کانون قرآن و عترت دانشکده علوم قرآنی شیراز
🌟به مناسبت عید غدیر🌟 مسابقهی #باهمبخندیم ✨ از خاطراتِ دانشجوییِ خنده دارِ شما دانشجویانِ عزیز😁
#باهمبخندیم😁
#مسابقهایازخاطراتِخندهدارِشما🤩
#شماره7 💥
از این آدم ها نیستم که کلیشه ای و با متن های ادبی شروع کنم دوست دارم زود برم سراغ اصل مطلب خب بالاخره خلق الانسان عجولا(می خواستم بگم دانشجو کارشناسی علوم قرآنی هستم😎 خوب حالا که همه فهمیدن بریم سراغ خاطره)
روز آخر نمایشگاه کتاب 📚در دانشکده بود..
من و چند تا از دوستام پشت میز های کتاب نشسته بودیم ودرانتظار دانشجو یا استادی که قصد داشته باشن دست در جیب مبارک خود کرده وآن تکه کاغذ دوست داشتنی💵💵 را در آورده و صرف افزایش معلومات خود کرده باشن؛ بودیم.
ساعت آخر دانشکده بود همه سر کلاس بودن و سالن دانشکده خالی بودو ما کلاس نداشتیم( فضا به اندازه لازم برای پختن یک آش شیطونی فراهم بود ولی حیف ما قصد این کار رو نداشتیم 😉) تصمیم گرفتیم بریم از بوفه پفک و چیپس 🍟بگیریم واین خستگی چند روزه نمایشگاه، حاصل از فروش چشمگیری که داشتیم (فکر نمی کردیم این قدر انسان های مشتاق قطع نشدن درخت برای چاپ کتاب وجود داشته باشه👏👏) را از تن خود در بیاریم
یکی از بچه ها را با کلی کش مکش و زور و التماس و آخر سر هم معمولا ختم به قربون صدقه میشه😉 فرستادیم بوفه و خوراکی هارا خرید اومد مشغول خوردن شدیم که ناگهان😳
ناگهان از دور دیدیم رئیس دانشکده برا بازدید دارن تشریف میارن😰 ما در حال خوش گذرونی وتناول آشغالیجات بودیم و حسابی داشتیم به معده ی خود می رسیدیم وصورت ها همه پفکی شده 😱که تنها کاری تونستیم بکنیم این بود که سرهامونو بردیم زیر میز و با حرکات دست و پا بهم می زدیم ودنبال کیف مون می گشتیم تا دستمال کاغذی پیدا کنیم فکر کنم از دور صحنه جالبی شده بود🤔 وسط دانشکده کِرِمی رنگ چهارتا پنج تا کوه مشکی به وجود اومده بود⚫️⚫️⚫️⚫️(طیف زنگی خوبی شده بودا😂 البته من که ندیدم ولی خب کرم و مشکی باهم جذابن) وما به سرعت فرا تر از نور صورت را تمیز کردیم بعد پفک وچیپس را از رو میز برداشتیم و تو دستامون پشت میز گرفتیم (خدا رو شکر چادر سرمون هست😍 یکی از فواید چادر قایم کردن وسایل تو سرعت بالا در زیر چادر هست) و تو دهنمون هم یه دونه پفک جا مونده بود🙈 نه مجال فرو بردن داشت نه هیچ کار🙈 دیگری ( فکر کنم اون یه دونه پفک خجالتی بوده وخودش را چسبونده بود به گوشه لپ) حاج آقا به میز ما رسیدن و داشتن صحبت می کردن که. یکی از بسته های پفک ها از دست بچه ها در رفت وافتاد زیر میز 😓چیزی نمانده بود برسه زیر پای حاج آقا(بازهم خداروشکر بسته بندی پفک هم ذی شعور هستند)
بعد که حاج آقا رفتن همدیگر رو نگاه کردیم و ازخنده ترکیدم🤣🤣 چون
ما به سرعت خوراکی هارا از رو میز جمع کرده بودیم
صورت هامونو با بد بختی پاک کرده بودیم ولی 😞😞ولی حواسمون نبود تمام این مدت چادرهامون پفکی شده 🤦♀🤦♀ وبعد از رفتن حاج آقا وقتی همو نگاه کردیم به عمق این فاجعه پی بردیم(ولی خداییش عمقش زیاد بود ما تاچند روز جلو حاج آقا، آفتابی نمی شدیم) 😂😂
-------------
پن: ازدانشکدهعلومقرآنیتهران🌸
🌟 @uniquran_shz