من با بسیاری از آدمهای این جمع صحبت کردهام. احوالشان را پرسیدهام. سوالی داشتند، جواب دادهام. با بعضی هایشان یک سال و خردهای همکار بودهام و صدایشان را از پشت تصاویر بسته شنیدهام.
دیروز شبیه یک رویا بود.
همه چیز رنگ داشت. رنگهای پررنگ. صداها هم آوای خوشی داشت. و لبخندها... داوینچی نبود تا از هر لبخند اثری خلق کند که تا سالهای سال با ارزشترین تابلوی نقاشی جهان شود.
من دیروز زندهتر بودم.
صداهای آشنا را پیوند میزدم با چهرههای غریبه. راه میرفتم و ناگهان دستی مقابلم دراز میشد.
سلام من فلانیام...
و من یادم میآمد به فلانی کجا پیام دادهام، حرفهایمان راجع به چه بود و اصلا آشناییمان کجا رقم خورد.
دیروز ساعت شش صبح بیدار شدم تا شب هم یک بند راه رفته بودم. چشمهایم میسوخت. سرم درد میکرد. پاهایم مثل کمرم گرفته بود. اما مغزم خاموش نمیشد. مدام تمام لحظه های بعد از ظهر در مغزم رژه میرفت... نمیدانم چه زمانی خوابم برد. رویای بعد از ظهر به خوابم کشید... من حالا حالا ها در رویا خواهم ماند
@truskez
بهم گفت خب تو چونه نمیزنی، سریع میگی باشه.
گفتم من دهه هفتادیم، خستهتر از اونم که برای هرچی چونه بزنم، حوصله ندارم.
اما دروغ گفتم.
من آدمِ از دست دادن آدمهای زندگیم نیستم. حتی برای چند دقیقه. من سریع وا میدهم. میگویم باشه. همین درست است. و بعد سکوتم میپیچد در گوشهایم و در مغزم سوت ممتد پخش میشود.
@truskez
حالا که تمام غر زدنهایم را خواندید و راه و بی راه نوشتم همه چیز بو میدهد و حالم از همه چیز بهم میخورد، جانب انصاف میگوید از این روزها هم بنویسم.
این روزها که دیگر حالم خوب است. همان زهرای سابق شدم و آشپزخانه آنقدرها هم مشمئز کننده نیست.
آشپزی میکنم، عطر غذا به خانهمان برگشته. تقریبا همه چیز میخورم، با پلو آشتی کردم و دیروز و امروز که در خانهمان دم میکشید تقریبا هیچ بویی نفهمیدم.
این روزها راه میروم، خانه را تمیز میکنم، ظرف میشورم و برای بازی با زینب محتاج بالشت نیستم تا کف اتاق پخش بشوم.
این روزها هم زیاد ماندنی نیست.
شاید به قاعده سه ماه.
بعد از آن نمودار وزنم صعودی میشود. آنقدر سنگین میشوم که باز پخش شدن کف زمین را به نشستن و درد و ورم پاهایم ترجیح خواهم داد.
@truskez
.
وقتی فهمیدم دختر هستی، لبخندی پهن نشست روی لبهایم. دکتر بدون احساس خاصی گفت دختره و ندید چطور از چشمهای من ستاره بارید.
برگه را گرفتم، عکست منگنه شده بود به برگهی مشخصاتی که پر از واژههای تخصصی بود. رفتم تا دم ماشین. باباعلی و خواهری زینب نبودند. چند ثانیه ایستادم. نفسی تازه کردم تا باباعلی از چشمهایم چیزی نفهمد.
آمدند. دستشان ابیموه و کیک بود. زینب از سفر اخیرمان سوزنش گیر کرده است که حالا چی بخورم؟
باباعلی نزدیک ماشین شد. چشمهایش چشمهایم را شکار کرد. ابرو بالا انداخت. نیشم باز شد. خندید و گفت دختره؟ گفتم آره.
کاش اینقدر زود نم پس نمیدادم. کمی سر به سرش میگذاشتم اما نشد. دلم تاب نیاورد.
به زینب هم همان جا گفتیم. گفته بودیم دکتر باید بگوید نینی داداش است یا ابجی.
گفتیم، گفتیم زینبگلی اسم نینی ریحانه است. ❤️
حالا چند روز است تو را به اسم صدا میزنم.
ریحانه ❤️
.
«چقدر برای زینب خوشحالم»
گفتند تو خونسردی.
کمی تا قسمتی راست میگویند.
خونسردم. دیرتر از بسیاری از ادمها، اقلا آن دسته آدمهایی که اطراف من زندگی میکنند به نقطه جوش میرسم. اینطورها نبودم. اینطورها شدم. پوست انداختم.
گفتند تو خونسردی.
من هم لبخند زدم. سری به نشانه تایید هم تکان دادم که اره راست میگویید.من خونسردم.
نمیشد بالای منبر بروم و بگویم بیشتر از اینکه خونسرد باشم، صبورم. یاد گرفتم صبور باشم. داغ نکنم، حرفی نزنم، اوقات تلخی نکنم چون آخر آنکه دهنش میسوزد خودم هستم. نگفتم آنقدر صبور بودهام که بعضی از سیمهای مغزم سوخته است. بلا استفاده ماندند و دست آخر از مدار خارج شدند.
گفتند تو خونسردی.
شاید هم باشم. نمود بیرونی صبر همین است. آدمی که ککش نمیگزد، از چیزی دلخور نمیشود، ذاتا همینطور است و این حرفها...
