eitaa logo
تروسکه/ زهرا مهدانیان
185 دنبال‌کننده
80 عکس
18 ویدیو
0 فایل
اندر احوالات خودم @zahramahdanian
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز بیشتر مادر بودم. شاید تعریف درستی نباشد. شاید صحیح‌تر این است بگویم بیشتر در نقش مادری فرو رفتم. شاید هم یک سری ایراد بگیرند که این حرف‌ها چرت است. بعد جملات دوره‌ها و روانشناسان مهربان را دیکته کنند که بله، مادر کامل لازم نیست مادر کافی بهتر است. اما من، بعد از این همه چالش‌های چرت و اعصاب خردی‌های تمام نشدنی، پس از گذراندن انواع عذاب وجدان‌هایی که یک مادر می‌تواند به خودش بدهد، بعد از سفید شدن دانه‌ دانه‌ موهای کنار شقیقه‌هایم که لباس استرس تنشان بود... به این نتیجه رسیدم باید بیشتر مادر باشم. هروقت خواستم از نقشم دور شوم، به قول خودم نفس بکشم و خیر سرم کاری کنم که یک قدم من را از دنیای مادری بکشد بیرون، با سر خورده‌ام زمین. مثلا کیک درست کردن. از آخرین سفارش کیک خامه‌ای‌ام نوشته بودم. این بار که سفارش جدید داشتم گفتم نه! حتی دو دل هم نشدم. مثلا فکر کنم با دو تا بچه‌ها می‌شود یا نه! گفتم نه! امروز از صبح کنار بچه‌ها بودم. کمتر خانم خانه، بیشتر مادر! و اصلا زهرا! البته اگر گوش دادن به کتاب صوتی در خلال خانم خانه بودن اهمیت دادن به علایق محسوب نشود! نتیجه چطور بود؟ زمانی سه نفرمان کف خانه دراز کشیده بودیم. زینب شبکه پویا تماشا می‌کرد. ریحانه کف خانه می‌چرخید و صدا در می‌آورد و بعد ناگهان می‌نشست دست می‌زد. من هم از آنها فیلم می‌گرفتم. فیلم می‌گرفتم و اصلا فکر نمی‌کردم باید فلان چیز را بنویسم یا بهمان چیز را درست کنم یا کیک فلانی چه شد! مثال همان تناقض کلیشه‌ای‌ست. پر از خالی بودم! حتی به علی زنگ نزدم کی می‌آید! وقتی هم آمد نگفتم بچه‌ها را بگیر! با بچه‌ها که مشغول بود کارهای یک عمر مانده روی هم را انجام دادم. کارهای الکی که بوی تمیزی می‌دهد. دستمال کشیدن کمد اتاق خوابمان. عوض کردن چیدمان کشوی لباس‌ها و گردگیری میز تحریرم! از صبح تا الان عین بنز کار کرده‌ام. بیشتر از روزهای قبل حتی! اما حالم خوب است. خسته نیستم! کتف سمت راستم تیر نمی‌کشد! پاهایم غش نمی‌رود! سر انگشتان دستم گز گز نمی‌شود. حالا فهمیده‌ام مادرهای فیلم‌های دهه‌ی شصت و هفتاد چرا آنقدر آرام‌اند! هرکه هرچه می‌خواهد بگوید! هوای امروز بیشتر به من می‌سازد!
تروسکه/ زهرا مهدانیان
مدامِ یک؛ کتاب با آثاری از (به ترتیب الفبا): #سیداحمد_بطحایی #محمدرضا_جوان_آراسته #مصطفا_جواهری #ش
چند وقت دیگه ایشالا اسم زهرا مهدانیان هم با هشتگ بخوره پایین پست یکی از شماره‌های مجله😎✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر لحظه ممکن است مغزم بپاشد روی دیوار. انگار ماشه را چکانده باشند در مغزم. لب‌هایم تکان نمی‌خورد اما در سرم دارم فریاد می‌کشم. دلم میخواهد فکر‌هایم را پرت کنم بیرون. پنج شش ساله بودم. می‌رفتم مهد قرآن. با آن آموزش‌ها یاد گرفته بودم بگویم «اعوذ و بیلله مین‌ الشیطانی‌الرجیم» بعد دُم شیطان را بگیرم و بیاندازم بیرون. بیاندازم ناکجا! کاش الان هم می‌شد! اعوذ بالله من الافکار درون سرم! بعد با یک حرکت همه را می‌انداختم بیرون. خودم را راحت می‌کردم. من دارم بدون صدا وسط معرکه‌ی دورنم دعوا میکنم بعد زینب این طرف مرز می‌گوید «نمیخوام» و ابروهایم برای زینب در هم می‌رود. گاهی می‌پرسد ناراحتی؟ چه بگویم؟ بگویم آره باید به انبوهی از پرسش‌های با مقدمه‌ی «چرا» پاسخ بدهم. می‌گویم خسته‌ام. واقعا هم خسته‌ام از این همه صدا! سردرد این روزهایم ارمغان این همه دعوای بی صداست! این همه فریاد خاموش! طوری که نه فقط شقیقه‌هایم، پس سرم، کاسه سرم، همه‌شان نبض می‌زنند. یاد درس‌های دانشگاه می‌افتم. فیزیولوژی! بعد یادم می‌افتد عصب‌های بینایی کشیده تا لوب پس سری. همین است که انگار کسی پشت پلک‌هایم را می‌کوبد. فکر میکنم با یک گالن چای پررنگ همه چیز درست می‌شود. هی چای می‌ریزم. نمی‌شود! چای پایین نرفته باز گره‌ی جدیدی که خوره می‌شود و تمام نخ افکارم را به خودش می‌پیچد!! کاش برای این همه فکر می‌شد کاری کرد! کاش اقلا صداها خفه می‌شد و یک روز، اگر آسمان زمین نمی‌آید، دو روز، یک مغز بی‌وزن را درون سرم حمل کنم. آه...
