صدای سینهزنی میداد. فردایش خواندم دو ساله با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی. زینب چند وقتی پیله کرده گوشواره میخواهد. همان دم گفتم کاش مادرش هم شهید شده باشد. زینب هم کاپشن صورتی دارد. دلم هم خورد. بعد گفتم زهرا بنویس. بنویس مادر شدی و دیگر بلد نیستی برای بچهها واژهها را ردیف کنی کنار هم و متن ادبی بسازی.
بنویس، بنویس از وقتی مادر شدی ورد زبانت شده، کاش همهی مادرها با بچههایشان بمیرند...
@truskez
May 11
این روزها جمع امید و ترس هستم. جمع امید و تا خرتناق در ناامیدی فرو رفتن. بعضی روزها مثل دیروز صبح، از خواب که بیدار میشوم انگار کسی کتکم زده. بدنم درد میکند. حتی مغزم هم انگار باد کرده. تا روزم شروع شود ساعتها طول میکشد. با هر حرفی، هر صدایی هر تصویری سقوط میکنم و در آمدنم به کمک صدای بچههاست...
بعضی روزها هم میگویم نه! این حرفها باد هواست. چرا اینجا نشستی؟ پاشو! این را بپز آن را درست کن، برنامه بریز برای دو ماه آینده. برای تک تک روزها. دوپامین و سراتونین میدود در خونم. با زینب شوخی میکنم. پابهپایش میخندم و روح خانه نفسی عمیق میکشد.
چند روز چطور باشم معلوم نیست! چند روز زیر انبوهی از غم دست و پا بزنم و چند روز آهنگ بگذارم و دست زینب را بگیرم و بکشانم وسط خانه...نمیدانم!
یک روز چنبره زدهام روی مبل گوشه خانه که خدا کی پیام میفرستد، تق تق، مهدانیان؟ همه چیز تمام شد. و یک روز استینهایم را بالا میزنم و فکر میکنم دستهایم قرار است معجزه کند.
امروز لبریز امیدم و فردا... نمیدانم!
@truskez
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس میکشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه
تو زیباترین آرزوی منی
منو از این عذاب رها نمیکنی
کنارمی به من نگاه نمیکنی
تمام قلب تو به من نمیرسه
همین که فکرمی برای من بسه
از این عادت باتو بودن هنوز
ببین لحظه لحظهم کنارت خوشه
همین عادت با تو بودن یه روز
اگه بیتو باشم منو میکشه
یه وقتایی انقدر حالم بده
که میپرسم از هر کسی حالتو
یه روزایی حس میکنم پشت من
همه شهر میگرده دنبال تو
.
سایهی ظرف و ظروف داخل دکور افتاده بود روی دیوار روبهرو. پاندول ساعت تکان میخورد و منِ پنج ساله در آن تاریکی از هر سایه، غول بی شاخ و دمی میساختم. داغ بودم. هذیان فقط گفتنی است؟ هذیان میدیدم. خوابم نمیبرد. بابا کارمند بود. همیشه صبح زود بیدار میشد. شبها هم زود میخوابید. به جز دوشنبه شبها که برنامه نود پخش میشد و فردوسیپور روی صندلیاش تاب میخورد. آن شب چند شنبه بود؟ حتما بابا فردایش باید میرفت بانک. بغلم کرده بود. پنج سالم بودم و هنوز در بغلش جا میشدم. دست انداخته بودم دور گردنش و سرم را هم چسبانده بودم روی شانههای پهنش. دستهای پرتوان بابا دورم بود و من، هروقت از سایهی کشیدهی پارچ و لیوان میترسیدم، کافی بود سرم را در گردن بابا فرو کنم و بابا... کمی تابم دهد. بعد بلندتر لالایی بخواند و من، منِ تب کرده، منِ گریان ...به تمام سایهها دهن کجی کنم که آی هیولاها من بغل بابایم هستم. دستتان به من نخواهد رسید. من تا بابایم را دارم از هیچ چیز نمیترسم...
نه فقط زهرای پنج ساله، زهرای بیست و هفت ساله هم هنوز دستهای پرتوان پدرش را میخواهد و شانههای پهنی که سرش را بچسباند به آن و دیگر از هیچ نترسد...
پینوشت: ویدیو برمیگرده به آخرین روزهای بارداریم وقتی باباناصر داشت برای زینب گلی کتاب میخواند❤️
#روز_پدر