فقط کافی است زینب بخوابد، علی نباشد... مغزم فورا دست به کار میشود و من را پرت میکند هر جا بخواهد.
امروز از صبح مدام من را میکوبد به در و دیوار. مغزم فریاد میکشد تو یک بازندهای و بعد صدای پوزخندش خط میاندازد روی قلبم.
میگویم نه... مگر ندیدی دو روز پیش چه شد؟ من بازنده نیستم.
همین وقت است که بلند میشود، میخواباند در گوشم. میگوید چشمهای کورم را باز کنم.
-نمیبینی از صبح چه شده؟
با پروریی میگویم: چیزی نشده.
ولم نمیکند.
-امروز به جهنم. آن روز چه؟ آن روز دیگر چه؟ وقتی به همه باختی؟ خودت هم میدانی وقت تنهایی برندهای. نه در جدال با بقیه. وقتی پای بقیه در میان باشد تو همیشه میبازی.
می نالم نه...
- ببین خودت را ... این قیافه یک برنده است؟
راست میگوید.
گوشه رینگ افتادهام.
زخمی،
تنها،
اشکهایم سُر میخورد.
دلم میخواهد چنگ بزنم به، کسی، دستی... چیزی ... چیزی شبیه به چادر نماز مادرم.
نمیشود.
دستم بند هیچجا نیست.
همان گوشه تا میشوم
جنینی دراز میکشم
من تلاشم را کردم
اما دنیا به کسی قول نداده اگر تلاش کنی برنده میشوی...مغزم راست میگوید. من بازندهام.
@truskez
"اشفتههای ذهنم"
تنها یکبار دیدمش.
دفعات قبل یا از قاب شیشهای تلویزیون بود یا از پشت صفحههای نوری گوشی و اینطور چیزها!
تمام جلسه، هر چه اتفاق میافتاد سر بر میگرداندم ببینم چه میکند. میخندد؟ گوش میدهد؟ حرف میزند یا اصلا هر چه.
نوبت حرفهایش که شد چندین و چندبار ازش عکس گرفتم. رویم میشد رو به جمعیت میایستادم و از خودم و خودش سلفی میانداختم. کتابهایش در کیفم بود و تصویرش بدون هیچ واسطهای، پخش مستقیم و فول اچدی در مردمک چشمهایم افتاده بود.
جلسه تمام شد.
به خودم امدم، تقریبا در صف مقابل میزش ایستاده بودم و سعی میکردم زیر فشار جمعیت، به این و آن نخورم. خون در رگهایم میدوید. گونههایم گرم میکردند برای قرمز شدن. انگشتهایم سِر شده بود و کتابها در دستم وزن گرفته بود.
کنارش ایستادم.
خدای من چطور باور میکردم یک قدم فاصله ماست؟
چطور باور میکردم نویسنده محبوب دوران نوجوانیام، او که دست مرا گرفت و از رمانهای زرد و چرت و پرت آن روزها بیرون کشید، اینجا کنارم نشسته و اسمم را میپرسد؟
طاقت نیاوردم.
او تند تند مینوشت و من تندتر حرف میزدم.
-من کتاب خوندن رو با من او شما شروع کردم. تمام کتابهاتون رو خوندم.
لبخند زد، گفت مایه افتخارش است و از این دست صحبتها.
کتابها را برداشتم. کتابهای دیگر منتظر همین یک پاره خط کلمه بودند.
قلبم هنوز میزد.
از قالب بیست و پنج سالگی خارج شده بودم و صاف افتاده بودم وسط پانزده سالگی.
درست همان اشتیاق پانزده سالگی برای دیدن رضا امیرخانی. نویسنده محبوبی که من را به دنیای واقعی ادبیات وصل کرد.
هرچند دیگر آنقدرها شیفته کارهایشان نیستم، اما طبق قراری نانوشته یا شاید ادای دین به اولین نویسنده محبوبم، هر زمان کتابی بنویسد، احتمالا به چاپ دوم نکشد که کتاب خوانده شدهاش در کتابخانهام باشد.
کتابخواران با همین چیزها خوشند دیگر...
.
بعد التحریر:
نه عمر عباس معروفی قد داد، نه من آنقدر پول پر جیبم خوابیده بود که راهی آلمان شوم و در کتابخانه هدایت را باز کنم و سمفونی مردگان را بگذارم جلویش و بگویم: در جدیدی از ادبیات با کتاب شما به رویم باز شد.
