eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
185 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفتم: وا، خب بلاخره فاطمه‌ای یا میثاق؟ اول ادای پسرها را در می‌آوردی. سرسنگین بودم. تو میزدی در شوخی. کسی با خانم مبنا از این شوخی‌ها نمی‌کرد. بعد فهمیدم دختری. گفتم مگر میثاق اسم پسر نیست؟ بعد عادت کردم به ریپلای زدنت. دایرکت مبنا را به مسخره گرفته بودیم. من تو را به خنده‌ و مسخره بازی‌ می‌شناسم. به اینکه سر به سرم بگذاری. به اینکه ایموجی خنده برا هم بفرستیم. سر تمرین‌هایی که زود می‌نوشتم پیام می‌فرستادی که چه خبر است؟ دفتر قلمت را بگذار ته کشو و کشو را قفل کن بعد ببین چقدر لذت می‌بری، هم خودت هم بقیه. همین الان هم خنده‌ام گرفته. چه پارادوکس چرتی. من وسط اشک‌هایم باید یاد تمام خنده‌هایمان بیافتم. مگر می‌شود زندگی اینطور بی‌خود باشد؟ بگویند دوستت در کماست و سه روز بعد پیام بیاید انا‌ لله و انا‌ الیه راجعون. من که باورم نمی‌شود. لابد همین هم مسخره بازی‌ست. نوشته بودم قرار بود اسمم مارال باشد. پیام دادی مارال اسم خواهر من است ❤️ میثاق؟ حالا کجایی؟ پیامم را می‌بینی؟ حرف‌هایم را می‌شنوی؟ من هیچوقت اینقدر زیرلب حمد نخوانده بودم... اصلا ته حرف‌هایم جمع نمی‌شود... چه می‌گویم... باورم نمی‌شود رفتی! تو اصلا نویسنده‌ی خوبی نیستی میثاق! این هم شد پایان بندی...
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
میثاق می‌بینی چه داستانی درست کردی؟ آزاده برایت می‌نویسد لای صفحه‌‌ی چت‌هایمان ماندی، اشک شدی ماندی لای‌ مفاتیح. خانم اختری گفت دلش می‌خواسته بیشتر تو را بشناسد. آقای جواهری پای منبر های های گریه کرده، جیران و فاطمه وسط روضه آب شدند، کوثر مانده بین کوپه‌ها، بین واگن‌ها. خانم هزارجریبی را کاشته‌ای وسط اندوه و فرزانه را در بهت. میثاق یک نگاه بنداز. دل روی آتش زهرا را دیدی؟ حالا فاطمه آل مبارک چه کار کند بدون تو؟ چه مصیبتی. وسط ثبت‌نام‌ها دم به دقیقه باید رد تو را هم ببیند. من؟؟ من هم بچه‌ها را خوابانده‌ام و یادم رفته چطور می‌شود خوابید...
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
به علی بارها گفته‌ام، انگار دنیا سرعت گرفته. دو هفته‌ی قبل، ولادت امام رضا خبر بالگرد شهدای خدمت آمد. مانده بودیم آن وسط. مگر همیشه ولادت امام رضا شاد نبودیم؟ شیرینی نمی‌خوردیم؟ از عطر گل‌های حرم مست نمی‌شدیم؟ پس چرا همه سیاه پوشیده‌اند؟ چرا هر گروهی را باز می‌کردیم جای تبریک بوی خون و مرگ می‌آمد؟ امروز صبح علی گفت روز ازدواج امام علی و حضرت زهراست. مبارک باشد عزیزم. داشتم پنیر می‌گذاشتم داخل ظرف ببرم سر سفره‌ی صبحانه. لبخند زدم. خودم خیال می‌کنم لبخند زدم. باید آینه می‌داشتم ببینم چه شکلی شدم؟ وسط فکر کردن به اینکه میثاق چرا همه جا بود و... «بود» عجب واژه‌ی بیخودی است، تبریک نمی‌خواستم. دنیا روی دور تند افتاده. انگار روز کم می‌آورد. مرگ‌ها را می‌ریزد وسط روزهای خوش. سر برمی گردانم یکی مریض است، یکی مرده یکی مرگ دورش می‌چرخد ...! شاید هم روزی‌‌شان اینطور است نه؟ مثلا رئیسی روز ولادت امام رضا برود که اسمش زیر سایه‌ی مهربانی امام رضا بیاید و میثاق شب عید برود و ما هم هی خیال ببافیم راه رسیدنش به آن دنیا تاریک نیست. همه جا را اذین بسته‌اند... اصلا خوش موقع رفت. وسط بزن بکوب آسمان‌ها. چه فکرها می‌کنم من... چه فکرها...