کسی میداند پشت لبخندها چیست؟ پشت پا رو پا انداختنها؟ سر در گوشی فرو بردنها؟ نگاههای سرگردان؟
@truskez
درک شهودی؛
فلسفه دوران دبیرستان بود. میخواندیم درک شهودی انگار ناگهانی به طرف نازل میشود. یک باره طرف تازه میفهمد، آهان، که اینطور. حالا فهمیدم، گرفتم چی شد!
من نقطه که اینطورم را پیدا کردم.
امشب فهمیدم که اینطور... که این طور... باید دستت روی زانوی خودت باشد.
فهمیدم آخر خودت باید دست بیاندازی و از ته چاه، خودت را بیرون بکشی. نمیدانم چطور. تصویرش کمی سوررئال میشود. اما باید این تصویر را پپیوند بزنی به رئال.
باید بتوانی اگر نه همانجا خواهی ماند. خواهی مرد.
یهو فسم میخوابد
این روزها به تقی وا میروم
دلم کارهایی میخواهد که خودم نمیدانم چیست. چیزهایی هوس میکنم که نمیدانم شیرین است یا ترش، یا شاید هم شور.
هیچ چیز قطعیت ندارد. نمیفهمم چه چیزی دقیقا خوشحالم میکند. اصلا به باریکه حرفی، رفتاری، اتفاقی، نمیدانم، به باریکه مویی بندم. وا میروم. مثل آب ریخته شده، حالا حالاها جمع شدنی نیستم. بعد خودم از کلافگی خودم، کلافهتر میشوم و آن وقت دلم میخواهد بروم گوشه دنیا، و بمانم با حالی که نمیدانم دردش جز زایمان چیست!!!
تروسکه/ زهرا مهدانیان
با خودم گفتم نامردی است. آن روزهای ویاری مدام مینوشتم و غر میزدم و میفرستادم اینجا. شما هم کم نمیگذاشتید. پیام پشت پیام که حالت چطور است؟ خوبی؟ انشالله بهتر شوی و ...
حالا خواستم بی معرفت نباشم.
بیایم بنویسم حالم خوب است. البته پیرو یادداشت قبلی همچنان زودرنجم. زود حالم عوض میشود و طول میکشد تا مغزم آرام بگیرد.
اما خودم... خوبم.
گاهی فکر میکنم زیادی خوبم.
اگر تجربه بارداری ندارید نمیدانید، اگر هم خیلی گذشته باشد حتما یادتان رفته. آدم که از شر ویار خلاص میشود، زمانی که یخچال و سینک دیگر بو نمیدهد و دمیترون را میگذارد کنار، انگار دوباره به دنیا میآید. انگار از کما برگشته نمیدانم، انگار سرطان را شکست داده. می افتد به جان زندگی. پختن غذاهای جدید، تمیز کردن دستنیافتنیترین قسمتهای خانه، عوض کردن چیدمان فلان جا، خواندن کتابهای نخوانده و... تا کجا؟؟
تا آنجا که نفسش بلندتر از روزهای قبل شود. سنگین شود و بیفتد رو سراشیبی و قل بخورد سمت زایمان.
این روزها سر و تهم را بزنند در آشپزخانه ام. مشغول تمیز کردن کشو مواد غذایی، تغییر ظرفهای کابینت زیر پیشخوان و دستمال کشیدن یخچال.
«❗🥲❗»
مرا گذاشتهاند روی دور تند.
انگار که فردا جهان تمام میشود.
شاید از روزهایی که زیادی سنگین شوم میترسم.
شاید هم از روزهای بعدترش. روزهایی که خانه بوی نوزاد بدهد و غذای ظهر را نگذاشته باشم و زینب بخواهد برایش کتاب بخوانم.
این روزها راه رفتنم شبیه دویدن است.
شرایط پا نمیدهد، اگر نه واقعا میدویدم.
از آشپزخانه به پشت میز، از پشت میز به پذیرایی، از پذیرایی به اتاق خودمان که زینب صدایم میزند.
حالا خوب است گرانی است و خانه نداریم و خانه اجارهایمان هم هشتاد و خردهای متر بیشتر نیست. فکر دویدنهای من بودهاند. خدا خیرشان بدهد. اگر نه میخواست ارزانی باشد و خانه بزرگ داشتیم، لابد باید یک اسکوتر ارزان هم برای تردد دورن منزلی میخریدم. خدا خیرشان بدهد.
بگذریم.
این روزها بیشتر مینویسم. چرا شکسته نفسی کنم؟ مدام مینویسم. خط میزنم، پاک میکنم حتی دیروز مراعات حال زینب را کردم اگر نه مینشستم روی مبل جلوی کولر، گریه میکردم. لعنتی در گرما حتی نمیشود گریه کرد. سرم دود کرده بود. واژهها گاهی فرار میکنند. استادیارم هی میگفت ببین، اینجا، همین جا را، نگو، نشان بده. فکر کنم وضع نویسندههای فیلمنامه خیلی بهتر باشد. فقط میگویند. زحمت نشان دادنش با کارگردان. حالا ما اینجا یقه بدریم و صدتا ترکیب کنار هم بچینیم که چه؟ جای اینکه بگوییم چراغ را روشن کرد، نشان بدهیم چراغ روشن شده..
کارها هم سنگین است. رویم را برمیگردانم اسباببازیهای زینب دویدهاند وسط پذیرایی. مدادهایش رفتهاند لای درزهای مبل پی قایم باشک و ظرفها هم در سینک میزایند.
این وسط فقط ثبت نام دوره نویسندگی مبنا کم بود. خدا را شکر، خدا هیچوقت کم نمیگذارد. خیالم راحت. آن هم هست.
خدا را شکر.
.
#خداراشکر
#شکر_نعمت_نعمتت_افزون_کند
#اندر_احوالات_بارداری
#بارداری
@truskez