eitaa logo
عقلانیت انقلاب اسلامی
1هزار دنبال‌کننده
558 عکس
183 ویدیو
53 فایل
انقلاب اسلامی به زعامت امام خمینی، محصول حکمت و عقلانیت اجتماعی متفکران انقلاب اسلامی است که نمونه‌ی آن کتاب‌های «اصول فلسفه و روش رئالیسم» علامه طباطبایی و شهید مطهری و «طرح کلی اندیشه‌ اسلامی در قرآن» اثر آیت الله خامنه‌ای است. @Taha_121
مشاهده در ایتا
دانلود
شرح طرح کلی اندیشه اسلامی 6 دی - اسلامشهر ج4_01.mp3
14.6M
📌 شرح طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن (مجموعا ۸ جلسه خواهد بود) 🎙 استاد: سید مهدی موسوی جلسه چهارم: توحید بنیاد ساختار اجتماعی ۶ دی ۱۴۰۳ اسلامشهر: در جمع ائمه جماعات ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1804
📌 آیه و سایه (سلسله داستان‌های کوتاه بر پایه کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی») درس اول: «زندگی جنبش جاری شدن است» ۱ پرده اول: آرزوها و رویاها چند وقتی است که فکرم خیلی مشغول شده. دائما درگیر هستم. روزها کمتر، چون مشغول به درس و مدرسه و کارهای روزمره هستم، اما شب‌ها بعد از شام و قبل از خواب که تنها و بی‌کار می‌شوم، ذهنم درگیر می‌شود، به آینده خیلی فکر می‌کنم. البته نه خیلی هم آینده دور، نه همین آینده نزدیک. چند روز و چند سال آتی. آن چیزی که خیلی برام مهمه، این است که من خودم تنها نیستم و مجبورم با دیگران زندگی کنم و در ارتباط با آنها، برنامه‌ریزی کنم و از میان پیشنهادهای مختلف دیگران، یکی را انتخاب کنم. پدر و مادر، برادر و خواهر و دوستای مدرسه هر کدام برای من خوابی دیده‌اند و پیشنهادی می‌دهند. مادرم دوست دارد من پزشک چشم بشوم، دیگری پیشنهاد داده است که معلمی که خیلی به من می‌آید و دوستم نرگس خیلی روی رشته تجربی تأکید داره و هر روز به گوشم می‌خواند که بیا با هم برویم کلاس‌های کنکور تجربی و با رتبه بالایی وارد دانشگاه خوبی بشویم. مشاوره مدرسه، نظر دیگری دارد، معتقد است که من توی جامعةالزهرا بهتر می‌توانم موفق بشوم و به کار بیایم. همه‌ی این پیشنهادها و آرزوها خیلی خوبه، کاش چندتا عمر داشتم و همه آنها را تجربه می‌کردم. ولی چه کنم که یه عمر بیشتر ندارم و مجبور به انتخاب یکی از آنها هستم. تازه تمام ماجرا این نیست، به فرض که یک رشته‌ای انتخاب کردم و وارد دانشگاه یا جامعةالزهرا شدم. خوب، بعدش چی؟ چند سال هم درس خواندم و دکتر شدم، سر کار هم رفتم. آخرش چه می‌شود؟ ... خلاصه خیلی گیج شدم، اصلا مسئله من، یه مسئله دیگری است. خود مسئله رو هم نمی‌دانم چیست فقط یک حس غریب و عجیبی است. هم قشنگه هم تلخه. نمی‌دانم چه کار کنم... خیلی تلاش می‌کنم به آن فکر نکنم با مطالعه کتاب و دیدن فیلم و کمی گشت و گذار توی کانالهای فضای مجازی و خواندن شوخی‌ها و دعوای بچه‌ها توی گروه کلاسی مدرسه، خودم را سرگرم می‌کنم ... تا خوابم ببره. کم کم بی‌حس می‌شوم و می‌خوابم. آی که چقدر خواب خوبه، چه نعمت بزرگی است که اگر نبود دیوانه می‌شدم. ⏹ پرده دوم: این خواب بدبختی است مادر با لحنی