به خودم که نگاه میکنم، آن مادری نیستم که میخواستم باشم! آن مادری هستم که دیگران، جامعه، عرف، سلامت، بهداشت، از من ساختهاند. امشب که قبل از خواب آمدم زینب را ببوسم، دیدم روی لباسش لک روغن پاچینهاییست که به دندان کشیده. لباس تمیز را جای لباس لکه لکه سرش کشیدم. باسن ریحانه را هم تازه شسته بودم. تازه دکمه جفتیهای سرهمی را زیر باران گریههایش بسته بودم. دیدم آستینش خرمایی است و روی لباسش انواع لک ماست و روغن و برنج های چسبیده است. سرهمی سبزش را از روی جارختی کشیدم پایین. علی گفت: وای ، ول کن دیگه زهرا...بشین! نتوانستم. «بچه موقع خواب باید لباسش تمیز باشه تا بهتر بخوابه» این گزاره از کدام سند و مدرک علمی زده است بیرون نمیدانم. شاید هم کسی روزی در اینستاگرام گفته بوده و من لایک کردم، شاید هم آشنایی در یک مهمانی بلند عنوان کرده... نمیدانم. اهمیتی ندارد! مهم این است زیر این باید نبایدهای ذهنی مغزم دارد میسوزد.
_ تلویزیون فلان قدر ساعت... شبکه نهال نه! فقط پویا!
_ بستنی در هوای سرد نه!
_خواب بعد ازظهر از فلان ساعت به بعد نه!
_ فلان چیز با شکم خالی نه!
و ...
بماند برای خانه هم انبوهی از باید نبایدها را ردیف میکنم. حریف بچهها که نمیشوم. اصلا در معرکهی باید نبایدهای خانه قاطیشان نمیکنم.
_ ظرف نشسته در سینک نباشد.
_ بی چایی دم کشیده نباشیم.
_ کوهی از لباس نشسته نداشته باشیم.
_اشغالی زیر پا نیاید.
_غذای تازه و متنوع بخوریم.
_ پذیرایی، اتاق خودمان و ترجیحا اتاق بچهها مرتب باشد...
_ کوسنهای روی مبل به ترتیب روی مبل نشسته باشند.
دوست دارم مغزم را محکم بغل کنم و از زیر بار این چیزهای مسخره نجاتش دهم. شاید گرفتگی شقیقههایم باز شود. دندانهای فشردهام آزاد شوند و صورتم چند لحظه طعم تعلیق را بچشد. طعم بیحسی. شاید بچهها هم دلشان یک مامان کمی شلتر میخواهد. مادری بدون خطی روی پیشانی!
۵ آبان ۱۴۰۳
کسی لالایی قشنگ قدیمی از مامان بزرگ یا مادرش بلده؟
از اینا که باباهه ول کرده رفته نه، مضمونش قشنگ باشه
هرکس بلده یک پیام بده
۱۱ آبان ۱۴۰۳
هدایت شده از فاطمه محمدزاده
کفش مردانه.
نمیدانم در کیسه کفش مردانه چه خبر است. با کلمه مردانهاش کار دارم.
نام کیسه برایم غریبه بود. من خیال میکنم این جنگ با زنان است. زنان آزاده، زنانی که بلد هستند لالایی بگویند و حماسه تربیت کنند.
زنانی که ۸۰ سال است جبهه مقاومت فلسطین را حفظ کردهاند. دشمن از آنها دل خون دارد.
جنگ اگر میان مردها بود الان تمام شده بود.
#جبهه_مقاومت
#زنانگی
۱۵ آبان ۱۴۰۳
تروسکه/ زهرا مهدانیان
کفش مردانه. نمیدانم در کیسه کفش مردانه چه خبر است. با کلمه مردانهاش کار دارم. نام کیسه برایم غریبه
بله که جنگ با زنان است. جنگ روی دوش زنان سنگینی میکند. مردها که میروند. میروند و اسلحه به دست قهرمان میشوند و زنها وسط ساختمانهای فروریخته، وسط چادرهای صحرایی میمانند. زنها باید گوشه کنار زندگی را از زیر بمبها، آوارها، نبود مردها، نبود آب و غذا بکشند بیرون. باید از همه نیستها، هست بسازند و بگذارند وسط سفره تا بچهها قد بکشند، تا یک روز رخت سرباز مقاومت را تن پسرهایشان کنند. زنها باید آنقدر مرد باشند تا پسرها جا پای پدرها بگذارند و آنقدر زن باشند تا دخترها فوت و فن زندهگی وسط آوارهها را بلد شوند.
