| توییتا |
آبرو بردم ...! توکه عباست زمین خورده ببین ؛ من کم آوردم ...
#یا_کفیل
سه نفر بودیم ، سه زن تنها ، بی پناه و جامانده از کاروان...
از این سه نفر ، دو نفر زائر اولی ...
باید با نجف وداع می کردیم ، سه روز در شبستان مانده بودیم ...
نزدیک ظهر بود و همراهان گرسنه... رفتم برای کاروان کوچکمان صبحانه بیاورم ، املت و نان وچای ...
در راه ، از آن صاحب خانه گله کردم !
با اشک و دلی ترسان که #ای_علی چرا دخترت را در این کشور غریب رها کرده ای ؟ دروغ گفته است هرکه تورا پدر خوانده...این رسم مردانگی نیست...
چاره ای نبود! باید مسیر را ادامه میدادم!
صبحانه را که خوردند و راهی وادی السلام شدیم ، ماشین گرفتیم به سمت کربلا ، نه مادر توان پیادهروی داشت و نه محبوب... و من ماندم و داغ دومین پیاده روی که در اربعین قسمتم نمیشد...
وقتی به کربلا رسیدیم ، شب شده بود! با یک خانواده همدانی ، مرد و زن و یک پسر ساده دلشان ...
به مرد همدانی گفتم : جا دارید؟
گفت : نه، آشنایی داشتیم که قرار بود برای ما مکان پیدا کند ، همراه ما نیامده!
گفتم : دارم میروم موکب فلان! بیایید با هم برویم ، ان شاء الله جا دارند... پسرک نمیتوانست درست راه برود ، خدا خدا می کردم موکب جا داشته باشد تا شرمنده این خانواده نباشم !
دو سه ساعتی پیاده رفتیم و به کمک محبوب موکب را پیدا کردیم
پذیرش گفت : برای زن ها جا نداریم!
داغ دلم تازه شد
به ناچار و با عذاب وجدان ، از آن خانواده جدا شدیم...
رفتیم دومین موکب : جا نداریم!
دیگر اشکم در آمده بود... سومین موکب :جا نداریم ! ولی...
ولی موکب حضرت #عباس جا دارد !
اسم #عباس است که دلم را روشن می کند ... می رویم داخل موکب ، خانه کوچک ابو زینب ... برق ها قطع، سرو صدای گیلانی ها و ما سه زائر مریضو خسته که نیاز به استراحت داریم ...
اینجور نمیشود ...
به مادر گفتم : جمع کنید برویم داخل خیابان...
به حضرت #عباس متوسل میشوم...
شارع قزوینی را با دل پر خون به سمت حرم طی می کنیم... هرچه به حرم نزدیک تر میشویم حال و روزم بدتر میشود چراکه کاروان باید با این حال زار و خسته ، حرم مولایشان را برای اولین بار ببینند!
محبوب مریض است
به هلال احمر می رویم ، از خستگی همانجا داخل مطب می افتیم که می شنویم : چرا نمی روید سرداب #أم_البنین...
بی تجربه ام!
چند بار نشانی را مرور میکنم ... پشت حرم حضرت #عباس! پشت حرم حضرت #عباس!
الحمدلله... مکان خواب جور است... حالا همراهان می گویند نیاز به حمام دارند!
یا #عباس ، آبرویم را بخر...
چند موکب ایرانی را که بلد بودم میگردم ، پر هستند ... آخریشان می گوید برو فلان موکب ، آنجا حمام دارد ...
به نشانی گفته شده می روم
امکانات عالی! نگاهی به سر در موکب می اندازم که اسمش را بخوانم :
موکب #أم_البنین...
یا الله...
گویا مادر #عباس ، خودش امور زائران پسرش را به عهده گرفته است...
مادر #عباس و همسر #علی ...
متوجه جریان می شوم!
#زنانه باید قضیه حل شود...
#مادرانه باید بی پناهان ،پناه داده شوند...
سه شب را در کربلا می مانیم، میزبان، تمام این شب ها ، سنگ تمام می گذارد...
شب آخر است ، شب وداع ...
مادر و محبوب را در سرداب تنها می گذارم ...
حالا کجا بروم تا رفع خستگی کنم ؟
پایم ناخودآگاه می رود به سمت حرم #عباس...
چشمهایم تار میبینند و عینک همراه ندارم ، اشک هم سوی چشم را کمتر میکند ، آخرین چیزی که میبینیم همین تصویر است ، بعد از پنج روز پر تنش، آرام می شوم در گوشه ای از حرم
دوم شهریور راه می افتیم به سمت مهران
در اتوبوس نشسته ام و با خودم زمزمه میکنم:
#ای_علی ! یا مولایی !
شهادت می دهم که این تو و خاندانت هستید که این اجتماع را مدیریت می کنید ... به راستی که تو ، برترین و بخشنده ترین پدری!برای فرزندی که هیچ پناهی ندارد ...
شهادت می دهم که لطف شما را به چشم های تار و کور خود دیدم
بوییدم ، شنیدم و با تمام وجود لمس کردم ...
شهادت می دهم که تو امیری!
و منم نوکر پر گناه این درگاه...
و تا خانه زیر لب زمزمه می کنم:
«برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدارا...»
اربعین ۱۴۰۳
#خاطره #عکس
#گودرتمند_و_ملکوتی
#مسابقه_اربعین_توییتا
@Twiitaa