آرام: آیه بیدار شو. نزدیک صبحه. صدای مادر نزدیکتر می‌شود: آیه، آیه، آخه دختر بلند شو، مگه کار نداری، مگه زندگی نداری. صدا به فریاد تبدیل می‌شود: چرا هر روز صبح باید با داد و بیداد بیدار بشی، این خواب، خواب بدبختیه. آیه: باشه الان بیدار می‌شم. تو برو همین الان می‌آم. مادر که داشت می‌رفت: پاشو که خیلی کار داری ... فردا اگه نرگس شاگرد اول شد و تو شاگرد آخر شدی، نگی معلم پارتی‌بازی کرد و ... صدای مادر می‌آمد اما دیگه خیلی مفهوم نبود: ... خودت ... زندگی ... انتخاب ... امروز ... نمی‌دونم ... هستی ... . ⏹ پرده سوم: حرکت می‌کنم پس هستم صبح شده و باید از خواب بلند بشوم، سنگ که نیستم تا راکد و بی‌حرکت بمانم‌. ساعت نیستم که کوکم کنند و سر وقت زنگ بزنم و یا یک‌نواتخت بچرخم. آدم هستم، هر روز باید بلند بشوم و حرکت کنم، زندگی کنم. هر روز صبح که بلند می‌شوم می‌بینم که ده‌ها کار عقب افتاده دارم. مثل همین امروز، تکالیف مدرسه، اتو کردن لباس‌ها، خوردن صبحانه، نوشتن متنی که به لیلا قول دادم تا توی کانال کانون منتشر کند، کمک به مادرم برای پختن شیرینی تولد فاطمه خواهر کوچکم. خوب که نگاه می‌کنم، ما آدمها همه‌اش در حال حرکت و تلاش هستیم، کار می‌کنیم، راه می‌رویم، غذا می‌خوریم، لباس می‌پوشیم، صحبت می‌کنیم، فکر می‌کنیم، ... همه‌اش حرکت، همه‌اش تلاش. اگر این کار و حرکت نبود، زندگی معنا نداشت. اصلا زندگی وجود نداشت. چون حرکت و کار هست، زندگی هم هست پس من هستم. پس باید زندگی کنم؛ از زندگی نمی‌توانم فرار کند. پس زندگی مهم است و باید آن را انتخاب کنم و با حرکت و تلاشم آن را درست بسازم. با خودم گفتم، فلسفه بازی بسه، بلند شو و به کارهات برس. 🛑 ادامه دارد ... ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1805
📌 آیه و سایه (سلسله داستان‌های کوتاه بر پایه کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی») درس اول: «زندگی جنبش جاری شدن است» ۲ ⏹ پرده چهارم: زندگی جاری است سریع از رختخواب بلند شدم. پتو را جمع کردم و رفتم پایین. با عجله و شتاب نمازی خواندم، هرچند عصرانه بودم و خیلی دوست داشتم دوباره بخوابم، اما مسئله آبرویم پیش بچه‌های کلاس بود، خیلی وقت ندارم. نزدیکه پایان ساله و باید آماده بشوم. خوب حالا باید چه کار کنم؟ از کجا شروع کنم؟ در همین فکرها بودم صدای کارشناس برنامه صبحگاهی تلویزیون به گوشم خورد که از ضرورت کار و تلاش صحبت می‌کرد. «موفقیت هر انسانی، ثمره‌ی تلاش و کوشش خود اوست. انسان موفق کسی که است که زندگی را جدی می‌گیرد و بازی نمی‌پندارد. راه‌های بهتر زندگی کردن را می‌شناسد و در آن راه حرکت می‌کند و به اقتضائات حرکت خود پایبند است. این انسان در راه، اگر زمین هم بخورد، بلند می‌شود، اگر عقب هم بماند، اما چون در مسیر حرکت است و تلاش می‌کند از طرف خداوند کمک می‌شود و خلأها و عقب ماندگی‌های او جبران می‌شود.» بلند شدم و به سمت کنترل تلویزیون حرکت کردم آن را را گرفتم و صدا را بیشتر کردم تا بهتر بشنوم: «فردی که