جنگ با زنان است. همیشه با زنها بودهاست. مگر نه اینکه زن زندگی میدهد؟ زن میرویاند و جنگ میمیراند؟ جنگ انگار اسلحه به دست مقابل تمام هویت زنانه ایستاده. و زنها ... و این زنها هستند که آن پشت ایستادهاند تا پشت مقاومت گرم باشد به سربازهای کوچک تمام نشدنیاش. به بچههایی که سالها قصه قدس را روی پای مادرانشان شنیدهاند.
لالا لالا... گلم لالا
بایست مادر، نخواب حالا
مردها میروند و وسط موشکها، وسط تیراندازیهای چریکی گلوله میخورند و قهرمان یکی دو نسل بعد میشوند. اما زنها اسمشان نمیماند. اسمشان میشود عدد. هزار نفر زن و بچه در زیر نویس شبکه خبر. چه کسی میداند اسم آن زنی که نگذاشت در یک وجب چادر خاکی زندگی بمیرد چیست؟ از زنها اسم نمیماند. رنگ میماند... رنگی از خدا.
@truskez
#جبهه_مقاومت
#زنانگی
۱۵ آبان ۱۴۰۳
تو بهش میگی نشخوار فکری یا overthink ولی عبدالوهاب الرفاعی خیلی جالب میگه:
حروب كثيرة في رأسي وأنا قتيلها الوحيد!
در سرم جنگهای بسیاریست و تنها کشتهاش منم!
@truskez
۲۲ آبان ۱۴۰۳
تروسکه/ زهرا مهدانیان
تو بهش میگی نشخوار فکری یا overthink ولی عبدالوهاب الرفاعی خیلی جالب میگه: حروب كثيرة في رأسي وأنا
Overthinking یا بیشفکری به حالتی گفته میشه که فرد به طور مداوم و افراطی درباره یک موضوع یا مجموعهای از افکار، فکر میکنه، بهطوری که این فکر کردن بیش از حد به جای کمک به حل مشکل، منجر به نگرانی، اضطراب و استرس میشه، افراد دچار بیشفکری معمولاً در دام افکار تکراری و منفی میفتن.
۲۲ آبان ۱۴۰۳
شما از اینکه دارید به ایران برمیگردید چه احساسی دارید؟
-هیچ.
هیچ! همین یک واژه. بی حرف پیش. بی توضیح بعد. من بارها خواستهام همین هیچ باشم. هیچ احساسی نداشته باشم. هیچ چیزی بالا پایینم نبرد. در نبرد روزها، در هجوم افکار شبانه، یک قرص «هیچ» بیاندازم در دهانم و بعد از چند ثانیه، آن طمانیه، آن لبخند کشیده در من هم پیدا شود.
وقتی برق خانه قطع میشود و هزاران بار باید توضیح دهم چرا برقها رفته ... «نوبیته» «برق خاله اینا هم صبح رفته بود» «مامان جون نمیشه برق بخریم» دوست دارم دود از سرم بلند نشود. دوست دارم در تمام هزار پاسخم به آن هزار سوال، همان لبخند روی لبهای من هم باشد. اما نیست. دخترم دندانهایش را روی هم فشار میدهد: من نمیخوام برق ما مال کس دیگه ای بشه. تای شلوار را باز میکنم و دوباره تا میزنم.
- مامان جون، مال ما نیست، مال همهست.
- من میخواستم کیمیا ببینم.
دوباره میروم بالا. در دلم میگویم این هم ساعت بود. درست موقع پخش قسمت عروسی کیمیا؟ همان قسمتی که این بچه اینقدر چشم کشیده بود برای دیدنش؟ کوه لباسهای روی هم چیده شده را میزنم زیر بغلم و بلند میشوم. واقعا من در بیست و هشت سالگی باید برای از دست رفتن قسمت عروسی کیمیا حرص بخورم؟ کارم بهکجا رسیده؟ من که دلم میخواست بزرگتر از این چیزها تکانم ندهد، حالا چرا چهارستون روانم میلرزد؟ بخاری برقی پذیرایی خاموش شده و بهبچهها سپردهام در اتاق خودشان بمانند. در قابلمه را باز میکنم. مگر عدسی بدون پیاز هم میشود؟ چرا دیشب به علی نسپردم پیاز بگیرد؟ در قابلمه را کوبیدم روی قابلمه. «بشین برای عدسی بدون پیاز هم جوش بزن»
ـ مامان؟
ـ مامان؟
با هوای ابری و برقهای رفته، بچهها یک لحظه بدون من دوام نمیآورند. دراز میکشم کف اتاق. کتفم را میچسبانم به زمین تا صدای قولنجم را بشنوم.
