eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
185 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
تروسکه/ زهرا مهدانیان
پلک‌های ریحانه که سنگین شد و دیگر دست و پایش نجنبید، از اتاق زدم بیرون. صدای علی ‌از اتاق مامان بابا می‌آمد. می‌دانستم چه خبر است. می‌خواستم صاحب نظر باشم. می‌خواستم بگویم این یا آن. بگویم نه یا تایید بدهم و بگویم خوب است. در را که باز کردم کت تن علی بود. کت آبی نفتی که بابا روز جشن فارغ التحصیلی‌ام تنش کرده بود. توی محوطه دانشگاه ایستاده بود و بغل دست من لبخند زده بود. سبد گل را گرفته بودم دستم و برای قاب دوربین لبخند می‌زدم و فکر نمی‌کردم شش سال بعد تنه‌ام در حسرت تکیه‌ی سنگینش باشد. علی از چهره‌ام خواند. «نه» واقعا هم به علی نمی‌آمد. شانه‌های علی پهن است، اما سر شانه‌های کت از قاب شانه‌هایش میزد بیرون. زیادی بزرگ بود. گفتم نه. کت بعدی را که پوشید دست کرد و از جیب کوچک جلوی کت، خودکار فشاری در آورد. «تق». نگاه کردم، روی کت زیادی ساییده بود. بابا با آن هم بانک می‌رفت هم بعد از بازنشستگی می‌رفت موسسه برای حسابداری. گفتم نه! لبه‌ی جیب‌هایش را نشانش دادم و گفتم «ساییده شده!» کت آبی نفتی را گرفتم بغلم. بویش کردم تا بابا یک قدم به من نزدیک‌تر شود. علی کت و شلوار بعدی را تنش کرده بود و جلوی آینه به کتی که در تنش نشسته بود نگاه می‌کرد. من، مامان و خودش چیزی که باید را پیدا کرده بودیم. بابا را هیچوقت با آن کت یادم نبود. سرمه‌ای ساده با نوار دوختی باریک روی یقه‌ی کت. پاچه‌های شلوار هم به گشادی شلوارهای قبلی نبود. انگار بابا همان اول خریده بود و گذاشته بود در کمد تا بیست و یک اسفند هزار و چهارصد و سه علی تنش کند و ما بگوییم خوب است. کت آبی نفتی را چسباندم به خودم. بغضم هی باد می‌شد و اشک‌ها در کاسه چشمم سنگینی می‌کردند. علی دوباره رفت اتاق کناری و من دست کشیدم به کت، به یقه‌اش، به آستینش که همیشه دست قوی بابا از آن بیرون آمده بود. اشک‌ها ریختند بیرون. صدای نفس‌های علی می‌آمد. از مامان پرسیدم «گریه میکنه؟» هق هقش که در آمد کت را رها کردم. ریحانه خواب بود و زینب هم نبود. بعد از چند روز می‌شد مثل همان روز تشییع گریه کرد، مثل روز مسجد، مثل لحظه‌ای که تابوت بابا را روی سنگ سرد سالن انتظار گذاشتند. سرهایمان را به هم چسباندیم و چند دقیقه گریه کردیم. برای لباس‌های بی‌ بابا، برای کت‌هایی که دلشان برای بابا تنگ می‌شود، برای شلوارهایی که شاید صاحب جدیدش با آن دقتی که بابا اتو را روی خط شلوار سر می‌داد، اتویشان نزند.. و برای خودمان. برای خودمان. علی با پشت دست صورتش را پاک کرد. « لعنت به این دنیا که مفتش هم گرونه». دوباره رفتم کنار مامان. کاپشن بابا را پیش کشیدم. کاپشنی که در بیشتر عکس‌ها پوشیده. همان که مامان روز تولد بابا از قسطنطنیه خرید. کاپشن مشکی با نوارهای قرمز. بابا تا همین اواخر، تا آخرین باری که توانست از خانه بیرون برود، همین کاپشن را پوشید. آخرین باری که سفر رفت، آخرین باری که برای تزریق رفت، آخرین باری که پایش را حرم گذاشت... علی گفت دیدن همین کاپشن اشکش را درآورده. کت شلوارها را در کاور کردیم و مامان خواست تا قبل از عید برسد دست آدم‌هایی که با این کت شلوارها عیدشان نو تر می‌شود. علی کاورها را برد پایین و مامان.. کاپشن مشکی بابا را دوباره زد سر جالباسی.
