مهمترین واژههای یک نویسنده، اون واژههاییست که روی کاغذ نیاورده !!!
خدایا ما آدمهای نابلدی هستیم.همین چند روز فهمیدم. آدمهای نابلد بی چاره! واقعا چارهای جلوی پایمان نیست. هرچه به ذهنمان قد میدهد انجام میدهیم. مثلا کسی میگوید حدیث کسا، همه مینشینیم دور هم دعا میخوانیم. یکی میگوید قربانی چطور است؟ بعد سهم برمیداریم برای خونی که هدیه پیشگاهت کنیم و بعد دور خانه را قدم بزنیم که چه زمانی اثرش کمانه میکند و دوستمان از روی تخت بلند میشود. دستگاهها را از خودش جدا میکند و میگوید: سلام من حالم خوب است.
دیروز دیدم بچهها نوشتهاند هرچه کرمتان است مزمل بخوانید. آخرین عددی که من دیدم صد و بیست بود. خدایا ما از همان روز که فهمیدیم حمد شدهاست نقل زبانمان. مثل صلوات، راه میرویم حمد میخوانیم.
خدای عزیزم، از کی؟ لابد از وقتی فهمیدم بابا سرطان دارد. فشار مادر دوستانم هم بالا پایین شود صدبار میپرسم چه شد؟ خوب شد؟ الان چطور است؟
این چند شب درست نخوابیدهام. هروقت بیدار شدهام ریحانه را شیر بدهم یا پستونک افتاده از دهانش را دوباره به کار بیاندازم، گوشی را برداشتهام. ایتا را باز کردهام و دنبال اسم میثاق گشتهام.
خدایا ما بیچارهایم. ما نابلدیم، ما هرچه داشتیم همین بود. خودت بر ما ببخشا.
یَاأَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ
تروسکه/ زهرا مهدانیان
خدایا ما آدمهای نابلدی هستیم.همین چند روز فهمیدم. آدمهای نابلد بی چاره! واقعا چارهای جلوی پایمان
میثاق؟؟
امشب سر سفره امام رضا باشی ...
میگفتم: وا، خب بلاخره فاطمهای یا میثاق؟ اول ادای پسرها را در میآوردی. سرسنگین بودم. تو میزدی در شوخی. کسی با خانم مبنا از این شوخیها نمیکرد. بعد فهمیدم دختری. گفتم مگر میثاق اسم پسر نیست؟ بعد عادت کردم به ریپلای زدنت. دایرکت مبنا را به مسخره گرفته بودیم. من تو را به خنده و مسخره بازی میشناسم. به اینکه سر به سرم بگذاری. به اینکه ایموجی خنده برا هم بفرستیم. سر تمرینهایی که زود مینوشتم پیام میفرستادی که چه خبر است؟ دفتر قلمت را بگذار ته کشو و کشو را قفل کن بعد ببین چقدر لذت میبری، هم خودت هم بقیه.
همین الان هم خندهام گرفته. چه پارادوکس چرتی. من وسط اشکهایم باید یاد تمام خندههایمان بیافتم.
مگر میشود زندگی اینطور بیخود باشد؟
بگویند دوستت در کماست و سه روز بعد پیام بیاید انا لله و انا الیه راجعون. من که باورم نمیشود. لابد همین هم مسخره بازیست.
نوشته بودم قرار بود اسمم مارال باشد. پیام دادی مارال اسم خواهر من است ❤️
میثاق؟
حالا کجایی؟ پیامم را میبینی؟ حرفهایم را میشنوی؟ من هیچوقت اینقدر زیرلب حمد نخوانده بودم... اصلا ته حرفهایم جمع نمیشود...
چه میگویم...
باورم نمیشود رفتی! تو اصلا نویسندهی خوبی نیستی میثاق! این هم شد پایان بندی...
میثاق میبینی چه داستانی درست کردی؟
آزاده برایت مینویسد لای صفحهی چتهایمان ماندی، اشک شدی ماندی لای مفاتیح. خانم اختری گفت دلش میخواسته بیشتر تو را بشناسد. آقای جواهری پای منبر های های گریه کرده، جیران و فاطمه وسط روضه آب شدند، کوثر مانده بین کوپهها، بین واگنها. خانم هزارجریبی را کاشتهای وسط اندوه و فرزانه را در بهت. میثاق یک نگاه بنداز.
دل روی آتش زهرا را دیدی؟ حالا فاطمه آل مبارک چه کار کند بدون تو؟ چه مصیبتی. وسط ثبتنامها دم به دقیقه باید رد تو را هم ببیند.
من؟؟ من هم بچهها را خواباندهام و یادم رفته چطور میشود خوابید...
به علی بارها گفتهام، انگار دنیا سرعت گرفته. دو هفتهی قبل، ولادت امام رضا خبر بالگرد شهدای خدمت آمد. مانده بودیم آن وسط. مگر همیشه ولادت امام رضا شاد نبودیم؟ شیرینی نمیخوردیم؟ از عطر گلهای حرم مست نمیشدیم؟ پس چرا همه سیاه پوشیدهاند؟ چرا هر گروهی را باز میکردیم جای تبریک بوی خون و مرگ میآمد؟
امروز صبح علی گفت روز ازدواج امام علی و حضرت زهراست. مبارک باشد عزیزم.
داشتم پنیر میگذاشتم داخل ظرف ببرم سر سفرهی صبحانه. لبخند زدم. خودم خیال میکنم لبخند زدم. باید آینه میداشتم ببینم چه شکلی شدم؟ وسط فکر کردن به اینکه میثاق چرا همه جا بود و... «بود» عجب واژهی بیخودی است، تبریک نمیخواستم.
دنیا روی دور تند افتاده. انگار روز کم میآورد. مرگها را میریزد وسط روزهای خوش. سر برمی گردانم یکی مریض است، یکی مرده یکی مرگ دورش میچرخد ...!
شاید هم روزیشان اینطور است نه؟ مثلا رئیسی روز ولادت امام رضا برود که اسمش زیر سایهی مهربانی امام رضا بیاید و میثاق شب عید برود و ما هم هی خیال ببافیم راه رسیدنش به آن دنیا تاریک نیست. همه جا را اذین بستهاند... اصلا خوش موقع رفت. وسط بزن بکوب آسمانها. چه فکرها میکنم من...
چه فکرها...
تمام این دو روز به خودم فکر کردم. به حفرهی تازهای که در من پدید آمده. به خودم فکر کردم و تمام صحبتهای کوتاهم با میثاق. به خندهها، به حرفهای الکی بینمان...
آقای محمودی این تصویر را فرستاد در گروه باشگاه. نمیدانم چند دقیقه سر این تصویر ماندم. یک آن دیدم نفسم بالا نمیآید. یک چیزی راه گلویم را بسته...
به دستهای استاد نگاه کردم. به آن تابوت پارچه کشیده شده، به صف آدمهایی که آن پشت ایستادند، به درختها، به آن مردی که میرود، باز برگشتم سر نقطهی اولم.
استاد را دیدم. من این روزها فقط به خودم فکر کردم... به اینکه دوستم را از دست دادم. این تصویر مرا بلعید! من این روزها اصلا به آقای جوان فکر نکرده بودم! به نقطه اتصال همهی ما با مبنا!
چقدر دوست نداشتم این تصویر را هیچوقت ببینم!
استادی ایستاده بر بالای پیکر شاگرد، نقطه پایان داستان را خودش میگذارد...