یک طور قلبهایمان را در دستتان گرفتهاید که هرکس فکر میکند با شما رفیقتر است.
خودمانیم، گاهی که یکی بیشتر حرمتان میآید یا جملهی عاشقانه برایتان مینویسد، یا راه به راه عکسهای هنری از گنبد طلاییتان میانداز، حسودیام میشود.
به خودم میگویم عاقل باش، چه خوب ته صف سینه چاکهایشان دیده نمیشود. اما ته دلم میخواهد با من کمی رفیقتر باشید. مثلا وقتی کالسکهی بچهها را مقابل اذن دخول نگه میدارم، به من لبخند بزنید. بگویید باز آمد فشنگی زیارت کند و دو قطره اشک بریزد و بدو برود. بعد، بین همهی آدمهایی که به حساب خودشان مقابل بهترین چشمانداز به گنبد نشستهاند، نگاه من را بخرید. بگویید این دختر الان بچهاش گریه میکند، ببینم چه میگوید بعد بقیه!
من هم بدون بالا پایین کردن صدایم، مثل یک نوار ضبط شده، امین الله بخوانم و هی زیر زیرکی گنبد زیبایتان را ببینم و مراقب باشم ریحانه مهرهها را نخورد.
پدرم هستید. تاج سرم. آبرویم. هرجا میروم میگویم مشهدیام و بعد، میشوم کبوتر سلام رسان.
من؟ به خدا نفهمیدم کی. به قول زهرا کاردانی شاید آن زمان که ولایت عشق پخش میشد. بچه بودم و شما به نظرم خیلی خوشتیپ و خوش قد و بالا آمدید. شاید هم بعدتر... چادرم را که باز میکردم و در زیرزمین حرمتان میدویدم...نمیدانم. من یک جایی عاشقتان شدم و بعدها، همه کارم گره خورد به گوهرشاد.
روبهروی گنبد.
کتاب دعای سرمهای در دست.
اشک بریزم و بگویم آقاجانم، باباجانم، خودت درست کن ❤️
@truskez
اصلا اینطور بار آمدهایم. نونمان را در ادب میزدیم و میخوردیم. خط قرمز پررنگ مادر پدرم ادب و اخلاق بود. هر جا، هر که، هر چه میخواست گفته باشد، ما باید آن بچه باادبه میبودیم. آن که شُمایش تو نمیشد.
روزهای عید عزا میگرفتم. خصوصا وقتی در ماشین مینشستیم. مامان پشت هم شماره میگرفت و بابا هم انگار نه انگار که رانندگی میکرد. به انواع نسبتهای دور و نزدیک در رده سنی خیلی بزرگسال تماس میگرفتند تا عید را تبریک گفته باشند. اگر بخت یارمان نبود گوشی سمت ما هم میآمد.
در اتمسفر مودبانه خانهمان، یادم نمیآید یکبار امام خمینی، خمینی، نام برده شده باشد. دبستانی بودم. وقتی دههی فجر نقاشی امام و هواپیما و پرچم میکشیدیم. فکر میکردم همه مثل من عاشق امام خمینیاند. همه جلوی تلویزیون میایستند و به لالهی در خون خفته را فریاد میزنند. بعدها که وارد دوران راهنمایی شدم، نمیفهمیدم چرا، اصلا نمیفهمیدم چطور بعضیها به خودشان اجازه میدهند برای عکس امام مژه بکشند، لبهایش را قرمز کنند و هر هر بخندند. همان روزها بود که ریشههای ولایت فقیه داشت در من میدوید.
مادر پدرم نگفته بودند ولایت فقیه چیست، رهبری کیست و اصلا اینطور باشید یا نباشید. همین که مثل دور و بریهایمان رهبری را «خامنهای» نمیخواندند، ما را برد همان جا که باید.
دبیرستانی که بودم زبانم میافتاد جلو و پا به پای همه بحث میکردم. رهبری و امام خمینی خط قرمزم شده بودند. وقتی بعضیها عکس امام را از اول کتابشان میکندند یا تا میزدند من بارها و بارها در عظمت نگاه امام غرق میشدم.
