تروسکه/ زهرا مهدانیان
قدمهای اولم را که به سمت مسیر برمیداشتم، سرم پایین بود. میان انبوه جفت پاهایی که مقابل من حرکت می
امروز، میدان بیتالمقدس، تشیع شهید جمهور
اینجا، نشستهام کنار دخترهایم
لقمههای نان و پنیر را میچینم
گوشهی سفره. ریحانه چنگ میاندازد
از پاهایم برود بالا، خودش را به من
و سفره برساند. زینب هنوز گیج است.
بین هر لقمه دراز میکشد و سرش را
روی آن پای دیگرم میگذارد. صبحانه
تمام میشود. ریحانه کف زمین خوابیده
و قاشق خالی را میخورد. زینب چشم دوخته به تلویزیون و دست میکند در لیوان آب مقابلش. اینستاگرام را باز میکنم. بچهای قد و قواره ریحانه، روی دست، پلکهایش نیمه باز است. صورتش مهتابی است. از پشت این صفحهی نوری، معلوم است این جان، گرمایی ندارد. دست میبرم سمت صفحه. دلم میخواهد خونهای روی صورتش را پاک کنم.
ریحانه این طرف با صدای شبکه پویا دست میزند. کاش آنجا هم بودم. یک ساعت قبلتر این بچه را بغل میکردم. میدویدم تا خانهام. لقمههایش را کنار لقمههای ریحانه میگذاشتم، شیرش میدادم. روی پایم بالشت
میگذاشتم و برایش میخواندم...
لالالا... نخواب نازم... لالالا.... نخواب... نخوا...ب...
#کودک_کشی_رفح
دو روز قبل مامان پیام داد برای دوشنبه کیک میخواهم. تولد فلانی است. گفتم باشد. گفت چه کیکی بهتر است؟ عکس کیک پسته را فرستادم. کیک پستهی مخصوص. آنها که یک لایه کرم پنیری هم سطح کیک را پوشانده. مامان گفت از آن خامهایها بهتر است. همانها که برای تولد علی درست کرده بودی. چه پیش خودم فکر کردم؟ گفتم باشد. درست میکنم. کاری ندارد. یک بار درست کردهام. تا وقتی کیک را برش دادم و لایهلایه چیدم روی پیشخوان آشپزخانه همه چیز درست بود. خامه را که گذاشتم فرم بگیرد جهان به هم ریخت. ریحانه هر به چند ثانیه اسباب بازی جدید میخواست. شاید هم گرسنه بود. نمیدانم. لابد یک چیزی میخواست که نق میزد. زینب هم از مبل بالا آمده بود و نشسته بود ور همزن. میگفت من هم کیک میخواهم. من هم خامه میخواهم. انگشتش میرفت سمت خامهها. میگفت چرا برای خودمان کیک درست نمیکنی؟ ریحانه گریه افتاد. زدم زیر بغلم. از اتاقشان گاز زرد و قابلمههای صورتی را برداشتم و ریختم وسط پذیرایی. زینب گفت مامان دستشویی دارم. ای لعنت به این کیکپزی. خامهها باز نشود؟ دستهایم را دوبار شستم. گند خورده بود وسط خامهها. باز شده بود و داشت آب میشد. خرده کیکها دویده بودند درون قیف و هرچه خامه میکشیدم روی کیک انگار جای خامه، کیک بستنی بود. ذرات کیک مثل خاک پاشیده بودند روی برف. گوشی را برداشتم. مامان جواب داد. گفت سلام و من، آب شدم. گریه میکردم و میگفتم کیک درست نمیشود. گفتم خراب شد. مامان گفت فدای سرت. گفت اشکال ندارد. هرچه باشد خوب است. زینب آمد بغلم. ریحانه نق میزد. دو نفرشان روی پایم بودند و من هایهای گریه میکردم.
گفتم عکسش را میفرستم. اگر خوب بود بگویید بفرستم.
دو سه ساعت بعد، اسنپ گرفتم. ریحانه خوابیده بود. زینب برای شانصدمین بار تلویزیون روشن کرده بود. چادر سرم کردم و کیک زیر بغل رفتم پایین. در پراید سفید را باز کردم. کیک را طوری گذاشتم لیز نخورد. مرد راننده پرسید مسافر نیست؟ گفتم نه همین کیک... گفت بردارید. گفت باید اسنپ خدماتی بگیرید. اسنپ خدماتی چه کوفتی بود دیگر؟ اصلا چنین گزینهای مگر بود؟
کیک را برداشتم.
پا گذاشتم روی پلهی اول.
اسنپ گاز داد و رفت.