ـمامان حوصلم سر رفته، پس کی برقا میاد؟
ـبرو کتاب بیار برات بخونم.
ـمامان بینی دارم.
در این تاریکی که نمیرود دستمال بیاورد. کتف کوفتهام را از زمین جدا میکنم. همهی مادرها بابت این چیزها حرص میخورند؟
«تو زیادی حساس شدی! مگر کسی برای دستمال آوردن نفسش را بلند و کوتاه فوت میکند بیرون؟ تو میخواستی هیچ باشی و حالا وسط روزمرگیهای ساده کم آوردهای. مگر تو هزار بار ویدیوی آن جمله را ندیده بودی؟ نکوبیده بودی روی پایت که ایول همین است؟ همین رضا و همین تسلیم؟ همین خود را ندیدن و همه در او حل شدن؟ هر چه او خواست و هر چه او مقدر کرد؟ تو حتی به «هیچ» نزدیک هم نیستی!»
نیستم. نبود پیاز و برق مغزم را میسوزاند. حتی وقتی علی کلید میاندازد و میآید تو. انگار منجی ظهور کرده. دست میاندازم دور گردنش و گونههای سردش را میبوسم.
ـوای چه خوب که اومدی...
یاد هواپیما میافتم و مردی که روی صندلی نشسته. لابد اگر من جایش بودم از نوفللوشاتو تا تهران را یک ضرب میرقصیدم. اما او نشسته بود و میگفت هیچ! انگار اگر انقلاب هم نمیشد باز هم میگفت هیچ! اگر موتور هواپیما آتش میگرفت هم میگفت هیچ! من هنوز لنگ عدسی بدون پیازم. اما روی دیوار آرزوهای مغزم، یک تابلو خطاطی بزرگ نصب کردهام. یک پس زمینهی سادهی سفید با خطوط نستعلیق که پیچ خوردهاند که نوشتهاند « هیچ ».
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیشب شد دو شب. دو شب که پشت هم خواب بابا را میبینم. از دو شب پیش که علی عکس بابا را نشانم داد.
-اینو دیدی؟
بابا کت گرم قهوهای پوشیده، کفشهای کالج قهوهای، دست زینب یک ساله را گرفته و به دوربین لبخند میزند. پشت دوربین من ایستادهام. لابد قربان صدقهی بابای خوشتیپم، پدربزرگ به روز بچهام رفتهام و بعد چیلیک، عکس انداختهام. گوشی را از دست علی میقاپم.
- بده ببینم.
دو انگشتم را باز میکنم و تصویر بابا بزرگ میشود. اول چهرهاش را نگاه میکنم. لبهایش که میخندد، چشمهایش، عینکش که این جا هنوز واقعا به کار میآمده. نه مثل الان که تزیینی است. انگشتم را سر میدهم و تصویر میآید روی موهایش. حتی شکمش را هم میبینم. لاغرتر بوده انگار. کفشهایش چه به تیپش میآمده. چند ثانیه میگذرد؟ گوشی را میدهم دست علی و بغضم را در آغوش علی قورت میدهم. بچهها هنوز بیدار بودند. گفته بودیم وقت خواب است و آنها هنوز از قابلمه پلاستیکی و مداد رنگی و حلزون نخ دارشان دل نکنده بودند. نمیشد جلوی بچهها بگویم دلم برای بابا، بابایی که تا بیست و هفت سالگی میشناختم تنگ شده. برگشتم سمت بچهها و به صدای ووو ووویی که ریحانه با دهانش در میآورد خندیدم.
دیشب هم مثل پریشب، مثل همان شبی که عکس بابا را دیدم، خوابش را دیدم. هر دو بار بابا مریض بود. شب اول وقتی دیده بودمش مثل این روزها دستش کمی خنک بود. کمی سرد. هروقت دستهای ما یخ میکرد کافی بود قفل دستهای بابا کنیم تا ظرف چند ثانیه گرم شود. در خواب هم دست بابا سرد بود. از آن خواب سرمای دست بابا یادم مانده. حتی همان موقع که بیدار شدم. وقتی فکر کردم واقعا خواب بابا را دیدم یا نه، یاد سرمای دستش افتادم. امروز هم به خوابم فکر کردم. اینبار دست سرد بابا را فشار نداده بودم. رفته بودم برای شب یلدا مثل خارجیها که آویز درخت کریسمس میگیرند، آویز انار و هندوانه بگیرم. نمیدانم برای کجا میخواستم. یادم میآید گران هم بود. کلی پول بالایش دادم. انگار مامان بابا از مسافرت میآمدند و با خودشان مهمان آورده بودند. قرار بود خانهشان را آمادهی یلدا کنم. آماده خودشان و مهمان آورده. یادم نیست آویز انار و هندوانه را چه کار کردم. جنس اشغالی هم نبود. از مغازههای برند خیابان احمدآباد خریده بودم.