بعدها که دانشگاه رفتم، بعدها که در دستهبندی شاخص سنی جمعیت، جوان نام گرفتم، تازه فهمیدم همه نانشان را در ادب و اخلاق نزده بودند. پدر مادرشان مقید به شرکت در مراسم ختم دیگران نبودند. مقید به عرض تسلیت. همهی آدمها، مادر پدرشان برای تو را شما گفتن جایزه نخریدهاند. موز را در خانه و سیب و هویج را در ظرف چاشت نگذاشتهاند...
سر هر مصیبتی، سر هر داستان و ماجرایی که این ملت به خود میبیند، همهمان غربال میشویم. خطی میافتد بینمان. مرز اخلاق. مرز شرافت.
برویم دعا کنیم همیشه اینطرف خط باشیم. آن طرف خط هر روز وحشتناکتر میشود. انگار خدا همه چیز را انداخته روی دور تند...
به خودم میگویم.
مراقب باش پایت لیز نخورد...
چنگ میاندازم دامن مادر و پدرم. باید بگویم یک واحد اخلاق در چارتم بگذارند...
من از این روزها خیلی میترسم.
@truskez
قدمهای اولم را که به سمت مسیر برمیداشتم، سرم پایین بود. میان انبوه جفت پاهایی که مقابل من حرکت میکردند. گفتم تمام شد. نرسیدم. گفتم تهش هم برسم، از دور هم ببینم کافیست. آن دنیا اسمم ته لیست هم باشد کفایت است.
رسیدم بابالجواد. غزال زنگ که کجایی؟ گفت بیا دور میدان. هنوز ماشین نیامده. پا تند کردم. آدمها پشت هم میآمدند. بعضیها ماشین را دیده بودند. گفته بودند رئیسی حلالم کن. اسمشان را پای تابوت نوشته بودند و از خیابان اصلی ریخته بودند به خیابان کناری.
خط آفتاب چشمم را میزد. ایستادم دور میدان. مردی آمد و به صدای بلند تهدیدمان کرد.
_خانمها برید عقب. ماشین بیاد سیل جمعیت پرتتون میکنه عقب. اون جلو چند نفر ساق پاشون خرد شده.
خانمها چند قدم رفتن عقب. چند نفر پا گذاشته بودن روی نرده و چند وجب از آقایان بلندتر شده بودند.
دوربینم را گرفتم بالا. سوژههای اطرافم کم بود. میترسیدم بروم جلوتر. گیر کنم آن وسط. علی هم نبود دستش را حائل کند دور بازوهایم. چند عکس معمولی گرفتم. گفتم شاید بعدها چیزی در بیاید.
ماشین آمد. انداخت آن طرف میدان. همهی کسانی که نردهها را سفت چسبیده بودیم دویدیم وسط. رفتیم وسط بلندای میدان. دیگر جای تکان خوردن نبود. دست من روی شانه جلوییام بود و خانم پشت سری مرا سفت چسبیده بود. ماشین آمد. دیگر نفهمیدم. آمده بودم چهرهی ادمها را ببینم. نفهمیدم. صداها را میشنیدم فقط. صداها بوی نم میداد. دم گرفته بودیم:
ای صفای قلب زارم
هرچه دارم از تو دارم...
@truskez
تروسکه/ زهرا مهدانیان
قدمهای اولم را که به سمت مسیر برمیداشتم، سرم پایین بود. میان انبوه جفت پاهایی که مقابل من حرکت می
امروز، میدان بیتالمقدس، تشیع شهید جمهور
اینجا، نشستهام کنار دخترهایم
لقمههای نان و پنیر را میچینم
گوشهی سفره. ریحانه چنگ میاندازد
از پاهایم برود بالا، خودش را به من
و سفره برساند. زینب هنوز گیج است.
بین هر لقمه دراز میکشد و سرش را
روی آن پای دیگرم میگذارد. صبحانه
تمام میشود. ریحانه کف زمین خوابیده
و قاشق خالی را میخورد. زینب چشم دوخته به تلویزیون و دست میکند در لیوان آب مقابلش. اینستاگرام را باز میکنم. بچهای قد و قواره ریحانه، روی دست، پلکهایش نیمه باز است. صورتش مهتابی است. از پشت این صفحهی نوری، معلوم است این جان، گرمایی ندارد. دست میبرم سمت صفحه. دلم میخواهد خونهای روی صورتش را پاک کنم.
