۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
شاید من نمیشناختم. شاید من نمیدانستم کیست؟ خدماتش چه بود؟ کجا چه کار کرده بود و تاب کدام نقطه از ایران را باز کرده بود...
نمیدانم، چون پیاش نبودم لابد. یکبار به جلیلی رای داده بودم و دفعه دوم هم وقتی از کنارهگیری جلیلی لب میگزیدم ناچار روی کاغذ نوشتم رئیسی.
بعدها هم گاهی دعایش میکردم و گاهی پابهپای بعضی شوخیها میخندیدم.
میگفتیم سید محرومان، دید نتوانست محرومان را پولدار کند، اقلا از وقتی آمد همه را یک دست محروم کرد.
گاهی هم وقتی وزیر و وکیلش را میدیدم رنگ به رنگ میشدم و باز لب میگزیدم. هروقت یادم میآمد مخبر آمد تلویزیون و زل زد به دوربین و گفت فقط چهار قلم گران میشود و معلوم شد درکی از عدد چهار ندارد، مغزم درد میگرفت. یاد اسمی می افتادم که روی برگه رای نوشته بودم.
امروز که خبر را خواندم،وسط جاده هراز بودم.داشتم مافیا میدیدم. ریحانه در آغوشم خواب بود و زینب روی صندلی عقب ماشین سیب زمینی گاز میزد.
علی رفته بود قند بگیرد.
خبر را خواندم.
حالم عوض نشد. گفتم یک خبر معمولی است. لابد هلیکوپتر واقعا فرود سخت انجام داده. حال همه خوب است...
علیسوار ماشین شد، خبر را خواندم. زدیم ادامه پخش مافیا. پیچیدیم در جاده چلاو. خطهای آنتن یکی یکی میپرید. خبرها را بالا پایین میکردم... فرود سخت شد سقوط، مفقودی، زنده اما آسیب دیده شدید و خبرهایی که مثل ترن هوایی با سرعت کم به نوک ارتفاع میرسید.
حالا همان سر، همان نوک ارتفاع نشستهام.
آرام نیستم. ولوله افتاده به جانم. همین دیشب به علی میگفتم. گزارش بازدید رئیس جمهور از کارخانه نساجی مازندران بود. گفتیم اگر این گزارش واقعی است خدا خیرش بدهد. گفتم آدم خوبی است.
از این کانال به آن کانال میروم.
منتظر یک خبر قطعی و هی، زیر لب، صلوات میفرستم...
@truskez
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
یک طور قلبهایمان را در دستتان گرفتهاید که هرکس فکر میکند با شما رفیقتر است.
خودمانیم، گاهی که یکی بیشتر حرمتان میآید یا جملهی عاشقانه برایتان مینویسد، یا راه به راه عکسهای هنری از گنبد طلاییتان میانداز، حسودیام میشود.
به خودم میگویم عاقل باش، چه خوب ته صف سینه چاکهایشان دیده نمیشود. اما ته دلم میخواهد با من کمی رفیقتر باشید. مثلا وقتی کالسکهی بچهها را مقابل اذن دخول نگه میدارم، به من لبخند بزنید. بگویید باز آمد فشنگی زیارت کند و دو قطره اشک بریزد و بدو برود. بعد، بین همهی آدمهایی که به حساب خودشان مقابل بهترین چشمانداز به گنبد نشستهاند، نگاه من را بخرید. بگویید این دختر الان بچهاش گریه میکند، ببینم چه میگوید بعد بقیه!
من هم بدون بالا پایین کردن صدایم، مثل یک نوار ضبط شده، امین الله بخوانم و هی زیر زیرکی گنبد زیبایتان را ببینم و مراقب باشم ریحانه مهرهها را نخورد.
پدرم هستید. تاج سرم. آبرویم. هرجا میروم میگویم مشهدیام و بعد، میشوم کبوتر سلام رسان.
من؟ به خدا نفهمیدم کی. به قول زهرا کاردانی شاید آن زمان که ولایت عشق پخش میشد. بچه بودم و شما به نظرم خیلی خوشتیپ و خوش قد و بالا آمدید. شاید هم بعدتر... چادرم را که باز میکردم و در زیرزمین حرمتان میدویدم...نمیدانم. من یک جایی عاشقتان شدم و بعدها، همه کارم گره خورد به گوهرشاد.
روبهروی گنبد.
کتاب دعای سرمهای در دست.
اشک بریزم و بگویم آقاجانم، باباجانم، خودت درست کن ❤️
@truskez
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
اصلا اینطور بار آمدهایم. نونمان را در ادب میزدیم و میخوردیم. خط قرمز پررنگ مادر پدرم ادب و اخلاق بود. هر جا، هر که، هر چه میخواست گفته باشد، ما باید آن بچه باادبه میبودیم. آن که شُمایش تو نمیشد.