در باز شد. بابا و مامان و مامان طلا آمدند. ناگهان صحنهی خوابم شلوغ شد. مامان و بابا را بوسیدم. مامان مراقب بود بابا کجا بنشیند. چرا خوابم خانهی مامان بابا را تغییر داده بود؟ خانوادهی ما و شب یلدا را سوییچ کرده بود روی یک خانهی آمریکایی سفید با مبلهای خیلی راحتی. بابا باز هم مریض بود. لجم گرفت. حتی وقتی بیدار شدم ناراحت بودم هنوز. مرحوم دیانی در یادداشتهایش یکبار همین را نوشته بود. نوشت بیمار بعد از مدتی هویتش «بیمار» میشود. میگفت هویت بیمار سایه میاندازد روی همه چیز. همهی روابط، همهی کارها و فعالیتها. باید حرف مرحوم دیانی را تکمیل کنم. این هویت، حتی روی خوابها هم سایه میاندازد. حتی خوابها.
۳ آذر ۱۴۰۳
۳ آذر ۱۴۰۳
هیولای درونم را سالهاست به بند کشیدهام. آخرین باری که جولان داد، اخرین باری که به سرم نزده بود طناب بیاندازم دور دست و پاهایش، حوالی نوجوانیام بود انگار. هیولای درونم لبریز از احساس بود و عقل درست درمانی هم نداشت. هوایم که بارانی میشد، او طوفان میکرد. دستهایش را حلقه میکرد دورم و برای اینکه من زخم نخورم، او دیگران را تیکه پاره میکرد. نمیفهمید کسی که مقابلم ایستاده کیست. گفتم که، عقل درست درمانی نداشت. همه را به یک چشم میدید. بعد که طوفان تمام میشد او مینشست کنج لانهاش و من میماندم با آدمهایی که داشتم از دست میدادمشان.
یک روز، یادم نمیآید کِی، صبح بود یا شب؟ در شرف باران بود یا پس از طوفان.. ، طناب را برداشتم و دور پاهایش پیچیدم. با من کاری نداشت. طناب را دور دستهایش هم بستم. میدیدم نگاهم میکند. با چشمهایی قرمز و نمناک. شاید دستم را هم گرفت. گفتم که یادم نمیآید. شاید هم زیرلب گفته بود این اشتباه را نکن. نشنیدم چه میگوید. طناب را گره زدم و یک قفل انداختم روی در لانهاش. گفتم چیزی نمیشود. گفتم نمیخواهم هیچوقت کسی آن چشمهای قرمز را در چشمهای من ببیند. دلم نمیخواست حنجرهی او، در حنجرهی من صدا کند. بعدها، در تمام این ده سال بلکه هم بیشتر، چندباری هم خودی نشان داد. چندبار؟ شاید اندازه انگشتان یک دست، شاید هم کمتر از انگشتان هر دو دست. خویَش همان بود، روشش را عوض کرده بود. دیگر پنجه در چشم اطرافیانم نمیانداخت. به جان خودم میافتاد. هیولا بود خب. با دیگری کاری نداشت، خودم را میدرید. میآمد در سرم حرف میزد که خودت را بزن. دستهایم را مشت میکردم تا خودم را نزنم. دمارم را در میآورد. یک بند میگفت خودت را بزن، فریاد بکش، موهایت را بکش. حتی یکبار گفت سرت را بکوب در آینه پذیرایی. چند ثانیه آینه را نگاه کردم. به چشمهای خودم زل زده بودم. قرمز بود. چندبار پلک زدم تا دوباره سفید شد.
چند سال گذشته؟ از آن وقت که طناب انداختم دور دست و پایش؟ یاد حرفش میافتم. «داری اشتباه میکنی!» به خطوط روی پیشانیام نگاه میکنم و سفیدی موهای کنار شقیقهام. سرعت گرفتهاند. انگشتهایم را که لای موهای بالای گوشم سُر بدهم تازه تارهای نقرهای میزند بیرون.
