eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
183 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
. از تحقیر خود چه می‌خواهیم؟ کسی گفت موشک‌هایشان هم الکی است. فقط صدا دارند. اینها بلدند موشک بسازند؟ موشکهای زیر خاکی... و قاه قاه خندید. طرف صحبتش هم چهارتا جمله‌ی دیگر گذاشت رویش و باز خندید. فکر میکردم بعد از ماجرای سفارت دلشان را صابون زده‌اند و حالا صابون سر خورده و هیچی دستشان نیست. گفتم لابد سرد شدند. دلشان یک مشتِ پُر، ستاره‌ی دنباله‌دار میخواسته و چند روز گذشته و هیچ چیز ندیده‌اند. دیشب میخواستم بگویم دیدید؟ خواب نبودیم که از آسمان تل‌.آو.یو به جای آب ستاره‌ی دنباله‌دار می‌بارید. دیدم صدایشان بلند است که موشک‌ها پلاستیکی بوده است. درست مثل همان روز می‌خندند. قاه‌قاه. فهمیدم نه! دلار پایین هم بیاید باز هم می‌خندند ماشین‌ها با کیفیت تولید شوند باز هم می‌خندند گنبد آهنین پدافند کم بیاورد باز هم می‌خندند آنها چه چیز را فروختند تا حقارت بخرند نمی‌دانم اما مثل ماست، هر اتفاقی بیافتد لقمه می‌گیرند می‌زنند در حقارتشان و بعد... باز قاه قاه می‌خندند. @truskez
نوشته بود جنگ شروع شد. باید بگویم چرا کتاب را از وسط باز کردید؟ شما صفحات قبلی را نخوانده‌اید؟ به جرات می‌توانم بگویم شما حتی نگاهی به مقدمه کتاب هم نیانداخته‌اید. به . به ک.شتار جمعی، به نسل کشی‌‌. به خونی که ی‌هود در خاکمان پاشید. شما یا تاریخ نخوانده‌اید یا از آنجا خوانده‌‌اید که دوست داشتید. شما که زیر پرچم کوروش و داریوش و خشایار سینه‌ می‌زنید، می‌دانید چند هزار پارسی به صدای بشکن دست یک یهودی، خونین در بین صفحات تاریخ مدفون شدند؟ تاریخ، قصه یا یک مشت برگه‌ی باطله نیست. تاریخ شناسنامه است. دفترچه راهنمای استفاده‌ی درست از خودمان است. از مغز و فکرمان. تاریخ اگر باطله بود، دو هزار سال سالگرد پوریم را جشن نمی‌گرفتند. ماجرای ایستر را برای بچه‌هایشان تعریف نمی‌کردند و به ریش خشایار شاه نمی‌خندیدند.... عمر دشمنی ما با چکمه‌پوش‌های سرزمین زیتون، چهل ساله نیست، دو هزارساله است. درست می‌گفت. جن.گ خیلی وقت است شروع شده. @truskez
چند وقتی هست زدم تو خط کیک خشک 😍 یک پیج نقلی هم تو اینستاگرام زدم🙈 آدرسش رو میذارم خوشحال میشم فالو کنین و البته 😁 سفارش هم بدین 😍 ادرسش اینه: @cakezar_
هر وقت دارم با نهایت سرعتم می‌دوم، پایم می‌گیرد به چیزی و تا چند روز باید بمانم گوشه زمین. بارها خودم را احیا کردم. هربار سخت‌تر از دفعه قبل. بار قبلی سر مریضی بابا بود. تا یکی دوماه در بهت و اندوه شدید بودم. اضطراب دو دستی گلویم را چسبیده بود. نفسم به سختی بالا می‌آمد. پرتو‌درمانی بابا که شروع شد، حالم بهتر شد. از آن چیزی که هر روز تصویرش را می‌ساختم بهتر بود. من هم بهتر شدم. شب‌های کمتری گریه کردم، روزها کمتر به بغض‌های گاه و بیگاه می‌باختم و دیگر در ماشین آهنگ خواجه امیری نمی‌گذاشتم. گفتم یاعلی. بعد از دوماه، سه ماه، باز کیک‌ پختم، باز ولع کتاب افتاد به جانم. بعد هم گفتم صبح تا شب در خانه بمانم که چه؟ یک صفحه باز کردم و گذاشتم زر کیک و سفارش گرفتم‌. امروز، دقیقا نمی‌دانم چه ساعتی، وقتی فردا قرار دوستانه دارم و باید دو تا کیک هم درست کنم، روی مبل نشستم. چشم‌هایم روی تمیزی آشپزخانه قفل شد. روی چشم‌های سرخ علی. گوشم دوید پی صدای نق زدن‌های ریحانه. خرده پففیل زینب ریخته بود روی فرش تازه جارو شده. گفتم نمی‌خواهم. یک روز نجمه، دوستم، نوشته بود چرا هربار فکر میکنم با دو بچه‌ی کوچک می‌شود؟ چرا یادم می‌رود نمی‌شود ... نجمه! من هم یادم می‌رود.‌..
