eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
191 دنبال‌کننده
81 عکس
19 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
نجمه خانم یک ماهی می‌شود که می‌آید خانه‌ی مامان بابا. روزهای زوج هشت صبح می‌آید و ساعت سه خداحافظی می‌کند. هرچه بابا ناتوان‌تر شد، کارهای خانه بیشتر سنگینی کرد. آخر نجمه خانم را با واسطه پیدا کردیم و آوردیم ور دست آشپزخانه. خودمان هم روزهای زوج اگر آنجا باشیم می‌رویم ور دست بابا. وقت غذا، وقتی زیرانداز پهن میکنم و سفره را می‌اندازم، وقتی بشقاب‌ها را می‌برم و سالاد میگذارم وسط سفره، نجمه خانم چیزی می‌دهد دستم. «ببرین واسه باباتون» لجم در می‌آید. اصلا نمی‌خواهم هیچ کلمه‌ای درباره بابا بگوید. در چشم او مرد این خانه مریض است و مدام روی تخت گوشه‌ی پذیرایی خواب است. او هیبت مردانه‌ای را می‌بیند که باید روی پایش پارچه‌ای انداخت تا برنج‌ها از روی قاشق سقوط نکنند روی لباسش. اصلا همان پارچه را هم می‌خواست بدهد دستم. گفتم ممنون؟ یادم نیست. حتی آن روز که یک دفعه به سرش زد برایم تعریف کند پدرش هم آشپزی می‌کند هم کار خانه انجام می‌دهد هم دستش به تمیزکاری می‌رود چیزی نگفتم. مگر پدر من نمی‌کرد؟ مگر دست بابا به این چیزها نمیرفت؟ دمای هوا که می‌افتاد بابا شب‌ها سوپ می‌پخت. سوپ خوشمزه‌ای که قلقش دست خودش بود. مسئول سبزی‌ها هم خودش بود. ریحان را چطور بچیند و برگ تربچه را چطور بکند. اصلا من ور دست بابا یاد گرفتم سبزی‌ پاک کنم. ظرف‌ هم می‌شست. ظرف‌ها را زیادی به هم می‌کوبید اما طول نمی‌داد. خودش می‌گفت سرعت که نیست، نوره! نجمه خانم ندیده این روزها را. صدای خنده‌ی بلند بابا را نشنیده. اصلا صدای رسا و پُر بابا به‌ گوشش نخورده. اگر الان هم چیزی بنشود جز صدای نازک و تکه‌تکه‌ای به گوشش نمی‌رسد. دلم می‌خواست بگویم بابای من هم. بابای من هم تا همین یک سال و نیم پیش داشت می‌دویید. می‌شست، می‌پخت، خرید می‌کرد، تلویزیون می‌دید، بازی می‌کرد. حتی از بازی کهربا هم دیگر خوشم نمی‌آید. بازی را می‌زد زیر بغلش و برمی‌داشت می‌آمد خانه‌ی ما. سفر هم می‌رفتیم می‌گذاشت گوشه‌ی صندق ‌عقب. نجمه خانم باید بابا را می‌دید. می‌دید مغزش چطور مثل ساعت کار می‌کند. منظم، تیک! دقیق، تاک! آخ بابا... بابا. کاش هیچوقت مریض نمی‌شدی و پای نجمه خانم به خانه‌تان باز نمی‌شد. اصلا کاش تو را همانطور که بودی می‌دید. قوی، چهارشانه، خوش‌تیپ، خندان. ....