حیف و صد حیف!
@truskez
اینجا که کم پیدام، یعنی اینستا فعالترم
چند روزه سفریم...
سرنوشت این سفر تو هایلایت اردیبهشت ۱۴۰۲ ذخیره کردم
دوست داشتید ببینید ❤️
صفحه ام:
@zahra.mahdanian
هدایت شده از Banooogallery_resin
یه گردنبند خوشگل گل گلی براتون ساختم که خودِ خودِ اردیبهشتِ زیباست...مگه میشه این همه دلربا؟!😍
.
نام اثر: گردنبند اردیبهشت
.
رنگ زنجیر و خرج کار ثابت👌
اندازه ی زنجیر متناسب با سفارش شماست😉
گل ها طبیعی هستند❤🌺
.
بهاء با احترام :
گردنبند با زنجیر ۱۳۰ تومن
گردنبند بدون زنجیر ۱۰۰ تومن
گوشواره ۶۰ تومن
نیم ست ۱۸۰ تومن
https://eitaa.com/banooogallery2
من یک خواهر دارم، دست رو هر هنری میذاره میدرخشه، معماری، نقاشی، طراحی لباس حالا هم رزین ❤️
این کانال بانو گالری، کانال خواهر عزیزمه.
جوین بشید و حسابی از دیدن کارهای قشنگش لذت ببرید و صد البته، خرید کنید😁
.
نشسته بودم روی زمین. یک دل سیر استامبولی خورده بودم. همان لوبیاپلوی تهرانیها. ویارهایم تمام شده و بدنم انگار که از قحطی در آمده باشد میل عجیبی به خوردن همه چیز دارد. آن هم تا مرز ترکیدن.
نشسته بودم روی زمین. بعد از غذا حسابی سنگین میشوم. انگار معدهام میافتد روی کیسه آب و چند دقیقه بعد از غذا تلو تلو راه میروم.
سمت راستم برای گربهای که دورمان میپلکید ماست گذاشته بودیم و برای سگی که هم سمت چپمان رژه میرفت سطل ماست را گذاشتیم. منظره زیبایی بود. بام سبز لاهیجان بودیم و حیوانات هم از در مسالمت وارد شده بودند.
حرف میزدم، شاید هم میخندیدم. ناگهان از جا پریدم. یکباره چشمهایم از وحشت مات ماند. در کسری از ثانیه فکر کردم گربه یا آن سگ سمت چپی به من حمله کرده است. اما من سالم بودم، آنها ماست میخوردند. فقط موجود کوچکی که الان تنها اندازه یک سیب زمینی درشت است برای اولین بار حرکتی کرد که تکانش کاملا برایم محسوس بود. مثل ترکیدن یک بادکنک بزرگ داخل شکمم. یا شاید ضربه جسمی گرد. اولین تکان و اولین تکانها همینطور است. آدم انتظارش را ندارد. مثل باران بهاری. غافلگیر کننده و زودگذر ...
امروز، هجدهم اردیبهشت ماه هزار و چهارصد و دو، متفاوت بود. حالا بیشتر حس میکنم مسافر کوچکی درون بدنم زندگی میکند و همه جا با من است...
@truskez
من با بسیاری از آدمهای این جمع صحبت کردهام. احوالشان را پرسیدهام. سوالی داشتند، جواب دادهام. با بعضی هایشان یک سال و خردهای همکار بودهام و صدایشان را از پشت تصاویر بسته شنیدهام.
دیروز شبیه یک رویا بود.
همه چیز رنگ داشت. رنگهای پررنگ. صداها هم آوای خوشی داشت. و لبخندها... داوینچی نبود تا از هر لبخند اثری خلق کند که تا سالهای سال با ارزشترین تابلوی نقاشی جهان شود.
من دیروز زندهتر بودم.
صداهای آشنا را پیوند میزدم با چهرههای غریبه. راه میرفتم و ناگهان دستی مقابلم دراز میشد.
سلام من فلانیام...
و من یادم میآمد به فلانی کجا پیام دادهام، حرفهایمان راجع به چه بود و اصلا آشناییمان کجا رقم خورد.
دیروز ساعت شش صبح بیدار شدم تا شب هم یک بند راه رفته بودم. چشمهایم میسوخت. سرم درد میکرد. پاهایم مثل کمرم گرفته بود. اما مغزم خاموش نمیشد. مدام تمام لحظه های بعد از ظهر در مغزم رژه میرفت... نمیدانم چه زمانی خوابم برد. رویای بعد از ظهر به خوابم کشید... من حالا حالا ها در رویا خواهم ماند
@truskez
بهم گفت خب تو چونه نمیزنی، سریع میگی باشه.