روزهای عید عزا میگرفتم. خصوصا وقتی در ماشین مینشستیم. مامان پشت هم شماره میگرفت و بابا هم انگار نه انگار که رانندگی میکرد. به انواع نسبتهای دور و نزدیک در رده سنی خیلی بزرگسال تماس میگرفتند تا عید را تبریک گفته باشند. اگر بخت یارمان نبود گوشی سمت ما هم میآمد.
در اتمسفر مودبانه خانهمان، یادم نمیآید یکبار امام خمینی، خمینی، نام برده شده باشد. دبستانی بودم. وقتی دههی فجر نقاشی امام و هواپیما و پرچم میکشیدیم. فکر میکردم همه مثل من عاشق امام خمینیاند. همه جلوی تلویزیون میایستند و به لالهی در خون خفته را فریاد میزنند. بعدها که وارد دوران راهنمایی شدم، نمیفهمیدم چرا، اصلا نمیفهمیدم چطور بعضیها به خودشان اجازه میدهند برای عکس امام مژه بکشند، لبهایش را قرمز کنند و هر هر بخندند. همان روزها بود که ریشههای ولایت فقیه داشت در من میدوید.
مادر پدرم نگفته بودند ولایت فقیه چیست، رهبری کیست و اصلا اینطور باشید یا نباشید. همین که مثل دور و بریهایمان رهبری را «خامنهای» نمیخواندند، ما را برد همان جا که باید.
دبیرستانی که بودم زبانم میافتاد جلو و پا به پای همه بحث میکردم. رهبری و امام خمینی خط قرمزم شده بودند. وقتی بعضیها عکس امام را از اول کتابشان میکندند یا تا میزدند من بارها و بارها در عظمت نگاه امام غرق میشدم.
بعدها که دانشگاه رفتم، بعدها که در دستهبندی شاخص سنی جمعیت، جوان نام گرفتم، تازه فهمیدم همه نانشان را در ادب و اخلاق نزده بودند. پدر مادرشان مقید به شرکت در مراسم ختم دیگران نبودند. مقید به عرض تسلیت. همهی آدمها، مادر پدرشان برای تو را شما گفتن جایزه نخریدهاند. موز را در خانه و سیب و هویج را در ظرف چاشت نگذاشتهاند...
سر هر مصیبتی، سر هر داستان و ماجرایی که این ملت به خود میبیند، همهمان غربال میشویم. خطی میافتد بینمان. مرز اخلاق. مرز شرافت.
برویم دعا کنیم همیشه اینطرف خط باشیم. آن طرف خط هر روز وحشتناکتر میشود. انگار خدا همه چیز را انداخته روی دور تند...
به خودم میگویم.
مراقب باش پایت لیز نخورد...
چنگ میاندازم دامن مادر و پدرم. باید بگویم یک واحد اخلاق در چارتم بگذارند...
من از این روزها خیلی میترسم.
@truskez
۲ خرداد ۱۴۰۳
قدمهای اولم را که به سمت مسیر برمیداشتم، سرم پایین بود. میان انبوه جفت پاهایی که مقابل من حرکت میکردند. گفتم تمام شد. نرسیدم. گفتم تهش هم برسم، از دور هم ببینم کافیست. آن دنیا اسمم ته لیست هم باشد کفایت است.
رسیدم بابالجواد. غزال زنگ که کجایی؟ گفت بیا دور میدان. هنوز ماشین نیامده. پا تند کردم. آدمها پشت هم میآمدند. بعضیها ماشین را دیده بودند. گفته بودند رئیسی حلالم کن. اسمشان را پای تابوت نوشته بودند و از خیابان اصلی ریخته بودند به خیابان کناری.
خط آفتاب چشمم را میزد. ایستادم دور میدان. مردی آمد و به صدای بلند تهدیدمان کرد.
_خانمها برید عقب. ماشین بیاد سیل جمعیت پرتتون میکنه عقب. اون جلو چند نفر ساق پاشون خرد شده.
خانمها چند قدم رفتن عقب. چند نفر پا گذاشته بودن روی نرده و چند وجب از آقایان بلندتر شده بودند.
دوربینم را گرفتم بالا. سوژههای اطرافم کم بود. میترسیدم بروم جلوتر. گیر کنم آن وسط. علی هم نبود دستش را حائل کند دور بازوهایم. چند عکس معمولی گرفتم. گفتم شاید بعدها چیزی در بیاید.
ماشین آمد. انداخت آن طرف میدان. همهی کسانی که نردهها را سفت چسبیده بودیم دویدیم وسط. رفتیم وسط بلندای میدان. دیگر جای تکان خوردن نبود. دست من روی شانه جلوییام بود و خانم پشت سری مرا سفت چسبیده بود. ماشین آمد. دیگر نفهمیدم. آمده بودم چهرهی ادمها را ببینم. نفهمیدم. صداها را میشنیدم فقط. صداها بوی نم میداد. دم گرفته بودیم:
ای صفای قلب زارم
هرچه دارم از تو دارم...