تروسکه/ زهرا مهدانیان
این لباس را این روزها تن ریحانه میکنم. و این زینب است. اینجا هم رشت است. آن هم بابا ناصر است پای بازی کهربا... از عکس تو و بغض همینقدر بگویم دردا که چه شب‌ها، که چه شب‌ها که چه شب‌ها
چیزی هست به اسم کرامت بیمار. استاد روانشناسی سلامت، سر کلاسش در دانشگاه هر جلسه همین را می‌گفت «کرامت بیمار» ما دیگر دست گرفته بودیم. پیش خودمان صدایش میکردیم استاد کرامت. سر هر بحث را می‌گرفتیم تهش می‌رسید به همین عبارت دو‌ کلمه‌ای. می‌گفت اصلا روانشناس‌هایی هستند مخصوص بیمار. مخصوص مراکز درمانی. کارشان این است بیمار در مرکز درمانی کرامتش حفظ شود. راحت باشد. نیازهایش شناسایی شود. روحش آسیب نبیند. روانش متلاشی نشود. بعد باز ما سوال می‌کردیم و او جواب می‌داد، کرامت بیمار، کرامت انسانی. امروز که خواستم کلید خانه را از مامان بگیرم، نقطه لوکیشن اسنپ را زدم بیمارستان قائم. فقط یکبار پایم به محوطه‌اش رسیده بود.‌ کاج‌های بلندش را دیده بودم و از کنار جدول کشی آبی و سفیدش رد شده بودم.‌ چشمم به داخل ساختمان‌هایش نیافتاده بود. بخش زنان، بخش مراقبین بیماران و ساختمان‌های خاکستری دیگرش. ساختمان‌ها زار می‌زدند انگار. بیمار شده بودند. مامان گفته بود از سطح شیب دار بیا پایین. نگهبان دم در هم آدرس بخش هسته‌ای را طبقه منفی یک داده بود. به مامان گفتم: همین سطح شیب داره که درب و داغونه؟ -اره اولش خرابه، کنده شده. سطح شیب‌دار هم مریض بود. کسی به دادش نمی‌رسید. اهمیت نداشت اگر تخت بیمار روی این سطح شیبدار بالا پایین بشود و سر بیمار چندبار به تشک پلاستیکی زیرش بخورد. کاش بیشتر کاج می‌کاشتند. کاج‌ها در این سالها قد کشیده بودند و تنه‌ی زشت ساختمان‌های خاکستری و بتنی از پشت درخت‌‌ها می‌زد بیرون. -مامان من رسیدم. در باز نمی‌شد. در را بسته بودند. مامان قفل در را از آن طرف چرخاند. اتاق بابا همان اتاق کناری بود. روبه‌روی اتاق بیماران منتظر تزریق. دیوارهای سفید، کاشی‌های آبی که رنگشان رفته بود. انگار سیلی خورده بودند. رنگشان پریده بود. آبی کبود. بابا روی تخت خوابیده بود و دو تا تخت خالی را وسط اتاق رها کرده بودند. «چقدر اینجا بده» طوری که بابا نبیند و نشنود پچ‌پچ کردم. مامان سرش را تکان داد«خیلی بده» پشت پنجره همه چیز مرده بود. سطح شیبدار، درخت‌ها. رنگ‌ها. اصلا چرا برای چنان منظره‌ای سرتاسر اتاق را پنجره زده بودند؟ داخل اتاق هم در و دیوار زار می‌زدند. کاشی‌های بنفش و یاسی بیشتر روح از تن ادم‌ می‌برد تا مسکن روان باشد. آب سرد کن بزرگی کنار اتاق افتاده بود. اتاق بود یا انباری؟ آدم سالم حالش بد می‌شد آنجا. از هر سه نفس دو تایش در گلویم خفه می‌شد. فکر کردم اتاق انتظار دکتر صدر بعد از تزریق در اورنج کانتی آمریکا چه شکلی بوده؟ با نور مهتابی، کبودی روی دست او هم مثل بنفش‌تر می‌شده یا نه؟ سرامیک کف اتاق آنجا هم مثل سطح شیبدار ترک خورده بود یا نه؟ باید دست استادم را می‌گرفتم و می‌آوردمش بیمارستان قائم، بخش هسته‌ای. سه بار از ته آن سالن باریک تا اولش راه می‌رفتیم.‌ سالن؟ با آن چراغ‌های‌ روشن‌ یکی‌ در میان شبیه تونل وحشت بود. وقتی خواستم از در بروم بیرون، انگار در و دیوار سالن دندان در آورده بودند و می‌خواستند من را گاز بگیرند. کلید را انداختم ته کیفم و پله‌ها را دو تا یکی کردم. خودم را انداختم وسط محوطه و نفسم را پرت کردم بیرون. «آه». هوای تازه را کشیدم درون ریه‌هایم. چرا بابا در اتاق طبقه منفی یک، مریض‌تر بود؟ موهایش هم به هم تابیده بود انگار. باید شانه می‌آوردم. به مامان گفتم نمیشه نکنیم؟ رنج و عذابش که بدتره؟ وقتی آنقدر پول نداریم که بیمارستان‌های خصوصی را تجهیز کنیم، یا آنقدر دیوارهای صندق درمانی را موش خورده که بیمارستان‌های دولتی رنگ پول‌ را نمی‌بینند، بهتر نبود همه جا می‌نوشتند: ورود بیماران سرطانی به مراکز درمانی اکیدا ممنوع؟
تروسکه/ زهرا مهدانیان
در گروه ناداستان نوشته بودند نسبت خودتان با «پدر» را پیدا کنید. باید می‌فهمیدیم نسبتمان چیست تا بعد بتوانیم واژه‌ها را کنار هم ردیف کنیم. نسبت من با پدر، خود شما هستید بابا.‌ شما من را به تمام مفاهیم برآمده از واژه‌ی پدر وصل می‌کنید. دیشب که از زمین و زمان رنجیده بودم، گوشی‌ام را برداشتم و صفحه‌‌ی پیامک‌هایمان را باز کردم. نصف پیامک‌هایمان مالی بود. برایم پیامک شاتل خانه را فرستاده بودید که تمام شده و تا ظهر نشده شارژش کنم. پیامک‌ لیست خریدهایی که برایتان فرستاده بودم. لابد آن موقع خانه‌تان بودم و مامان در یخچال را باز کرده و هر اسمی که آورده من تایپ کردم. تخم مرغ، نون، ماکارونی ... یکبار زنگ زده بودید شماره کارتم را می‌خواستید. همیشه داشتید. باز برایتان تایپ کرده بودم. شصت، سی و هفت، نود و نه، نوزده... یکبار هم نوشته بودید «یک و نیم میام». مثل تمام آن ظهرها که زنگ میزدم بیایید دنبالم. روزش را هم یادم می‌آید. سرکار بودید و من یک بند زنگ‌ می‌زدم. می‌خواستم ببینم خودم اسنپ بگیرم یا شما می‌آیید. تماسم را رد کردید و پشت بندش پیام دادید «یک و نیم میام» آخرین بار بود که آمدید دنبالم؟ اصلا چرا یادم نمانده آخرین باری که دنبالم آمدید کی بود؟ دیشب فکر می‌کردم اگر شما خوب بودید دنیای الان من چه شکلی بود؟ اشک‌هایم را با نوک انگشت پس زدم و رسیدم به پیامک‌های آخر. پیامک‌هایی که برایتان گاه و بیگاه می‌فرستادم. «بابایی خیلی دوستتون دارم». تاریخ بالای پیام را نگاه کردم. بیست، بیست و سه. سوم اسفند تولدتان را با یک روز تاخیر تبریک گفتم و نوشته بودم دوستتان دارم. شما هم برایم نوشته بودید دوستم دارید. در جواب تعریف‌هایم نوشته بودید اینطور‌ها هم که فکر میکنم نیست. ولی همانطور است بابا. یادتان می‌آید یک بار با پرتقال کره زمین درست کردید برای کار مدرسه‌ام؟ معلم جغرافی‌مان گفته بود نقشه جهان را بیاوریم. تاکید هم کرده بود هر طور شده خودمان بسازیم و ببریم برای نمایشگاه جغرافی مدرسه. من هم شب وسط فوتبال دیدنتان لابد، زانو بغل گرفتم که هیچ کاری نکرده‌ام. چیزی درست نکرده‌ام و کاش یک توپ گرد آبی داشتیم تا نقشه را بِبُرم و به آن بچسبانم. یادتان می‌آید بارها گفته بودیم شما به درد همه کاری می‌خورید؟ می‌گفتیم بابا باید بعد از بازنشستگی یک مغازه‌ی همه چیز تعمیری راه بیاندازد؟ همه چیز سازی؟ پرتقال بزرگی برداشتید و کاغذها را طوری با پرتقال یکی کردید که مثل توپ شد. بعد سر و ته کاغذها را به هم چسباندید و پرتقال را از زیرش در آوردید. هنوز هم نمی‌توانم‌ بگویم چطور از یک برگ نقشه و یک پرتقال کره زمین درست کردید. بعد، از جعبه‌های انباری چیزی در آوردید که بشود کره زمین را به آن وصل کرد تا من نمره کامل را بگیرم. شما بلد همه‌ی کارها بودید، حتی کارهای خانه. اعظم خانم هم نمی‌توانست پنجره‌های سنگین قدیمی خانه را درآورد. یکی از ارکان اصلی خانه‌تکانی خانه خودتان بودین بابا. درآوردن پنجره‌ها، جا انداختنش، درآوردن لاله‌های لوستر وسط پذیرایی، درآوردن پرده‌ها. پارسال را که قسر در رفتید. حواسم هست امسال هم خیال ندارید دست به سیاه سفید بزنید. اصلا همانطور است که خودم‌ برایتان نوشته بودم. مگر می‌شد کاری از دستتان بر نیاید؟ ما سه دختر دلتان را نرم کرده بودیم و دستتان را سخت. جور پسر نداشتن افتاده بود روی تنتان. بابا؟ من هنوز هم جایی گیر می‌کنم فکر میکنم باید منتظر باشم شما بیایید، چنگک بیاندازید و من را بکشید بالا. مثل دیشب که نمی‌دانستم با آن همه اشک چه کنم. می‌دانستم پیامم‌ بی‌جواب می‌ماند، اما برایتان نوشتم «دوستتون دارم باباجون» و بعد انگشتم را سر دادم تا پیامک بیست، بیست و سه بیاید. «بابا جونم، عشق دلم، نفس من، تولدتون مبارک ❤️ من همیشه هر وقت بهتون فکر میکنم، به لبخند قشنگتون، به چشمای مهربونتون به بغل گرمتون پر از حس خوب میشم، همیشه می‌دونم اگر هزارتا مشکل داشته باشم، بابام هست و بلده چطور هر هزارتا مشکلم رو حل کنه. شما هم عشق منین، هم پدر من هم تکیه‌گاه من ❤️دوستتون دارم تولدتون مبارک»
دیشب خواب بابا را دیدم. دیشب یا دم صبحش را یادم نیست. اما خوابم را یادم مانده. سرعت پاهایم، رد شدنم از کنار آدم‌ها، مثل فیلم‌ها بود. گاهی در تن خودم بودم و می‌دویدم، گاهی هم جای چشم‌های دوربین. می‌دیدم جسم دختری محو شده و دارد می‌دود. بابا را صدا می‌زدم. بابا، بابا... وسط خواب فهمیده بودم خوابم. بابا لبه‌ی استخر موسسه‌ای فرهنگی ایستاده بود که سالهای نوجوانی آنجا می‌رفتیم. دو هزار متر باغ بود. هم سالن بزرگی داشت برای کلاس‌ها و