گفتم من دهه هفتادیم، خستهتر از اونم که برای هرچی چونه بزنم، حوصله ندارم.
اما دروغ گفتم.
من آدمِ از دست دادن آدمهای زندگیم نیستم. حتی برای چند دقیقه. من سریع وا میدهم. میگویم باشه. همین درست است. و بعد سکوتم میپیچد در گوشهایم و در مغزم سوت ممتد پخش میشود.
@truskez
حالا که تمام غر زدنهایم را خواندید و راه و بی راه نوشتم همه چیز بو میدهد و حالم از همه چیز بهم میخورد، جانب انصاف میگوید از این روزها هم بنویسم.
این روزها که دیگر حالم خوب است. همان زهرای سابق شدم و آشپزخانه آنقدرها هم مشمئز کننده نیست.
آشپزی میکنم، عطر غذا به خانهمان برگشته. تقریبا همه چیز میخورم، با پلو آشتی کردم و دیروز و امروز که در خانهمان دم میکشید تقریبا هیچ بویی نفهمیدم.
این روزها راه میروم، خانه را تمیز میکنم، ظرف میشورم و برای بازی با زینب محتاج بالشت نیستم تا کف اتاق پخش بشوم.
این روزها هم زیاد ماندنی نیست.
شاید به قاعده سه ماه.
بعد از آن نمودار وزنم صعودی میشود. آنقدر سنگین میشوم که باز پخش شدن کف زمین را به نشستن و درد و ورم پاهایم ترجیح خواهم داد.
@truskez
.
وقتی فهمیدم دختر هستی، لبخندی پهن نشست روی لبهایم. دکتر بدون احساس خاصی گفت دختره و ندید چطور از چشمهای من ستاره بارید.
برگه را گرفتم، عکست منگنه شده بود به برگهی مشخصاتی که پر از واژههای تخصصی بود. رفتم تا دم ماشین. باباعلی و خواهری زینب نبودند. چند ثانیه ایستادم. نفسی تازه کردم تا باباعلی از چشمهایم چیزی نفهمد.
آمدند. دستشان ابیموه و کیک بود. زینب از سفر اخیرمان سوزنش گیر کرده است که حالا چی بخورم؟
باباعلی نزدیک ماشین شد. چشمهایش چشمهایم را شکار کرد. ابرو بالا انداخت. نیشم باز شد. خندید و گفت دختره؟ گفتم آره.
کاش اینقدر زود نم پس نمیدادم. کمی سر به سرش میگذاشتم اما نشد. دلم تاب نیاورد.
به زینب هم همان جا گفتیم. گفته بودیم دکتر باید بگوید نینی داداش است یا ابجی.
گفتیم، گفتیم زینبگلی اسم نینی ریحانه است. ❤️
حالا چند روز است تو را به اسم صدا میزنم.
ریحانه ❤️
.
«چقدر برای زینب خوشحالم»
گفتند تو خونسردی.
کمی تا قسمتی راست میگویند.
خونسردم. دیرتر از بسیاری از ادمها، اقلا آن دسته آدمهایی که اطراف من زندگی میکنند به نقطه جوش میرسم. اینطورها نبودم. اینطورها شدم. پوست انداختم.
گفتند تو خونسردی.
من هم لبخند زدم. سری به نشانه تایید هم تکان دادم که اره راست میگویید.من خونسردم.
نمیشد بالای منبر بروم و بگویم بیشتر از اینکه خونسرد باشم، صبورم. یاد گرفتم صبور باشم. داغ نکنم، حرفی نزنم، اوقات تلخی نکنم چون آخر آنکه دهنش میسوزد خودم هستم. نگفتم آنقدر صبور بودهام که بعضی از سیمهای مغزم سوخته است. بلا استفاده ماندند و دست آخر از مدار خارج شدند.
گفتند تو خونسردی.
شاید هم باشم. نمود بیرونی صبر همین است. آدمی که ککش نمیگزد، از چیزی دلخور نمیشود، ذاتا همینطور است و این حرفها...
کسی میداند پشت لبخندها چیست؟ پشت پا رو پا انداختنها؟ سر در گوشی فرو بردنها؟ نگاههای سرگردان؟
@truskez