@truskez
۳ خرداد ۱۴۰۳
تروسکه/ زهرا مهدانیان
قدمهای اولم را که به سمت مسیر برمیداشتم، سرم پایین بود. میان انبوه جفت پاهایی که مقابل من حرکت می
امروز، میدان بیتالمقدس، تشیع شهید جمهور
۳ خرداد ۱۴۰۳
اینجا، نشستهام کنار دخترهایم
لقمههای نان و پنیر را میچینم
گوشهی سفره. ریحانه چنگ میاندازد
از پاهایم برود بالا، خودش را به من
و سفره برساند. زینب هنوز گیج است.
بین هر لقمه دراز میکشد و سرش را
روی آن پای دیگرم میگذارد. صبحانه
تمام میشود. ریحانه کف زمین خوابیده
و قاشق خالی را میخورد. زینب چشم دوخته به تلویزیون و دست میکند در لیوان آب مقابلش. اینستاگرام را باز میکنم. بچهای قد و قواره ریحانه، روی دست، پلکهایش نیمه باز است. صورتش مهتابی است. از پشت این صفحهی نوری، معلوم است این جان، گرمایی ندارد. دست میبرم سمت صفحه. دلم میخواهد خونهای روی صورتش را پاک کنم.
ریحانه این طرف با صدای شبکه پویا دست میزند. کاش آنجا هم بودم. یک ساعت قبلتر این بچه را بغل میکردم. میدویدم تا خانهام. لقمههایش را کنار لقمههای ریحانه میگذاشتم، شیرش میدادم. روی پایم بالشت
میگذاشتم و برایش میخواندم...
لالالا... نخواب نازم... لالالا.... نخواب... نخوا...ب...
#کودک_کشی_رفح
۷ خرداد ۱۴۰۳
دو روز قبل مامان پیام داد برای دوشنبه کیک میخواهم. تولد فلانی است. گفتم باشد. گفت چه کیکی بهتر است؟ عکس کیک پسته را فرستادم. کیک پستهی مخصوص. آنها که یک لایه کرم پنیری هم سطح کیک را پوشانده. مامان گفت از آن خامهایها بهتر است. همانها که برای تولد علی درست کرده بودی. چه پیش خودم فکر کردم؟ گفتم باشد. درست میکنم. کاری ندارد. یک بار درست کردهام. تا وقتی کیک را برش دادم و لایهلایه چیدم روی پیشخوان آشپزخانه همه چیز درست بود. خامه را که گذاشتم فرم بگیرد جهان به هم ریخت. ریحانه هر به چند ثانیه اسباب بازی جدید میخواست. شاید هم گرسنه بود. نمیدانم. لابد یک چیزی میخواست که نق میزد. زینب هم از مبل بالا آمده بود و نشسته بود ور همزن. میگفت من هم کیک میخواهم. من هم خامه میخواهم. انگشتش میرفت سمت خامهها. میگفت چرا برای خودمان کیک درست نمیکنی؟ ریحانه گریه افتاد. زدم زیر بغلم. از اتاقشان گاز زرد و قابلمههای صورتی را برداشتم و ریختم وسط پذیرایی. زینب گفت مامان دستشویی دارم. ای لعنت به این کیکپزی. خامهها باز نشود؟ دستهایم را دوبار شستم. گند خورده بود وسط خامهها. باز شده بود و داشت آب میشد. خرده کیکها دویده بودند درون قیف و هرچه خامه میکشیدم روی کیک انگار جای خامه، کیک بستنی بود. ذرات کیک مثل خاک پاشیده بودند روی برف. گوشی را برداشتم. مامان جواب داد. گفت سلام و من، آب شدم. گریه میکردم و میگفتم کیک درست نمیشود. گفتم خراب شد. مامان گفت فدای سرت. گفت اشکال ندارد. هرچه باشد خوب است. زینب آمد بغلم. ریحانه نق میزد. دو نفرشان روی پایم بودند و من هایهای گریه میکردم.
گفتم عکسش را میفرستم. اگر خوب بود بگویید بفرستم.
دو سه ساعت بعد، اسنپ گرفتم. ریحانه خوابیده بود. زینب برای شانصدمین بار تلویزیون روشن کرده بود. چادر سرم کردم و کیک زیر بغل رفتم پایین. در پراید سفید را باز کردم. کیک را طوری گذاشتم لیز نخورد. مرد راننده پرسید مسافر نیست؟ گفتم نه همین کیک... گفت بردارید. گفت باید اسنپ خدماتی بگیرید. اسنپ خدماتی چه کوفتی بود دیگر؟ اصلا چنین گزینهای مگر بود؟
کیک را برداشتم.
پا گذاشتم روی پلهی اول.
اسنپ گاز داد و رفت.
تا حالا از رفتن اسنپ گریه کردهاید؟ آن هم دو ثانیه؟ تا وقتی پلههای راه پله را تمام کنید و دوباره نقاب مادری بزنید؟ نه؟
ولی من کردهام!!!!
@truskez
۷ خرداد ۱۴۰۳