مراسم‌ها، هم استخر بزرگی برای آن که دورش قدم بزنیم و به صدای فواره‌ها‌یش گوش بدهیم. می‌دانستم آن باغ است. همان باغ بود اما معمار خواب‌هایم استخر را کشیده بود جلو و شبیه استخر مجموعه‌های آبی شده بود. فهمیده بودم بابا آنجاست. دارد می‌خندد و با بقیه‌ی دوستانمان حرف می‌زند. صدای حرف زدنش لحظه‌ای به گوشم خورده بود. بعد یک نفر انگار زده بود در صورتم. سرم فریاد کشیده بود: داری خواب می‌بینی، ولی بجنب، بابات اونجاست. به آنی تارهای هوا را دریدم. می‌دانستم بابا کجا ایستاده. تا رسیدم بابا ساکت شد. گفتم بابا؟ چیزی نگفت. بعد ناگهان غیب شد. خودم را انداختم در آب. گفتم لابد اونجاست. نبود. خوابم هم خورد و وقتی صحنه‌ی جدید چیده شد، خانه‌ی همسایه‌ی طبقه‌ی پایین خانه‌ی مامان بابا بودم. خانه‌ی خانواده علی شده بود انگار. همه مراقب من بودند تا حالم خوب باشد. لبخندها روی لب‌ها سُر می‌خورد و تا سر حد خفگی غم داشتم. شب‌ها با فکر به بابا می‌خوابم. چه شکلی بود؟ چه کار می‌کرد؟ چه طور حرف می‌زد؟ صدای پر انرژی و بمش چه آهنگی داشت؟ بعد می‌خوابم و در تمام خواب‌هایم ردی از باباست. مثل آن روز، خواب دیدم بابا رستم است. کسی شبیه به رستم. در جنگ زخم برداشته و برده بودمش بیمارستان.‌ قهرمانی که در بیمارستان حرفش پیچید بابای من بود. بعد باز خوابم هم خورد. معمار خواب‌هایم بابا را برده بود بیمارستان دکتر شیخ. بیمارستان بچه‌ها در مشهد. همان‌قدر که صلاح دیده بود بابا در هیبت رستم بستری شود، حالا بابا را برده بود دکتر شیخ. از پله‌ها دویده بودم بالا. دکتر بود یا مامان؟ در اتاقی را باز کرد و بابا را در یک محفظه‌ی شیشه‌ای نشانم داد. مثل نوزادها، مثل خودم که یک هفته در ان‌آی‌سی‌یو بستری بودم. بابا را گذاشته بودند در ان‌آی‌سی‌یوی بزرگی و ذرات co2 در شیشه پخش می‌شد. یادم می‌آید دستم را گرفتم به چارچوب در. یک دست دیگرم را هم گذاشتم روی قلبم و فریاد کشیدم بابا. بعد از خواب پریدم. نه مثل فیلم‌ها که روی تخت نیم خیز می‌شوند. پلک‌هایم را باز کردم و وقتی دیدم ریحانه کنارم خوابیده و آرام نفس می‌کشد، دوباره چشم‌هایم را بستم. @truskez
عکس سرش را در گوشی مهدی‌آقا، شوهر جیران، دیدم. چه کسی برای چه کسی فرستاده بود یادم نمی‌آمد. میخواست صدای دکتر را برای من و مامان پخش کند. مامان آمده بود یک لیوان آب بخورد و من هم دستکش به دست پای ظرفشویی ایستاده بودم. ظرف‌ها را رها کردم. گذاشتم بیشتر خیس بخورند. تمام حرفش درباره نتیجه درمان هسته‌ای بود و بعد شروع یکی از این درمان‌های دیگر. همین‌ها که هیچکس نمی‌داند اثری دارد یا نه؟ به زحمتش می‌ارزد یا نه؟ به درد کیسی مثل بابا میخورد یا نه.. همان جا چشمم افتاد به تصویر MRI بابا. سر بابا خاکستری بود و یک «وای» انگلیسی بزرگ سیاه افتاده بود وسط سر بابا. دو شاخ بالا جلوی سر بودند و آن شاخه‌ای که دم «وای» می‌شد، کشیده بود به پس سر. لابد دکتر همین را دیده و گفته بود توده با سرعت به سمت هیپوتالاموس پیش‌روی می‌کند. از مامان پرسیده بودم خب ..؟ منتظر بودم مامان مثل دکتر مقیمی، استاد فیزیولوژی‌م در دانشگاه، کارکردهای هیپوتالاموس را نام ببرد و بعد سر کلاس شکل مغز را بکشد و همه چیز را برایم توضیح بدهد.‌ نداد. چند شب پیش مجبور شدم خودم جستجو کنم. تعادل و حرکت را همه جا نوشته بود. هنوز نرسیده به هیپوتالاموس طرف راست بابا سنگین‌تر شده‌ست. یکشنبه‌ی هفته پیش که بردمش تا دم دستشویی فهمیدم. بعد هم که وضو گرفته بود و می‌خواستم تا صندلی نماز ببرمش، اگر دست چپش را بیشتر نکشیده بودم از طرف راستش وا می‌رفت. کشیدمش و یک قدم دیگر نشست روی صندلی و قامت بست. چهار روز گذشته بود و دیروز بابا را با ویلچر بردم تا دم دستشویی. اصلا یک کارهایی به یک سری آدم‌ها نمی‌آید. به دکترهای تغذیه نمی‌آید نوشابه بخورند، به معلم‌ پرورشی‌ها نمی‌آید وسط دامادی پسرشان قر بدهند، به بابا هم نمی‌آید روی ویلچر بنشیند و دختر کوچکش هولش بدهد. دایی که دستشویی فرنگی سیار را آورد خواستم خاکش را بگیرم. شیر آب حمام را باز کردم و اسکاچ را کشیدم به میله‌هایش. فکر کردم اگر کس دیگری مریض بود، اگر بابا قرار بود دستشویی را برای بیمار تنظیم کند چه می‌کرد؟ بعد بابا را دیدم که صندلی را زیر بغلش زده و از پله‌ها بالا می‌آید، در حمام را باز میکند و سریع تمام بدنه را کف میزند، زیر تا بالای دستشویی را آب می‌گیرد و تا وقتی خشک شود، چندتا ایده برای اجرا خلق می‌کند. زود، تند، سریع. بابا مصداق همین کلماتی بود که گاهی در تعریف از خودش می‌گفت. دستشویی سیار را شستم. آمدم دیدم بابا هم خودش و هم لباسش را شسته. مامان می‌‌گفت «گاهی در روز دو سه بار لباس‌هاش‌ رو عوض میکنم، همه خیس میشن». روی ویلچر نشسته بود. شلوارش تا روی ران‌هایش بالا آمده بود و مامان می‌خواست چای و خرمایش را بدهد. نشستم کنار مامان. «زهرا اومده» نگاهم کرد. این‌طور فکر می‌کنم، شاید هم جای دیگری را می‌دید. چشم‌هایش رد من نبود. گفتم «سلام عشقم». مامان باز دوباره گفت «دیدی زهرا اومده؟» بابا سرش را کمی بالا کشید. نگاهم به پای راستش افتاد که کج تر از پای چپش روی ویلچر تا شده بود. چیزی نگفت. از جا بلند شدم. به هوای شستن ظرف‌ها یا هم زدن سوپ روی گاز، باید می‌رسیدم در آشپزخانه تا به چشم‌هایم فرصت بدهم. باید فرصت می‌دادم هرچه دیدند قورت بدهند، حتی اگر دلشان می‌خواهد چند قطره‌ای هم اشک بریزند، دور از چشم مامان. خدایا! بعضی چیزها به بعضی چیزها نمی‌آید. مثلا به باباناصر نمی‌آید جواب سلام دخترش را ندهد، نبیند، حرکت نکند، روی ویلچر بنشیند، بدنش لمس شود، روی ویلچر بنشیند... روی ویلچر بنشیند. باز هم هر طور خودت صلاح میدانی.