تازه شما استوری می‌ذارین که چقدر خانواده دموکراتی دارید و یکی قالیباف رأی داده یکی جلیلی... ولی نمیدونین دموکرات واقعی اینجا نشسته .....:)))))
هدایت شده از jeiran mahdanian
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از چیمه🌙
. احمد محمود به لیلی گلستان گفت: نقاشی را دوست داشتم ولی هیچ‌وقت نشد سمتش بروم. این نخل و این تصویر که برای پس‌زمینه وبینار انتخاب کردم باید چیزی شبیه سبک موردعلاقه‌اش باشد. بافت جنوبی آرامی دارد. محمود نانوا بود، کارگر فصلی، بنا، بیست تا شغل عوض کرد. شاید به خاطر همین شخصیت‌هایی که برای داستان انتخاب می‌کرد اغلب از قشر خاصی بودند. آرزوی محمود داشتن اتاق کار بود که آخر عمرش محقق شد‌‌. نمی‌دانم از نوشتن توی اتاقش که بخشی از پارکینگ بود لذت برد یا رعشه‌ی دستانش نگذاشت. یکبار بعد از جلسه نقد بهش پاکتی دادند. یکراست رفت بیمارستان برای درمان مشکل تنفسی که داشت. می‌گفت اگر یکبار دیگر به دنیا بیایم نویسنده نمی‌شوم. می‌روم سراغ کاری که تا آخر عمر درآمد آبرومندی داشته‌ باشد. روز قلم روز توست نویسنده محبوبم. @chiiiiimeh .
لابد الان هم وقت این حرف‌ها نیست. لابد الان هم تا شب، که می‌شود شب اول محرم، باید انتخابات را جشن بدانیم و طوری برقصیم که انگار خواهر عروس هستیم یا دخترخاله‌ی داماد. اما من پاشنه کفشم شکسته و دامنم زیر پای چندین نفر گیر کرده و دلم می‌خواهد بنشینم گوشه کناری و بعد... از پایکوبی دوستان فیض ببرم! حالا همه چیز تمام شده و من اصلا دلم نمی‌خواست بیایم این حرف‌ها را بنویسم! خاری در چشم! دوست داشتم نتیجه طور دیگری شود و من بیخیال شرکت آن ۶۰ درصد و این ۵۰ درصد شوم. نشد! دوست دارم روی کام تلخم دبل اسپرسو بخورم و کامم زهرمار شود. میخواهم بنویسم از آن روزهای تشیع، که گلویم پاره شد حتی اگر ما اکثریت باشیم آنها اقلیت نیستند. گفتند اطراف خودت را نگاه نکن! اینطور نیست! قلوب مومنین فلان و بیسار است و اساسا مومنین آنقدرها در فضای مجازی نیستند و صدا ندارند. گفتم فضای مجازی را نمی‌گویم. اطرافم را می‌بینم. اطرافی که آدم‌های کمی نیستند. آدم‌هایی از طیف‌های‌ مختلف. کاسب، دکتر، کارمند، مهندس، خانه‌دار. اما کسی به کتش نرفت. گفتند اشتباه می‌کنی! گفتند باور کن باور کن آنها اقلیتند! حتی تلفنی هم که حرف میزدم، نشان به آن نشان که روی تخت دراز کشیده بودم و سرم در بالشت بود، گفتم تا زمانی که فکر کنیم آنها اقلیتند نمی‌توانیم کار درستی انجام بدهیم، تا وقتی باورمان این باشد اقلیتند برنامه‌ای نداریم. گفت ما که نمی‌خواهیم آنها را جذب کنیم! دوره‌ی جذب گذشته! کسی که تا الان نپذیرفته دیگر نمی‌پذیرد! گوشی را دادم آن دستم. گفتم من هم نمی‌گویم جذب کنیم! اما می‌شود کار دیگری کرد. برنامه‌ی دیگری ریخت! قبول نکرد! پایان مکالمه را یادم نیست! میخواهم واقعیت را خاک کنم بریزم بر سرم. این عدم مشارکت اصلا شما بگو پنجاه درصد. این رای دادن کسانی که به چشم می‌شناسم از اساس با این نظام مخالفند.. این رای دادن از سر لج... از لج نظام! از لج حزب‌اللهی‌ها! از ترس کسی که موازینش با جمهوری اسلامی نزدیک باشد! شما بگویید این بُرد است. عکس رهبری را بگذارید و مشارکت پنجاه درصد را بگویید بُرد! بگویید آخر هم مجبور شدند بیایند پای صندوق! این چیزها ما را عقب می‌اندازد! ما را نمی‌برد جلو! انتخاب درست نمی‌دهد! این چیزهاست که اتحاد نمی‌آورد! همین که فکر میکنیم در نهایت منتخب ما مثلا اکثریت قرار است از صندوق‌ها بیاید بیرون. این تفکر سم است! این که ما اکثریت هستیم و آنها اقلیت! هیچ روزنه امیدی ندارد! این توهم است و توهم تاریک! کور می‌کند! امید باید میل به دویدن بدهد! میل به حرکت، میل به تغییر! این تفکر ما را خشک می‌کند ما را در خود می میراند! تولید، محتوا، نوشتن، تفکر فقط درباره‌ی خودمان از ما این فاجعه را می‌سازد!