. برای دست‌هایت می‌نویسم. اگر نقاشی‌ام‌ آنقدرها خوب بود چشم بسته می‌کشیدم. در یک انگشتت روح کار و چوب و ام‌دی‌‌اف می‌دمیدم. وقتی تق تق ضربه میزنی زیر باکسی که سرهم کردی یا صفحه‌ای که انداخته ای روی کابینت. کاش زیر دستت پنبه بود. مثل وقت‌هایی که دلت میخواهد بخندی و میگویی بیا به بازویم مشت بزن. و هی تکرار می‌کنی محکم‌تر. محکم‌تر زهرا. و بعد می‌خندی و دردت نمی‌آید و ادایم را در می‌آوری. می دانم، دردت نمی‌آید. قلم را برمی داشتم و یک انگشتت‌را آذین می‌بستم به عشق. وقتی دست‌هایت را تا صبح می‌بخشی به زیر سر من و بچه‌ها. وقتی بی‌هوا دستت پی شکار شانه‌ام می‌رود یا بچه‌ها را قاپ می‌زند و روی دست‌هایت می‌نشینند. آن بالا صدای خنده‌شان بلندتر است انگار. و بعد... یک انگشتت را گرد محبت می‌پاشیدم. مثل محبت تو که پخش می‌شود. مطمئنم اگر گل‌های گل‌خانه‌مان روز به روز قد می‌کشند و بچه می‌کنند و بچه‌ها بزرگ می‌شوند، پای گلدان هایشان کمی خاک و یک دریا محبت پاشیده‌ای‌. اگر قرار بود دستت را بکشم، یک انگشتت را وصل میکردم به فرمان ماشین. ماشینت را هم یک کمپر می‌کشیدم و صاف می‌گذاشتمت وسط رویای مشترکمان. رد لاستیک ماشینت را به نقشه ایران اضافه می‌کردم. یک انگشتت را هم می‌چسباندم به ضریح علمدار باوفا. سالهاست بهشان وفا داری. دستت را می‌چسباندم به آن دست‌ها... و بعد، دست‌های خودم را می‌کشیدم به لطافت پارچه‌ی حریر. دور دست‌هایت می‌پیچدم و خیالم تا ابد راحت بود.... علی جانم تولدت مبارک ❤️ پی‌نوشت: کلا اینا یک دست بود، یک دست دیگه‌ت هم به کل می‌چسبوندم به سماور و قوری و کتری و چای 😁❤️
هربار به چیزی علاقه داشتم، علایق دیگرم را پایش سر بریدم. راحت نبود. خیلی وقت‌ها اشک ریختم. شب تا دم دمای صبح پهلو به پهلو شدم و چندین روز چشم‌هایم مات می‌ماند. اما باز می‌ایستادم و می‌گفتم عوضش این را دارم. بعد می‌چسبیدم به آن و درست وقتی خوشی‌اش زیر زبانم مزه می‌کرد، وقتی ریشه دوانده بود، مجبور می‌شدم پرونده‌‌اش را ببندم و پای اولویت‌های مهم‌تر ذبحش کنم. اخ از تمام لحظاتی که دلم میخواست بمانم، انجام بدهم، تا تهش بروم و نشد. نصفه وا ماند. دلم نمی‌خواهد فکر کنم دنیا آنقدر نامرد است که دم آخر، واقعا آخرین دمم، انگشت به دهان بمانم که ای عجب! آنان که به تاخت رفتند و باکشان نبود اولویت آن لحظه‌ی زندگی‌شان چیست پرچم روی شانه‌شان انداخته‌اند و دور افتخار می‌زنند و من ... نه چیزی از خودم مانده نه از اولویت‌هایم! پی‌نوشت: یکبار با کسی حرف میزدم گفت: چون شما بیشتر فلانی (منظورش این بود بیشتر اهمیت میدهی و مراقب هستی) بیشتر از تو انتظار دارد و بیشتر از تو می‌رنجد. آن لحظه که در دلم گفتم کاش نبودم! کاش می‌توانستم! و حالا فکر میکنم انگار دنیا همین است!!