ریحانه این طرف با صدای شبکه پویا دست میزند. کاش آنجا هم بودم. یک ساعت قبلتر این بچه را بغل میکردم. میدویدم تا خانهام. لقمههایش را کنار لقمههای ریحانه میگذاشتم، شیرش میدادم. روی پایم بالشت
میگذاشتم و برایش میخواندم...
لالالا... نخواب نازم... لالالا.... نخواب... نخوا...ب...
#کودک_کشی_رفح
دو روز قبل مامان پیام داد برای دوشنبه کیک میخواهم. تولد فلانی است. گفتم باشد. گفت چه کیکی بهتر است؟ عکس کیک پسته را فرستادم. کیک پستهی مخصوص. آنها که یک لایه کرم پنیری هم سطح کیک را پوشانده. مامان گفت از آن خامهایها بهتر است. همانها که برای تولد علی درست کرده بودی. چه پیش خودم فکر کردم؟ گفتم باشد. درست میکنم. کاری ندارد. یک بار درست کردهام. تا وقتی کیک را برش دادم و لایهلایه چیدم روی پیشخوان آشپزخانه همه چیز درست بود. خامه را که گذاشتم فرم بگیرد جهان به هم ریخت. ریحانه هر به چند ثانیه اسباب بازی جدید میخواست. شاید هم گرسنه بود. نمیدانم. لابد یک چیزی میخواست که نق میزد. زینب هم از مبل بالا آمده بود و نشسته بود ور همزن. میگفت من هم کیک میخواهم. من هم خامه میخواهم. انگشتش میرفت سمت خامهها. میگفت چرا برای خودمان کیک درست نمیکنی؟ ریحانه گریه افتاد. زدم زیر بغلم. از اتاقشان گاز زرد و قابلمههای صورتی را برداشتم و ریختم وسط پذیرایی. زینب گفت مامان دستشویی دارم. ای لعنت به این کیکپزی. خامهها باز نشود؟ دستهایم را دوبار شستم. گند خورده بود وسط خامهها. باز شده بود و داشت آب میشد. خرده کیکها دویده بودند درون قیف و هرچه خامه میکشیدم روی کیک انگار جای خامه، کیک بستنی بود. ذرات کیک مثل خاک پاشیده بودند روی برف. گوشی را برداشتم. مامان جواب داد. گفت سلام و من، آب شدم. گریه میکردم و میگفتم کیک درست نمیشود. گفتم خراب شد. مامان گفت فدای سرت. گفت اشکال ندارد. هرچه باشد خوب است. زینب آمد بغلم. ریحانه نق میزد. دو نفرشان روی پایم بودند و من هایهای گریه میکردم.
گفتم عکسش را میفرستم. اگر خوب بود بگویید بفرستم.
دو سه ساعت بعد، اسنپ گرفتم. ریحانه خوابیده بود. زینب برای شانصدمین بار تلویزیون روشن کرده بود. چادر سرم کردم و کیک زیر بغل رفتم پایین. در پراید سفید را باز کردم. کیک را طوری گذاشتم لیز نخورد. مرد راننده پرسید مسافر نیست؟ گفتم نه همین کیک... گفت بردارید. گفت باید اسنپ خدماتی بگیرید. اسنپ خدماتی چه کوفتی بود دیگر؟ اصلا چنین گزینهای مگر بود؟
کیک را برداشتم.
پا گذاشتم روی پلهی اول.
اسنپ گاز داد و رفت.
تا حالا از رفتن اسنپ گریه کردهاید؟ آن هم دو ثانیه؟ تا وقتی پلههای راه پله را تمام کنید و دوباره نقاب مادری بزنید؟ نه؟
ولی من کردهام!!!!