بابا من نمی‌فهمم کجا هستی. روی تخت خانه خوابیده‌ای، هر از گاهی می‌نشینی، پسته میخوری، آب پرتقال، دمنوش، مامان می‌آید می‌نشیند کنارت و غذا دهانت می‌گذارد، می‌آیم خودم را می‌چسبانم بهت، دستت را بارها می‌بوسم، زیر لب چیزی می‌گویی، اما... اما پیدایت نمیکنم. هم بابا هستی هم نیستی. گمت کرده‌ام انگار. می‌توانم چشم ببندم و فکر کنم زنگ در خانه‌تان را میزنم و مامان در را باز می‌کند. می‌توانم ببینمت روبه‌روی تلویزیون، دستت را مثلثی گذاشته‌ای پشت سرت و والیبال می‌بینی، یا ایستاده‌ای پای ظرفشویی و صدای ترق و تروق ظرف‌ها را در می‌آوری. بابا تو را همه‌ جای خانه می‌توانم ببینم، حتی حرف‌هایت را هم می‌شنوم. «واقعا دارین وقت تلف میکنین» و بعد بروی بازی کهربا را پهن کنی مقابل تلویزیون. مامان سه لیوان چای بیاورد برای من و تو و علی. بابا حتی واژه‌هایت را بلدم. «ناز نازی بابا» از آن حرف‌ها که خودت می‌زدی فقط. آن روز رفته بودم گروه خاک خورده تلگرام را نگاه کنم. فیلتر که شد همه آمدیم ایتا. دیدم عکس فاطمه‌ی سه ساله را فرستاده‌ بودی در گروه. داشت با لگو‌های خانه‌ی شما بازی می‌کرد. پایینش نوشته بودی «جیگراتور». پیام را برای پیام‌های ذخیره شده‌ام فرستادم. نمی‌خواستم یادم برود متخصص ساخت واژه‌های ابداعی بودی. حتی متخصص استفاده از واژه‌ی «متخصص» چقدر تازه‌ای هنوز. هنوز همین جا هستی. سر برگردانم انگار می‌بینمت. ویدیوها را که نگاه می‌کنم، عکس‌ها را که رد می‌کنم، همه چیز طبیعی است. همه هستیم و تو هم هستی. بعد فکر می‌کنم پیدایت کردم. خودت را وسط گالری گوشی من قایم کرده بودی. وسط فیلم تولدم که بغلم کردی و بعد مثل همیشه چند ثانیه نگهم داشتی. وسط ویدیوی شب یلدا که علی تن و بدن حافظ را در گور می‌لرزاند و صدای خنده‌های جیران موسیقی متن ویدیوست، تو نشسته‌ای پشت میز ناهارخوری و تخمه می‌شکنی. چقدر همه چیز عادی است. چقدر همه چیز سر جای خودش است. خانه‌تان مرتب است. مثل همیشه. نه مثل الان که هیچ چیز سرجای خودش نیست. مبل تخت‌شوی اتاق وسط، کنار پذیرایی‌ست، شش هفت تا بالشت دور و برش، دستشویی فرنگی سیار، دستمال، آفتابه، ویلچر، لباس‌هایت روی شوفاژ که مرتب دارد خشک می‌شود... اصلا مامان چطور این به هم ریختگی را تاب می‌آورد؟ بابا، خودم نمی‌فهمم چه می‌گویم، چه فکر میکنم، چه احساسی دارم. یعنی میدانم آن مردی که روی تخت خوابیده و کمی مسن‌تر از تو می‌زند و بس که موهایش روی بالشت بوده شکسته و شانه نمی‌شود، تو هستی اما من پی بابای خودم می‌گردم...
۹ بهمن ،سالروز تولد صدایی بی تکرار "فریدون فروغی" خواننده، نوازنده، آهنگساز و شاعر ایرانی و یکی از نوادر تاریخ موسیقی و ترانه‌ی پاپ است. روحش شاد و یادش گرامی🥀