در ستایش نوشتن
همه‌ی آدم‌ها به یک جیران مهدانیان نیاز دارند. همه‌ی آدم‌ها. حتی اگر خودشان در برگ برگ روزهای تقویم زندگی‌‌متوجه نشوند. حتی اگر نفهمند یک چیزی کم است و فکر کنند روزهایشان مثل همه‌ی آدم‌های دیگر می‌رود جلو. صبح بیدار می‌شوند، صبحانه می‌خورند، ناهار درست می‌کنند، سر کار می‌روند، بچه‌ها را مدرسه می‌فرستند، ناهار می‌خورند، به زندگی می‌رسند، مهمانی می‌روند، سریال مورد علاقه‌شان را آخر شب نگاه می‌کنند ‌و به کودکانشان یادآوری می‌کنند شب باید مسواک بزنند. چیزی کم نیست انگار. فقط کافی است جیران مهدانیان از بغل، از نزدیک زندگی‌شان رد شود. شانس بیاورند جیران کمی تعلل کند. مثلا گوشی‌اش را درآورده باشد. لنز دوربین را با پر روسری‌اش تمیز کند و بخواهد از چشم‌های رنگ به رنگ گربه‌ی دم خانه‌شان عکس بگیرد. سلام علیک کند و چند دقیقه بعد شماره‌شان را در گوشی ذخیره کند «فلانی فلانی پور». آخر هفته قرار حرم بگذارد و بعد از زیارت بردارد آنها را ببرد چهارراه خسروی، بهشان مضیف بدهد. هفته‌ی بعد ببردشان کافه سید هاشمی و از چند روز بعدتر یک جیران مهدانیان به لیست دوست‌های پررنگ‌شان اضافه شده باشد. جیران مهدانیان دلش دریاست. محبت، شن‌ریزه‌های اعماق وجودش است و با هر موج، هر اتفاق، هر حادثه، کمی از شن‌ها را می‌کشد بالا، می‌ریزد به پای آدم‌های دور و برش و هیچ وقت هم محبت کم نمی‌آورد. دریاست و موج می‌زند و خودش هر روز بغل بغل شن می‌سازد. برای روزهای خودش، روزهای آدم‌های زندگی‌اش که یکی دوتا نیستند و هزار هزار رفیق دارد. بخت خوشم بود که دنیا جیران مهدانیان را یک قدم از آن هزاران آدم به من نزدیک‌تر کرد و شد خواهرم. بی بهانه، مثل بی‌بهانه محبت‌هایش، این چند خط را نوشتم. جیران مهدانیان، آدم‌ها را نه فقط دور خودش، که دور هم جمع می‌کند. این را فقط آدم‌هایی میفهمند که جیران مهدانیان از بغل زندگی‌شان رد شده باشد. @truskez عمرت طولانی، تنت سلامت، عاقبتت به خیر ❤️
خشم و غم. ملغمه‌ای که هی درونم هم می‌خورد و گاهی پایم گیر می‌کند و کل زندگی را پر می‌کند. تمام روابطم با آدم‌ها را. درونم هم می‌خورد و می‌پیچم پای بچه‌ها. صدایم رسا می‌شود و جملاتم کوتاه. بدون هیچ لحنی. هیچ قوس و فرودی. کلماتم تیز می‌شوند و زاویه می‌گیرند. این روزها هی غم می‌رود عقب و جایش خشم می‌آید. خشم که چرا بابا رفت؟ چرا بابا ندارم؟ چرا بابا دیگر در خانه روی مبل ننشسته و من باید بروم بهشت رضا؟ چرا باید برای سنگ قبر بابا شعر انتخاب کنیم؟ چرا مامان تنهاست؟ چند ثانیه به مامان، به زوایای صورتش، چشم‌هایش که بدون «ناصر جون» چه رنگی شده نگاه میکنم. غم پهن می‌شود در صورتم. گیر می‌کند در گلویم و فردایش سر می‌خورد و جایش به بابا می‌گویم خوب شد رفتی؟ باز نفسم را فوت می‌کنم بیرون. دوبار سه بار! «هوف، ببخشید بابا» دیگر قاب عکسش را نگاه نمی‌کنم. وقتی دلم می‌خواهد سر و ته آسمان و زمین را به هم بدوزم به چشم‌های بابا نگاه نمی‌کنم. هم دلخورم هم رویش را ندارم. بگویم زده است به سرم؟ یا چشمم بیافتد به لبخندش و باز چراهایم شروع شود؟ شقیقه‌هایم که نبض می‌زند می‌فهمم چند ساعت است دست به یقه‌ی خشم شده‌ام. رهایی ندارم. نمی‌دانم چه کنم. راه حلش شاید گریه باشد. شاید دیدن هزارباره فیلم‌های بابا. نمی‌شود. باید بلند شوم زندگی را جمع کنم. من می‌دانستم بابا می‌رود، حتی روز تولدم از پسردایی‌ام پرسیدم بابا چقدر دیگر می‌ماند؟ می‌دانستم همه‌ش چند روز مانده... لعنت به من. ولی نمی‌دانستم اینقدر سخت است...