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
تمام این دو روز به خودم فکر کردم. به حفره‌ی‌ تازه‌ای که در من پدید آمده. به خودم فکر کردم و تمام صحبت‌های کوتاهم با میثاق. به خنده‌ها، به حرف‌های الکی بین‌مان... آقای محمودی این تصویر را فرستاد در گروه باشگاه. نمیدانم چند دقیقه سر این تصویر ماندم. یک آن دیدم نفسم بالا نمی‌آید. یک چیزی راه گلویم را بسته‌‌‌... به دست‌های استاد نگاه کردم. به آن تابوت پارچه کشیده شده، به صف آدم‌هایی که آن پشت ایستادند، به درخت‌ها، به آن مردی که می‌رود، باز برگشتم سر نقطه‌ی اولم. استاد را دیدم. من این روزها فقط به خودم فکر کردم... به اینکه دوستم را از دست دادم. این تصویر مرا بلعید! من این روزها اصلا به آقای جوان فکر نکرده بودم! به نقطه اتصال همه‌ی ما با مبنا! چقدر دوست نداشتم این تصویر را هیچوقت ببینم! استادی ایستاده بر بالای پیکر شاگرد، نقطه پایان داستان را خودش می‌گذارد...
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
امروز بیشتر مادر بودم. شاید تعریف درستی نباشد. شاید صحیح‌تر این است بگویم بیشتر در نقش مادری فرو رفتم. شاید هم یک سری ایراد بگیرند که این حرف‌ها چرت است. بعد جملات دوره‌ها و روانشناسان مهربان را دیکته کنند که بله، مادر کامل لازم نیست مادر کافی بهتر است. اما من، بعد از این همه چالش‌های چرت و اعصاب خردی‌های تمام نشدنی، پس از گذراندن انواع عذاب وجدان‌هایی که یک مادر می‌تواند به خودش بدهد، بعد از سفید شدن دانه‌ دانه‌ موهای کنار شقیقه‌هایم که لباس استرس تنشان بود... به این نتیجه رسیدم باید بیشتر مادر باشم. هروقت خواستم از نقشم دور شوم، به قول خودم نفس بکشم و خیر سرم کاری کنم که یک قدم من را از دنیای مادری بکشد بیرون، با سر خورده‌ام زمین. مثلا کیک درست کردن. از آخرین سفارش کیک خامه‌ای‌ام نوشته بودم. این بار که سفارش جدید داشتم گفتم نه! حتی دو دل هم نشدم. مثلا فکر کنم با دو تا بچه‌ها می‌شود یا نه! گفتم نه! امروز از صبح کنار بچه‌ها بودم. کمتر خانم خانه، بیشتر مادر! و اصلا زهرا! البته اگر گوش دادن به کتاب صوتی در خلال خانم خانه بودن اهمیت دادن به علایق محسوب نشود! نتیجه چطور بود؟ زمانی سه نفرمان کف خانه دراز کشیده بودیم. زینب شبکه پویا تماشا می‌کرد. ریحانه کف خانه می‌چرخید و صدا در می‌آورد و بعد ناگهان می‌نشست دست می‌زد. من هم از آنها فیلم می‌گرفتم. فیلم می‌گرفتم و اصلا فکر نمی‌کردم باید فلان چیز را بنویسم یا بهمان چیز را درست کنم یا کیک فلانی چه شد! مثال همان تناقض کلیشه‌ای‌ست. پر از خالی بودم! حتی به علی زنگ نزدم کی می‌آید! وقتی هم آمد نگفتم بچه‌ها را بگیر! با بچه‌ها که مشغول بود کارهای یک عمر مانده روی هم را انجام دادم. کارهای الکی که بوی تمیزی می‌دهد. دستمال کشیدن کمد اتاق خوابمان. عوض کردن چیدمان کشوی لباس‌ها و گردگیری میز تحریرم! از صبح تا الان عین بنز کار کرده‌ام. بیشتر از روزهای قبل حتی! اما حالم خوب است. خسته نیستم! کتف سمت راستم تیر نمی‌کشد! پاهایم غش نمی‌رود! سر انگشتان دستم گز گز نمی‌شود. حالا فهمیده‌ام مادرهای فیلم‌های دهه‌ی شصت و هفتاد چرا آنقدر آرام‌اند! هرکه هرچه می‌خواهد بگوید! هوای امروز بیشتر به من می‌سازد!
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
تروسکه/ زهرا مهدانیان
مدامِ یک؛ کتاب با آثاری از (به ترتیب الفبا): #سیداحمد_بطحایی #محمدرضا_جوان_آراسته #مصطفا_جواهری #ش
چند وقت دیگه ایشالا اسم زهرا مهدانیان هم با هشتگ بخوره پایین پست یکی از شماره‌های مجله😎✌️
۲ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ تیر ۱۴۰۳
هر لحظه ممکن است مغزم بپاشد روی دیوار. انگار ماشه را چکانده باشند در مغزم. لب‌هایم تکان نمی‌خورد اما در سرم دارم فریاد می‌کشم. دلم میخواهد فکر‌هایم را پرت کنم بیرون. پنج شش ساله بودم. می‌رفتم مهد قرآن. با آن آموزش‌ها یاد گرفته بودم بگویم «اعوذ و بیلله مین‌ الشیطانی‌الرجیم» بعد دُم شیطان را بگیرم و بیاندازم بیرون. بیاندازم ناکجا! کاش الان هم می‌شد! اعوذ بالله من الافکار درون سرم! بعد با یک حرکت همه را می‌انداختم بیرون. خودم را راحت می‌کردم. من دارم بدون صدا وسط معرکه‌ی دورنم دعوا میکنم بعد زینب این طرف مرز می‌گوید «نمیخوام» و ابروهایم برای زینب در هم می‌رود. گاهی می‌پرسد ناراحتی؟ چه بگویم؟ بگویم آره باید به انبوهی از پرسش‌های با مقدمه‌ی «چرا» پاسخ بدهم. می‌گویم خسته‌ام. واقعا هم خسته‌ام از این همه صدا! سردرد این روزهایم ارمغان این همه دعوای بی صداست! این همه فریاد خاموش! طوری که نه فقط شقیقه‌هایم، پس سرم، کاسه سرم، همه‌شان نبض می‌زنند. یاد درس‌های دانشگاه می‌افتم. فیزیولوژی! بعد یادم می‌افتد عصب‌های بینایی کشیده تا لوب پس سری. همین است که انگار کسی پشت پلک‌هایم را می‌کوبد. فکر میکنم با یک گالن چای پررنگ همه چیز درست می‌شود. هی چای می‌ریزم. نمی‌شود! چای پایین نرفته باز گره‌ی جدیدی که خوره می‌شود و تمام نخ افکارم را به خودش می‌پیچد!! کاش برای این همه فکر می‌شد کاری کرد! کاش اقلا صداها خفه می‌شد و یک روز، اگر آسمان زمین نمی‌آید، دو روز، یک مغز بی‌وزن را درون سرم حمل کنم. آه...
۶ تیر ۱۴۰۳