لقمههای نون و نیمرو را چیدم کنار سینی. عمو صادق داشت نمایش دوستی یک دختر عراقی با دختری ایرانی را نشان میداد. نمیدانستم چقدر از این چیزها میفهمد؟ دختر عراقی برایش یعنی چه؟ قاشق را چرخاندم بین نباتها. زینب لقمهاش را قورت داده و منتظر چای بود. امام حسین را چقدر میشناخت اصلا؟ اصلا برایش گفته بودم چرا این شبها میرویم هیات؟ چرا سرتا پا مشکی تنش میکنم؟ چرا شبها میرویم زیر نور قرمز چای میخوریم؟ چای را گرفتم مقابل دهانش. باید یک چیزی تعریف میکردم. دارد میشود چهارسالش. خوبی و بدی را که میفهمد. زشت و زیبا؟ مهربانی و بداخلاقی؟
_زینب، مامان، میدونی امروز چه روزیه؟
این شبها هربار گفته بودم امشب شب فلانیاست. شب علی اکبر. شب علی اصغر. دو شب پیش گفتم امشب شب حضرت ابلفضله، داداشی امام حسین.
_روز علی اصغر؟
_نه مامان جون، امروز روز عاشوراست.
سیاهی چشمانش دو برابر شده بوده بود. حتما در مغزش تکرار کرده. عاشورا؟ ماجرای غدیر را همین امسال برایش تعریف کرده بودم. پیامبر و امام علی میروند بالای وسیلهها میایستند. بعد دستم را برده بودم بالا. گفتم پیامبر اینطور دست امام علی را گرفتند و بردند بالا. گفتند هر کس به حرف من گوش میدهد باید از این به بعد به حرف امام علی گوش بدهد. بالا پایین صدایم میخش کرده بود. تعریف کردم وقتی آمدند پایین همه به امام علی تبریک گفتند.
_مبارک باشه مبارک باشه...
تا چند روز قصهی غدیر را تعریف میکرد. از سروتهش میزد اما اصل قضیه را در میآورد. مبارک باشه را هم بیشتر دوست داشت انگار. شبیه عروسی بازیهایش بود.
لیوان را گذاشتم در سینی. چه میگفتم؟ برای یک دختر چهارساله دست روی کدام واژه میگذاشتم؟ آن هم زینب که تا مدتها سراغ انگشت زخمی من را میگیرد...
_عاشورا روزیه که آدم بدها، امام حسین رو اذیت کردن...
ریحانه داشت از جانم بالا میرفت.او هم نیمرو میخواست. یک تکه جدا کردم و گذاشتم دهانش. در آورد از دهانش. تکه درآورده را از زیر پایش جمع میکردم که صدای گریهی زینب آمد. آمدم بپرسم چه شده خودش زودتر شروع کرد.
_ بابا!!! آدم بدها امام حسین رو اذیت کردن...
دلم میخواست ظرف کوچکی بگیرم زیر اشکهایش و قطره قطرهاش را جمع کنم. بغلش کردم. صورتش خیس بود. دلم نمیآمد صورتش را پاک کنم. این اولین اشکهای زندگیاش بود که بر حسین زهرا میریخت... حالا از صبح دلم غنج می رود. انگار یک چیزی روی شانهام سنگینی میکرد و حالا گذاشتهام زمین. زمین هم نه، گذاشتم سر جایش.
خدایا میشود تا آخر عمرش برای حسین زهرا اشک بریزد؟
@truskez
#پویش_نگار_آشنا
#روضه