تلاش نمی‌کند، حرکتی ندارد تا به یاری و نصرت دیگران نیاز داشته باشد. بلکه آنکه در حرکت و تلاش است، می‌تواند خود را بسنجد، پیشرفت‌ها و عقب‌ماندگی‌های خود را احساس کند، خلأها و نواقص را بشناسد و جبران آن را از خداوند طلب کند.» حرف‌های بسیار جالب و امیدوار کننده‌ای بود، یاد آن ضرب المثل معروف افتادم: «از تو حرکت، از خدا برکت» حس خوبی گرفتم و انگیزه‌ام برای سبقت و سرعت در کارهایم دوچندان شد. داشتم با خودم ضرب‌المثل را تکرار می‌کردم که ناگهان گوشی همراهم زنگ خودرد سایه بود، حس قشنگم را به هم زد. گوشی رو وصل کردم اما هنوز حواسم به حرفهای کارشناس بود و با خودم زمزمه می‌کردم: حرکت، زندگی، انتخاب، عقب‌ماندگی، جبران ... ناگهان صدای سایه را شنیدیم که می‌گفت: الو الو، آیه آیه، چی با خودت حرف می‌زنی، دیوانه شدی؟ یک دفعه متوجه شدم که سایه پشت خطه، برایس حرفهای کارشناس رو تعریف کردم. اما او خیلی دل نداد و گفت بی‌خیال این حرفها شو. محدوده امتحانی رو پرسید و تلفن را قطع کرد. اما مسئله برای من خیلی مهم بود. هر چی بیشتر فکر می‌کردم دیدم نه زندگی خیلی مهم است، «زندگی جاری است» دوباره به تلویزیون نگاه کردم اما بحث کارشناس تلویزیون تمام شده بود. کمی غصه خوردن که حیف شد، ای کاش سایه وقت دیگری تماس می‌گرفت. در همین حیص و بیص بود که مجری تلویزیون شعر خیلی زیبایی درباره زندگی خواند. سریع توی صفحه سفید آخر کتاب ریاضی‌ام شعر را نوشتم. «زندگی رفتن و راهی شدن است» زندگی با همه وسعت خویش محفل ساكت غم خوردن نیست! حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست! اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست! زندگی خوردن و خوابیدن نیست! زندگی جنبش جاری شدن است! زندگی کوشش و راهی شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی كه خدا می داند. زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف، یادمان باشد اگر گل چیدیم، زندگی با همه وسعت خویش محفل ساكت غم خوردن نیست! حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست! اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست! زندگی خوردن و خوابیدن نیست! زندگی جنبش جاری شدن است! زندگی کوشش و راهی شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی كه خدا می‌داند. زندگی، چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف، یادمان باشد اگر گل چیدیم ، عطر و برگ و گل و خار ، همه همسایه ی دیوار به دیوار همند.» برنامه تمام شد. سریع رفتم توی اینترنت و یکی دو بخش آن را جستجو کردم و دنبال شاعر آن و دیگر اشعارش گشتم. خیلی جالب بود، شاعر چند شعر دیگر درباره زندگی و حرکت و جنبش و هجرت داشت. نوع نگاهش برایم جدید و زیبا بود. اشعار دیگرش را خواندم اما یکی از ابیات خیلی مرا گرفت و حال عجیبی به من داد آنجا که می‌گفت: «زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد». زندگی ... حس غریب ... مرغ مهاجر ... آره این همان احساس عجیب و غریب من بود که نمی‌دانستم چیست. بلند شدم که بروم سراغ کتاب «ریاضی» اما با خودم گفتم: چرا باید ریاضی بخونم؟ ریاضی کجای زندیمه؟ ... 🛑 پایان ✍سید مهدی موسوی جمعه ۷ دی ۱۴۰۳ ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1806
