«❗🥲❗»
مرا گذاشتهاند روی دور تند.
انگار که فردا جهان تمام میشود.
شاید از روزهایی که زیادی سنگین شوم میترسم.
شاید هم از روزهای بعدترش. روزهایی که خانه بوی نوزاد بدهد و غذای ظهر را نگذاشته باشم و زینب بخواهد برایش کتاب بخوانم.
این روزها راه رفتنم شبیه دویدن است.
شرایط پا نمیدهد، اگر نه واقعا میدویدم.
از آشپزخانه به پشت میز، از پشت میز به پذیرایی، از پذیرایی به اتاق خودمان که زینب صدایم میزند.
حالا خوب است گرانی است و خانه نداریم و خانه اجارهایمان هم هشتاد و خردهای متر بیشتر نیست. فکر دویدنهای من بودهاند. خدا خیرشان بدهد. اگر نه میخواست ارزانی باشد و خانه بزرگ داشتیم، لابد باید یک اسکوتر ارزان هم برای تردد دورن منزلی میخریدم. خدا خیرشان بدهد.
بگذریم.
این روزها بیشتر مینویسم. چرا شکسته نفسی کنم؟ مدام مینویسم. خط میزنم، پاک میکنم حتی دیروز مراعات حال زینب را کردم اگر نه مینشستم روی مبل جلوی کولر، گریه میکردم. لعنتی در گرما حتی نمیشود گریه کرد. سرم دود کرده بود. واژهها گاهی فرار میکنند. استادیارم هی میگفت ببین، اینجا، همین جا را، نگو، نشان بده. فکر کنم وضع نویسندههای فیلمنامه خیلی بهتر باشد. فقط میگویند. زحمت نشان دادنش با کارگردان. حالا ما اینجا یقه بدریم و صدتا ترکیب کنار هم بچینیم که چه؟ جای اینکه بگوییم چراغ را روشن کرد، نشان بدهیم چراغ روشن شده..
کارها هم سنگین است. رویم را برمیگردانم اسباببازیهای زینب دویدهاند وسط پذیرایی. مدادهایش رفتهاند لای درزهای مبل پی قایم باشک و ظرفها هم در سینک میزایند.
این وسط فقط ثبت نام دوره نویسندگی مبنا کم بود. خدا را شکر، خدا هیچوقت کم نمیگذارد. خیالم راحت. آن هم هست.
خدا را شکر.
.
#خداراشکر
#شکر_نعمت_نعمتت_افزون_کند
#اندر_احوالات_بارداری
#بارداری
@truskez