تا حالا از رفتن اسنپ گریه کردهاید؟ آن هم دو ثانیه؟ تا وقتی پلههای راه پله را تمام کنید و دوباره نقاب مادری بزنید؟ نه؟
ولی من کردهام!!!!
@truskez
باورش سخت بود. قبول کنم آدم این کار نیستم... آخر دورهی حرفهای فهمیدم. وقتی سر نوشتن داستان کوتاه جانم در آمد و سر آخر پوچ شد. باردار بودم. استاد به بار شیشهام رحم کرد و گفت خوب است. یک مسئله اساسی در پیرنگ داستان مطرح کرد و به باقی داستانم دست نزد. خودم فهمیدم. داستان بقیه را که میخواندم و فکر میکردم داستان کوتاهی از نویسندهای مشهور میخوانم یا داستانی از یک مجلهی معروف، حساب کار دستم آمد. من آدم داستان نویسی نیستم. ذهن خلاقهاش را ندارم. وسط کار کم میآورم یکهو رو میآورم به جفنگ نویسی. ذهنم خلاصهاست. رمان را قد داستان کوتاه مینویسم و داستان کوتاه را قد پاراگراف. ساختار سه پردهای از من در نمیآید. اساسا آن همه گره ساختن برایم سخت است. ذهنم خسته میشود. بماند که یاد سریال ستایش میافتم که مادرش مرد و شوهرش مرد و پدربزرگ بچههایش افتاد دنبال گرفتن بچهها و سرآخر پدرش را هم گرگ خورد. همیشه دستش میانداختم. اینقدر گره برای چه؟ زندگی عادیام هم همینطور است. یک روز پرچالش تا چند روز افقیام میکند. ذهنم قد نمیدهد. نگو نشان بده هم که پیچ و واپیچ کار است. یک خط مینویسم میخواهم دهتا نشان بده از تویش در بیاورم. نمیشود. مغزم میسوزد.
دورهی حرفهای کار خودش را کرد. من را طوری پرتاب کرد بالا که از آنطرف با سر خوردم زمین و خیال داستان نویسیام پُف، ترکید!!
حالا افتادهام به جان روایت نویسی. شاید چند صباح دیگر از صرافت این کار هم بیافتم. مثلا به این نتیجه برسم چیزی برای روایت کردن ندارم و تمام. رویای نویسندگیام هم بترکد.
@truskez
دو سه شبی میشود که میخواهم اینجا چیزی بنویسم، یکی از سفید شدن موهای کنار شقیقهام، یکی از حالخودم، یکی امام خمینی، یکی هم از بابا...
منتهی نرسیده به بالشت رفتهام...
بماند برای فردا ...
روی دلم مانده. کم حسرتی نیست. نوارهای صدای شما را در زیرزمین تاریک خانه پخش کنم و تازه عظمت نور را در دل آن سیاهی ببینم.
کم حسرتی نیست... نسل ما ندید آن شکوهی که بگویید بسم الله و پیر و جوان بلند گریه کنند. بعضیها دست میگیرند، میخندند. من میدانم. آدم وقتی ترسیده است، وقتی به سوگ کسی نشسته، وقتی اضطراب جانش را چنگ میاندازد، منتظر یک جرقه است. و شما آن جرقهی دلهای طوفان دیده بودید.
من عاشق شما شدهام آقای خمینی. عاشق قدم زدنتان، عاشق لبخندهایی که دندانهایتان دیده میشود. به نظر خیلیها مسخره میآید، اما من حتی دلم برای لهجهی بانمکتان غش میرود. من میتوانم ساعتها در پینترست پرسه بزنم و عکسهای کمتر دیده شدهیتان را ببینم و هربار قربان برق چشمهایتان شوم. قربان آستینهای تا زدهی و ژست آمادهی وضو گرفتنتان.
بعضیها میگویند چرا امام وقتی روی صندلیهای هواپیما نشسته بود و چند دقیقهی بعد وارد خاک ایران میشد گفت هیچ حسی ندارم. میگویند ایران برایتان مهم نبوده! میگویند دلهای عاشقی که کف باند فرودگاه را فرش کرده بود برایتان مسخره بازی بود. من؟ من هربار منتظرم دههی فجر شود از تلویزیون این ویدیو را پخش کند و میخ آن تصویر شوم. میخ آن کلاس درس عرفانی که گذاشتهاید. میخ آن مفاهیمی که از کلامتان میچکد.
از بین تمام عکسهایتان، این تصویر را بیشتر دوست دارم. خودتان نمیدانید. برای نسل من خیال انگیزتر است. من که دلم میخواست دستتان را بگیرم، چادر رنگی سرم کنم، و با شما حیاط خانه را قدم بزنم...
آقای خمینی با ما چه کار کردید...؟
@truskez