📌 آیه و سایه (سلسله داستان‌های کوتاه بر پایه کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی») ❇️درس دوم: بن‌بست‌ها شکستنی‌اند ۱ ⏹پرده اول: جریان طبیعی زندگی بعضی وقت‌ها که فرصت پیدا میکنیم با دوستم سایه درباره‌ی موضوعات مختلف بحث و گفت‌وگو می‌کنم که گاهی هم دعوامون می‌شود. سایه خیلی به من تذکر می‌دهد و می‌گوید «خیلی زندگی را جدی نگیر، خیلی ذهنت را مشغول نکن، فقط خوش باش.» او این باور را دارد که ما باید همان‌طوری باشیم که دیگران از ما انتظار دارند، ما در یک جریان طبیعی قرار گرفته‌ایم که مجبور به پذیرش آن هستیم. در آن باید زندگی کنیم. در این صورت است که می‌توان خوشبخت بود و الا همیشه باید رنج و سختی ببینیم و آن را تحمل کنیم. خوب که می‌بینم که «جریان طبیعی زندگی» سایه رو به سایه کشانده و هر روز سرگرم مجموعه‌ای از کارهای روزمره و عادی است، خیلی هم از وضعیت خودش، احساس رضایت دارد. بارها برام گفته که وقتی از مدرسه به خانه بر می‌گردد، نهارش را که می‌خورد، ساعتی تلویزیون نگاه می‌کند، بعد می‌خوابد، البته قبل خواب موسیقی گوش می‌دهد تا بخوابد و بعد از خواب و شام هم پای مجموعه تلویزیونی شب می‌نشیند، کمی هم با آرمان داداش کوچکترش کل کل می‌کند. آخرش هم چند ساعت با گوشی تلفن همراه ور می‌رود و توی کانال‌ها و گروهای مد لباس و غذا و لوازم آرایشی و ... وقتش را می‌گذراند. 🔹هر روز که سایه رو می‌بینم احساسم قوی‌تر می‌شود که در سایه حرکت نیست، او خالی از شور و شوق رفتن و انگیزه جاری شدن ندارد. موقع امتحانات همیشه این حرف را می‌زند: «امتحان لعنتی ... استاد هم حالش خوب نیست ، می‌خواد از ۵۰۰ صفحه کتاب امتحان بگیره. من که وقت ندارم. چقدر از این ایام امتحانات متنفرم.» سایه را دوست دارم و خیلی دل می‌خواهد به او کمک کنم اما نصیحت‌های من فایده‌ای ندارد تازه اصلا علم لازم و کافی را ندارم. چند وقتی است که به این فکر می‌کنم چطور می‌شود به سایه کمک کرد؟ ⏹ پرده دوم: ژولیده‌‌ی آشفته یک روز صبح که وارد مدرسه شدم انتظار داشتم مثل همیشه بچه‌های گروهمان را در گوشه مدرسه ببینم و صدای بلند سایه رو از انتهای حیاط مدرسه بشنوم که می‌گفت: آیه آیه بیا اینجا. اما امروز خبری از صدای سایه نبود، بچه‌ها گوشه حیاط بودند، رفتم پیش آنها و سلام و احوالپرسی کردم از سایه پرسیدم که کسی از او خبر نداشت. کمی نگران شدم، چون هیچ وقت سابقه نداشت. رفتیم کلاس، زنگ اول خبری از سایه نشد. زنگ دوم که خورد، یک دفعه سروکله سایه پیدا شد اما خیلی ژولیده و بهم ریخته و نگران. نگاهش کردم و او هم نگاهی کرد و رفت سر جایش نشست. تمام مدت کلاس به فکر سایه بودم. چه اتفاقی افتاده؟ آیا از دست من ناراحت است؟ آیا مشکلی برای خانواده‌اش پیش آمده؟ لحظه شماری می‌کردم که زنگ کلاس زودتر بخوره و برم پیش سایه. یک بار هم از معلم اجازه گرفتم که به بهانه‌ی گرفتن خط‌کش ترسیم نقشه بروم پیش سایه واز ماجرا مطلع بشوم. همینکه رسیدم، سرش را انداخت و نخواست حرفی بزند. اذیتش نکردم وبرگشتم سرجایم نشستم. بالاخره زنگ تفریح خورد وبرخلاف همیشه که اولین نفر خارج می‌شدم وسریع می‌رفتم کتابخانه مدرسه، ماندم توی کلاس تا با سایه صحبت کنم. ⏹ پرده سوم: به بن‌بست رسیده همه بچه‌ها رفتند بیرون از کلاس، فقط من ماندم وسایه. پرسیدم: سایه چته؟ چرا امروز دیر اومدی؟ این چه سر ووضعیه که داری؟ سایه هیچی نگفت و بغض کرد. دستاشو گرفتم و چقدر سرد بود، گرفتمش توی بغلم. یک دفعه زد زیرگریه. چند لحظه بعد همینطور که دستش تو دستم بود گفت: «یه وقتایی نمی‌دونم چمه! نمی‌دونم چرا ناراحتم، بغض دارم، عصبی‌ام! یه جورایی دلم پر از حرفایی میشه که نمیدونم چیکارشون کنم..! به کی بزنمشون اصلا به زبون بیارمشون یا نه؟!:) می‌دونی اینجور مواقع خودمم نمیتونم خودمو تحمل کنم. ...» کمی راحت شد، اشک‌هاشو با دستام پاک کردم و باهم رفتیم بیرون کلاس. از بوفه مدرسه دو تا بیسکویت گرفتم و رفتیم توی حیاط. زنگ کلاس خورد. سایه سریع خواست بره به کلاس اما بهش گفتم نه عجله نکن کمی بریم توی حیاط مدرسه هوا بخوریم بعد با هم می‌ریم کلاس. توی حیاط با هم قدم زدیم سایه کمی آروم شده بود و گفت: «حس میکنم دارم به زور ادامه میدم، دارم با خودم برعلیه خودم میجنگم، دارم خودمو از بین میبرم با یه مشت فکر الکی، برای این زندگی که دلخوشی نداره همش غمه، همش درده، همش حسرته، حس میکنم دیگه توان و صبرم تموم شده،خیلی وقته که تموم شده ولی هنوز دارم ادامه میدم با درد با زجر با خستگیه تموم… حس میکنم همیشه دردام بیشتر از ظرفیتم بوده و همیشه هم تحمل کردم ولی خیلی وقته دیگه دارم نمیتونم، دیگه من این دردا رو نمیتونم ...» 🔹بهش گفتم: آخه دختر جون به لبم کردی خب آخرش بگو چی شده؟ اصل ماجرا چیه که این‌قدر تو رو به هم ریخته بهم؟ بگو شاید بتونم کمکت کنم. 🛑 ادامه دارد ... ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1807
📌 آیه و سایه (سلسله داستان‌های کوتاه بر پایه کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی») درس دوم: بن‌بست‌ها شکستنی‌اند ۲ سایه گفت: «هیچی نشده، من با خودم مشکل دارم. واقعا دیگه از این وضعیت خسته‌م. از هر چیز و ناچیزی، از هر مسئله بزرگ و کوچیکی خسته‌ام. واقعا دیگه نمی‌کشم، تحمل‌شو ندارم. خسته‌م از خواستن و خواسته نشدن. خسته‌م از دوییدنای بی‌رسیدن. خسته‌م از اهمیت دادن و بی‌اهمیت شدن. خسته‌م از له شدنِ روح و روانم. خسته‌م از نادیده گرفتن قلبم. خسته‌م از بحث کردن. خسته‌م از حرف زدن‌. خسته‌م از نبودن، نداشتن، نشدن، نیومدن، نتونستن. خسته‌م از هر اون چیزی که روح و روانمو رنده می‌کنه ...» 🔸فهمیدم که سایه دوست نداره خیلی اصل ماجرا را بگوید و ریشه‌ی نگرانی و ناراحتی و افسردگی خودش را افشا کند.