ارزشش را داشت؟ اگر مثل همهی آدمها هیولایم را آزاد میگذاشتم ..؟ من که پذیرفتم همهی آدمها هیولا دارند و گاهی سر و کلهاش پیدا میشود، من هم میگذاشتم گاهی بیاید یک دوری بزند... بقیه قبول میکردند نه؟
شاید واقعا اشتباه کردم!
۹ آذر ۱۴۰۳
امشب تا ننویسم سرم روی بالشت نمیرود. بنویسم دلم میخواهد فردا یا پس فردا تلفن را بردارم، شمارهی بابا را بگیرم و بگویم «میشه بعد از سرکار بیاین دنبالم؟» بابا بگوید ساعت یک میآید و بعد که رسید بیاید بالا. مثل همیشه بگوید وسایلت را بده من ببرم. بعد پشت فرمان ال نود بنشیند، من هم خم بشوم در بد چم ماشین را ببندم و هنوز راه نیافتاده دست ببرم و صدای رادیو ورزشی را کم کنم. بابا دم هر سرعتگیر پدال ترمز را فشار بدهد و من هربار فکر کنم عجب ماشین بیخود و پرتنشی است این ال نود. بعد عکس مامان بیافتد روی صفحه گوشیاش. «مژگان». مشت قلاب کردهاش را حرکت بدهد و دنده را عوض کند. «نون گرفتم، اومدم دنبال زهرا، اره، باشه، خداحافظ» و بعد گاز بدهد سمت خانهی مامان طلا. و بعد فکر کنم چه پیوند قوی، چه رشتهی عاطفی محکمی بین این خاله و خواهرزادهست؟ سال گذشته، چیزی از عمل بابا نگذشته بود که یک سرماخوردگی ساده پای مامانطلا را به بیمارستان باز کرد. چند روز. چند روز بدون اینکه ناصر و مژگان را ببیند. بدون اینکه ناصر برایش نان بگیرد. ناصر برود دنبالش، ناصر در یک بعدازظهر دلگیر، حوالی ساعت پنج و شش برود به خالهاش، به مادر همسرش سر بزند. کار خدا بود انگار. مامان طلا نفهمد ناصر چه شده. بعد هم انگار هر قدر مریضی بابا را خورد و عوض کرد، سالخوردگی هم سایهی پهنتری روی مامان طلا انداخت. سهشنبهها بابا میرفت دنبال مامان طلا. طلا خودش عصا زنان میآمد پایین. هوا که خوب بود، مینشست دم در. در حیاط چند قدم راه میرفت. من را هم که میدید دیگر نمیگفت «ناصر من نیم ساعته پایینم» یا «چرا شیر و سبزی نخریدی برام». فقط دلش میخواست بابا جلوی سوپرمارکت نیش ترمز کند و برای زینب پففیلی چیزی بگیرد. حافظهام خوب است. تصاویر خوب میافتد روی مغزم. اما حرف یکی دو سال قبل حافظه میخواهد مگر؟ تکرار تصویر پررنگ سالها کیسههای خرید در انگشتهای بابا، آن میوههای خوشبخت، آن میوههای عاقبت به خیری که پای مسابقه فوتبال قرار بود پوست تنشان کنده شود...این تصاویر به قلبم وصل است تا به مغزم و هیپوتالاموس و هیپوفیز و این چرت و پرت ها.
بابا! من مطمئنم یک روز میآیم و چراغ کم سوی کانالم را روشن میکنم. مطمئنم همینجا مینویسم، به حق قسمهای مادرم به مادر سادات، دیگر در سر پدرم هیچ مهمان ناخواندهای نیست. و بعد تا شب جواب پیامهای تبریک را میدهم. باباجون...! بعد که دوباره کلمات موم زبانت شد و رنگ پوستت دیگر به زرد و کبود نمیزد... برایت میگویم بعضی شبها آنقدر دست و پا میزدم تا آخر خفه و معلق خوابم میبرد...
۲۳ آذر ۱۴۰۳
تروسکه/ زهرا مهدانیان
امشب تا ننویسم سرم روی بالشت نمیرود. بنویسم دلم میخواهد فردا یا پس فردا تلفن را بردارم، شمارهی باب
دیروز شد یک سال، یک سال بعد از لحظهای که دکتر دست انداخت و یک غده بزرگ را از داخل سرت برداشت و گفت من همه چیز را آب و جارو کردم..
این عکس را هم مامان قبل از عمل گرفته بابا. چقدر اینجا شبیه بابایی هستی که میشناختم. 💙
۲۴ آذر ۱۴۰۳