مبنای عزیزم ❤️
21.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«مبنا به وسعت خاطرات سال ۱۴۰۳» 🗓 لحظاتی کوتاه از تقویم پُرکار مبنا همه ما وقتی به روزهای پایانی سال نزدیک می‌شویم، دوست داریم برگردیم و به تجربیاتی که در زندگی داشتیم نگاهی بیاندازیم. حالا که چند قدم مانده به خط پایانی سال ۱۴۰۳، وقتی بر می‌گردم و به مبنا در سالی که گذشت نگاه می‌کنم، دو نقطه درخشان را در دل همه تجربیات‌ مشترک‌مان می‌بینم. 🔸امسال برای ما سال «آغاز کارهای تازه» بود. در سالی که گذشت، کلیدهای زیادی را چرخاندیم و درهای زیادی را گشودیم... مثل تولد «مدام» و رونمایی از «فصل هفتم روایت انسان». 🔸ما «اثرگذار بودیم». در همه اتفاقات تلخ و شیرینی که در سال گذشته رقم خورد، تمام تلاشمان را کردیم که فعالانه عمل کنیم. در ماجرای پرواز اردیبهشت، بلندگوی ارادت و مظلومیت رییس جمهور شهیدمان شدیم، در روزهای تلخ فلسطین به کودکان غزه غذای گرم رساندیم، و از همه مهم‌تر، با همه امکانات‌مان در «روایت نصر» از مردم مظلوم حمایت کردیم... 🎥 این ویدئو، فقط مرور بخشی از خاطرات گذشته نیست؛ بلکه امیدی است برای فرداهای روشن‌تر، برای رسالتی که بر دوش داریم و راهی که با کمک همه شما در سال جدید، ان‌شاءالله پر قدرت‌تر ادامه خواهیم داد...✨ | @mabnaschoole |
«چه مسخره» علی دنده‌ را خلاص کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد. یادم نیست چه گفته بود یا چه کار کرده بود که پرسید: «چی؟» به خودش گرفته بود. «خیلی مسخره‌س که هرچی بهار و تابستون و زمستون بیاد دیگه بابا نیس، واقعا مسخرست!» انگار یکی از ستون‌های خیمه‌‌ی باور و معنای زندگی‌ام گم شده است. بابا نیست و سال نو شده! مگر می‌شود؟ مگر می‌شود بابا نباشد و سفره هفت سین نچیند و علی رغم مخالفت‌های ما دو تا ماهی در تنگ نیندازد؟ سنبل بخرد و کاغذ دورش را خودش نپیچد؟ سبزه بخرد و رویش آب نباشد؟ مگر می‌شود آن صدای تلویزیونی اعلام کند آغاز سال یک هزار و چهارصد و چهار و من گونه‌ی بابا را نبوسم؟ بوسه... هنوز گرمای صورت بابا را روی لب‌هایم خاموش نشده، کاش هیچوقت نشود. تا وقتی پیر شوم یادم بماند بوسیدن بابا چه احساسی داشت.‌ لمس تنکی ریش‌هایش با صورتم و کف دست‌هایم چه می‌کرد. گرمی تن تنومند و ماندن در دست‌های قوی‌اش چطور کوه می‌شد و پشتم می‌ایستاد. از‌ دوم اسفند انگار دیگر پشت ندارم. انگار یک دفعه پشت خیالاتم، رویاهایم، آن آدمی که از خودم ساخته بودم و می‌شناختم، حتی پشت باوری که به دنیا داشتم خالی شد.‌ برای هیچ چیز نمی‌توانم برنامه بریزم. روی هیچکس، روی بودن هیچ‌کس نمی‌توانم حساب کنم. روی خوشی‌ها غم نشسته و روی غم‌ها حسرت. غزال گفته بود تبسم پرسیده «نمیشه به باباناصر‌ زنگ بزنیم؟» غزال هم جواب داده بابا ناصر گوشی‌اش را نبرده. آنجا نمی‌شود چیزی ببریم. علی دو تا چراغ دیگر را هم رد کرده بود و من هنوز فکر میکردم چه می‌شد اگر می‌شد! اگر خدا می‌گذاشت بابا بیاید پشت دوربین و من بپرسم بابایی حالت چطور است؟ بابا بگوید آنجا چه کسانی را دیده و ما بپرسیم برای مراسم چهلم نظر خاصی ندارد؟ بعد در ذهنم چرتکه انداختم چند سالم است و میانگین چقدر عمر میکنم و اگر نامه‌ی‌ اعمالم به سفیدی بابا باشد‌، چند سال طول خواهد کشید؟ چهل پنجاه سال! چهل پنجاه سال ندیدن بابا... واقعا مسخره‌ست.