با خودم گفتم: فکرکنم مسئله خیلی خصوصی است ومی‌خواهد محرمانه بماند. دیگر اصراری نکردم که برایم ازریشه‌ها بگه، اما مسئله روشن بود که اون در برابر سختی‌ها ومشکلات، خواستن‌های خودش و نخواستن‌های دیگران کم آورده است و خودش را باخته است. او به لحاظ روحی به بن‌بست رسیده، می‌توانم به او دلداری بدهم. ⏹ پرده چهارم: چشم‌ها را باید شست ناگهان دیدم خانم فتاحی معلم پرورشی و خانم نصیری مشاوره‌ی مدرسه به ما نزدیک می‌شوند. گفتیم الان تذکر می‌دهند که چرا کلاس نرفتیم. تا به ما نزدیک شد، سلام کردیم وگفتم خانم ببخشید الان می‌ریم کلاس. خانم فتاحی با لحنی مهربان گفت نه لازم نیست، بیایید بریم دفتر مشاوره و‌ پرورشی کارتون دارم. رفتیم دفتر وروی صندلی نشستیم و خانم هم آمد کنار ما نشست. خانم گفت: معلم کلاس قبلی‌تون گفت که سایه هم دیر آمده و هم نگران و آشفته خاطر بوده؛ چند دقیقه‌ای است که از پشت پنجره‌ی دفتر زیر نظر دارم تون. چه کمکی از من برمی‌آد؟ سایه سرشو به زیر انداخت، اما من از فرصت استفاده کردم وگفتم: خانم! سایه خودشو باخته و انگیزشو برای زندگی کردن وتلاش کردم ازدست داده. مشکلات زندگی اذیتش می‌کنه، البته خانم این مشکل سایه تنها نیست خیلی ازما هم بعضی وقتها این حس روپیدا می‌کنیم. چکار باید بکنیم که اسیرجریان عادی زندگی نشیم؟ خانم فتاحی روکرد وبه ما گفت: «دلم می‌خواد یک نکته کلی رو بدونید؛ هیچ چیز توی این دنیا دائمی نیست؛ نه حال بد، نه روزای بد،نه حال خوب،‌ نه روزای خوب‌، نه حرفای قشنگ، نه آدمای دوستداشتنی، نه نفرت، نه خشم، نه حس کینه و بدبختی، نه آرامش و خوشبختی، پس آروم باش، غصه نخور و خودتو اذیت نکن. هیچ بن‌بستی نمی‌تونه آدم رو از پا در بیاره. ما آدم‌ها توی سختترین شرایط هم می‌تونیم راه جدیدی پیدا کنیم فقط لازمه که به مقصد و راهی که انتخاب کرده‌ایم باور واقعی داشته باشیم و برای آن تلاش کنیم، با مشکلات بجنگیم. اگر باور ویقین قلبی داشتیم، هرحرکت وتلاش ما، معنادار ونتیجه بخش است اما اگر باور ودلبستگی به مقصد، راه وتلاش وحرکت خودمان نداشته باشیم، هرحرکت وتلاشی ناپایدار وبی‌فرجام است وهر پوینده‌ای بی‌نشاط، افسرده و راکد می‌شود. فقط باید برای خودمون یک پشت وپناه محکمی پیدا کنیم که بتونید بهش تکیه کنیم. ویژگی ما آدم‌ها اینه که دارای احساسات و گرایش‌های قلبی هستیم ونیاز به پشت وپناهی داریم که بهش علاقه‌ی شدید داشته باشیم، باورش کنیم وباورمون کنه. اگر تکیه‌گاه مطمئنی را انتخاب و باور کردیم و در قلبمون قرار گرفت دیگه تسلیم شرایط عادی زندگی و حوادث نمی‌شویم. اشتباهات گذشته ما رو از حرکت و زندگی ناامید نمی‌کنه. دیگه هیچ بن‌بستی وجود نداره.» خانم اینها رو با یک شور و هیجانی می‌گفت، معلوم بود که خودش باورشون داشت. سایه خوب گوش می‌کرد انگار اولین بار بود این حرفها رو می‌شنید، برای خودم هم خیلی جدید و جذاب بود. خانم ادامه داد: «فعلا روی این نکته فکر کنید تا فردا بیشتر صحبت کنیم. حالا پاشید برید سرکلاس» از خانم تشکر کردیم و بلند شدیم و خداحافظی کردیم. تا دم کلاس سایه خیلی توی فکر بود. وارد