@truskez
باورش سخت بود. قبول کنم آدم این کار نیستم... آخر دورهی حرفهای فهمیدم. وقتی سر نوشتن داستان کوتاه جانم در آمد و سر آخر پوچ شد. باردار بودم. استاد به بار شیشهام رحم کرد و گفت خوب است. یک مسئله اساسی در پیرنگ داستان مطرح کرد و به باقی داستانم دست نزد. خودم فهمیدم. داستان بقیه را که میخواندم و فکر میکردم داستان کوتاهی از نویسندهای مشهور میخوانم یا داستانی از یک مجلهی معروف، حساب کار دستم آمد. من آدم داستان نویسی نیستم. ذهن خلاقهاش را ندارم. وسط کار کم میآورم یکهو رو میآورم به جفنگ نویسی. ذهنم خلاصهاست. رمان را قد داستان کوتاه مینویسم و داستان کوتاه را قد پاراگراف. ساختار سه پردهای از من در نمیآید. اساسا آن همه گره ساختن برایم سخت است. ذهنم خسته میشود. بماند که یاد سریال ستایش میافتم که مادرش مرد و شوهرش مرد و پدربزرگ بچههایش افتاد دنبال گرفتن بچهها و سرآخر پدرش را هم گرگ خورد. همیشه دستش میانداختم. اینقدر گره برای چه؟ زندگی عادیام هم همینطور است. یک روز پرچالش تا چند روز افقیام میکند. ذهنم قد نمیدهد. نگو نشان بده هم که پیچ و واپیچ کار است. یک خط مینویسم میخواهم دهتا نشان بده از تویش در بیاورم. نمیشود. مغزم میسوزد.
دورهی حرفهای کار خودش را کرد. من را طوری پرتاب کرد بالا که از آنطرف با سر خوردم زمین و خیال داستان نویسیام پُف، ترکید!!
حالا افتادهام به جان روایت نویسی. شاید چند صباح دیگر از صرافت این کار هم بیافتم. مثلا به این نتیجه برسم چیزی برای روایت کردن ندارم و تمام. رویای نویسندگیام هم بترکد.
@truskez
دو سه شبی میشود که میخواهم اینجا چیزی بنویسم، یکی از سفید شدن موهای کنار شقیقهام، یکی از حالخودم، یکی امام خمینی، یکی هم از بابا...
منتهی نرسیده به بالشت رفتهام...
بماند برای فردا ...
روی دلم مانده. کم حسرتی نیست. نوارهای صدای شما را در زیرزمین تاریک خانه پخش کنم و تازه عظمت نور را در دل آن سیاهی ببینم.
کم حسرتی نیست... نسل ما ندید آن شکوهی که بگویید بسم الله و پیر و جوان بلند گریه کنند. بعضیها دست میگیرند، میخندند. من میدانم. آدم وقتی ترسیده است، وقتی به سوگ کسی نشسته، وقتی اضطراب جانش را چنگ میاندازد، منتظر یک جرقه است. و شما آن جرقهی دلهای طوفان دیده بودید.
من عاشق شما شدهام آقای خمینی. عاشق قدم زدنتان، عاشق لبخندهایی که دندانهایتان دیده میشود. به نظر خیلیها مسخره میآید، اما من حتی دلم برای لهجهی بانمکتان غش میرود. من میتوانم ساعتها در پینترست پرسه بزنم و عکسهای کمتر دیده شدهیتان را ببینم و هربار قربان برق چشمهایتان شوم. قربان آستینهای تا زدهی و ژست آمادهی وضو گرفتنتان.
بعضیها میگویند چرا امام وقتی روی صندلیهای هواپیما نشسته بود و چند دقیقهی بعد وارد خاک ایران میشد گفت هیچ حسی ندارم. میگویند ایران برایتان مهم نبوده! میگویند دلهای عاشقی که کف باند فرودگاه را فرش کرده بود برایتان مسخره بازی بود. من؟ من هربار منتظرم دههی فجر شود از تلویزیون این ویدیو را پخش کند و میخ آن تصویر شوم. میخ آن کلاس درس عرفانی که گذاشتهاید. میخ آن مفاهیمی که از کلامتان میچکد.
از بین تمام عکسهایتان، این تصویر را بیشتر دوست دارم. خودتان نمیدانید. برای نسل من خیال انگیزتر است. من که دلم میخواست دستتان را بگیرم، چادر رنگی سرم کنم، و با شما حیاط خانه را قدم بزنم...
آقای خمینی با ما چه کار کردید...؟
@truskez