قهتاب، کانال خواهرجان بعد از مدت‌ها دوباره به اوج برگشت 🤩 اگر نداریدش، بفرمایید اینجا 👇🏻 @@jeiranmahdaniannn
فکر میکردم با دو بچه‌ای زود کنار می‌آیم. از کار که استعفا دادم، همه برایم کف زدند و خودم نوشتم این کار را کردم برای آرامش خودم و در درجه دوم بچه‌ها. حالا که ریحانه در آستانه هفت ماهگی‌ست، اصلا شبیه یک مادر به صلح رسیده نیستم. هیچ چیز را نپذیرفتم. پذیرفتن چیست؟ هرچه هست حتما پس معنایش، واژه‌ی آرامش دست به سینه، موقر ایستاده. من نپذیرفتم. لحظه لحظه، اضطراب دارد خفه‌ام می‌کند. فکر اینکه الان زینب می‌آید و می‌گوید گرسنه‌ام، چه درست کنم؟ چه بخورد؟ کسی خوراکی سوپری نخرد، هر لحظه چه‌چیزی آماده داشته باشم تا مغلوب بازی گرسنگی‌ش‌ نشوم، پیرم می‌کند. حتی کار کردن شکم ریحانه، حتی بی صبحانه رفتن علی از خانه. قبلا هم زینب مدام می‌پرسید چه بخورم، علی صبحانه نخورده می‌زد بیرون، خسته می‌شدم، مریض می‌شدم اما داد نمی‌زدم. یکهو نمی‌زدم‌ زیر گریه. اسباب بازی را دور از چشم بچه‌ها پرت نمی‌کردم طوری که به در و کمد بخورد تا صدایش آرامم کند. انگار زهرای دیگری در من بیدار شده، دلم میخواهد خفه‌اش کنم. بگویم برو همان گورستانی که بودی. اسمش چیست؟ افسردگی پس از زایمان؟ امروز جدی‌تر به این عبارت فکر کردم. وقتی علی بغلم کرده بود که بگویم چه شده و من هیچ حرف درستی نداشتم بزنم. دلم میخواست مثل بچه‌ها گریه کنم مامانم را می‌خواهم اما فقط گریه کردم. چند جمله نامفهوم و مسخره هم سرهم کردم اما وقتی مچ خودم را گرفتم دیگر کش ندادم. میخواهم قال قضیه را بکنم، بروم خودم را نشان روانپزشک بدهم. بگوید این و من بگویم باشد و قضیه یک طوری هم بیاید. من از این زهرای عصبانی، زهرای دورِ تندِ کلافه خسته شده‌ام. یکی بیاید دست بیاندازد ته چاه، من را بکشد بیرون! بیرون! @truskez
واقعا من شرمنده‌م که همش نوشته‌های فاز سنگین منو می‌خونین🥲
همین دیروز صفحه‌ی اینجا را باز کردم بنویسم و مبنر بروم که اگر با بچه‌ها فلان باشید با شما فلان خواهند کرد و ما اگر صبورتر باشیم، هم قد انها شویم تاثیر شگفت‌انگیزی روی روابطمان خواهد داشت و بعد... چند روایت کوچک تعریف کنم و شما را به خدای بزرگ بسپارم، که... خدا را شکر ننوشتم....