کلاس شدیم واجازه گرفتیم و سرجایمان نشستیم. ⏹ پرده پنجم: زندگی درک همین اکنون است حدود ۲۰ دقیقه بعد زنگ آخر خورد. سایه آمد پیشم و گفت: آیه تمام کلاس داشتم به حرفهای خانم فکر می‌کردم. این حرف‌ها رو که خانم می‌زد، ... نمی‌دونم‌ ... ولی فهمیدم که انگار خیلی وقته از خودم دور افتادم، خیلی وقته خودمو نمی‌شناسم، نمی‌دونم چرا زندگی می‌کنم یا هدفم چیه، فقط می‌دونم نفس می‌کشم و راه میرم، بودنم کاملا بیهودست و به درد هیچکسی نمیخوره، حتی نمی‌دونم چی شد که این بلا سرم اومد، چی شد که از همه حتی خودم متنفر شدم، چی شد که شدم یه انسان پوچ و بی‌فایده، جواب این سوال رو هیچ‌وقت نفهمیدم. من هم گفتم: راستشو بخوای این حرفها برای من خیلی جدید بود و باید خیلی درباره اش فکر کنم. کاش بقیه بچه‌ها هم این حرف‌ها رو می‌شنیدند. 🛑 پایان ✍سید مهدی موسوی شنبه ۸ دی ۱۴۰۳ ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1808
4.63M
📌 ما و علوم انسانی اسلامی (پاسخ به چند پرسش بنیادین درباره عملکرد ما در تولید علوم انسانی اسلامی) 🎙 استاد: سید مهدی موسوی بخش اول: ❇️پرسش‌ها: مطالبی که چند روز پیش در خدمت شما بودیم رو در جایی بیان کردم، سؤالاتی مطرح شد که گفتم برای تکمیل بحث از شما بپرسم. (چند وقت پیش این شبهه در مورد کتاب درآمدی بر علوم انسانی اسلامی هم در جایی مطرح شد که علم نیست که!!! البته جواب قانع کننده‌ای دادم اما از زبان شما شنیدن لطف دیگه‌ای داره) ۱) فرق نظر و نظریه چیست؟ و این مطالبی که در کتاب‌های علوم انسانی اسلامی آمده، چقدر مبتنی بر نظریه و چقدر مبتنی بر نظر هستند؟ یکی از دوستان نقل قولی از شهید مطهری داشت که بسیاری از این مطالب بیان شده توسط علما نظر هستند و نه نظریه. ۲) آیا نظریه‌های علوم انسانی همان علم در این ساحت هستند؟ ۳) چند درصد از کتاب‌ها و مجلات علوم انسانی حاوی نظریه هستند؟ ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1809
طرح کلی اندیشه اسلامی بسیج قم_01.mp3
11.55M
📌 شرحی بر فرامتن کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن 🎙 استاد: سید مهدی موسوی جلسه اول: تحول اجتماعی مفهوم مرکزی الهیات اجتماعی آیت الله العظمی خامنه‌ای پنج‌شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳ قم: در جمع طلاب و روحانیون مبلغ ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1810
طرح کلی اندیشه اسلامی بسیج قم_02.mp3
12.54M
📌 شرحی بر فرامتن کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن 🎙 استاد: سید مهدی موسوی جلسه دوم: جایگاه ایمان در طرح کلی اندیشه اسلامی پنج‌شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳ قم: در جمع طلاب و روحانیون مبلغ ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1811
3.06M
📌 ما و علوم انسانی اسلامی (پاسخ به چند پرسش بنیادین درباره عملکرد ما در تولید علوم انسانی اسلامی) 🎙 استاد : سید مهدی موسوی بخش دوم: (بخش اول را از اینجا بشنوید) ❇️ پرسش‌ها خیلی خیلی عالی و خیلی خیلی ممنون یک سؤال دیگه نسبت نظریه‌های مختلف متفکران انقلاب اسلامی با هم چیه؟ مثلا نسبت نظریه‌ی مالکیت شهید صدر یا نظریه‌ی اعتباریات علامه با نظریه‌ی خطابات قانونیه‌ی امام! آیا مکمل هم هستند؟ یا عموم و خصوص من وجه یا تباین؟ ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1812
📌 آیه و سایه (سلسله داستان‌های کوتاه بر پایه کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی») ❇️درس سوم: زندگی را نقاشی کنیم ۱ پرده اول: تابلوها حرف می‌زنند فردا که به مدرسه رفتم تغییر محسوسی را احساس کردم. توی راهروی مدرسه، چند تا تابلو با مضامینی خاص نصب شده بود که قبلاً نبود. تابلوها نگاه بچه‌ها را به خود جلب می‌کرد؛ بچه‌ها چند لحظه‌ای می‌ایستادند و با تعجب نگاه می‌کردند و رد می‌شدند. برام جالب بود به سمت اولین تابلو رفتم. لحظه بلند شدن چند پرنده زیبا از زمین را نشان می‌داد که بالهای خود را باز کرده بودند و نگاه به آسمان آبی دوخته بودند. به تابلوی بعدی نگاه کردم، مینیاتوری از یک جلسه میان مرغ‌ها و پرندگان جنگل بود، هدهد در حال سخن گفتن بود و ولوله‌ای میان جمع انداخته بود، برخی از پرنده‌ها قصد سفر داشتند و برخی نگاه می‌کردند و برخی هم مانع تراشی می‌کردند. صحنه‌ی خیلی عجیبی بود. تصویر بعدی جاده‌ی بلند و پر پیچ و خمی بود که از میان کوه‌های کوتاه و بلندی می‌گذشت، هرچه جلوتر می‌رفت، تنگ‌تر می‌شد، انگار انتهای آن در آسمان محو می‌شد. اما دورتر، در آسمان که نگاه می‌کردی قله‌ی کوهی بزرگ پیدا بود. تابلوی بعدی فضای یک جنگل زمستانی را نشان می‌داد که دختری قلبش را به دست گرفته بود و در قلبش خورشید می‌درخشید و محیط قلب را گرم کرده بود و آن بخش از طبیعت که در قلب پیدا بود سرسبز و بهاری بود. تصویر بعدی خیلی عجیب بود، دو خواهر که بالای پشت بام آپارتمان، فرش کوچکی پهن کرده بودند و یکی برای دیگری شعری می‌خواند و خواهر کوچکتر که سر روی پای خواهر گذاشته بود، به چشم خواهر بزرگتر که بالاتر نشسته بود زل زده بود. چقدر این صحنه ناز بود. در صحنه‌ی دیگر، مردمان شهری بودند که متحیّر و مردّد به این سو و‌ آنسو نگاه می‌کردند، قصد حرکت داشتند اما نمی‌دانستند کجا بروند، در چند طرف شهر چیزهایی شبیه چراغ می‌درخشید و مردم را به سمت خود می‌خواندند، اما در پشت چراغ‌ها خبر دیگری بود که مردم خبر نداشتند پشت یکی گودال بزرگی بود، پشت دیگر بیابان خشک بودی، پشت یکی تاریکی بود. اما خوب که نگاه می‌کردی یک چراغ واقعی وسط خود شهر بود که کسی به آن توجه نداشت و آن را نمی‌دید. نمی‌دانم چرا کسی به آن توجه نداشت و بیرون از شهر دنبالش می‌گشت. همین عجیب بود. خواستم تابلوی بعدی را ببینم که در تاریکی مردمی دور فیلی جمع شده بودند و آن را لمس می‌کردند ... یک دفعه، یکی زد روی دوشم و گفت: آیه چه کار می‌کنی، کلاس شروع شده. خانم رضوی بود... دست و پایم را گم کردم. و گفتم: مع مع معذرت می‌خواهم! سریع به سمت کلاس رفتم. ⏹پرده دوم: طبقه‌بندی عناصر وارد کلاس شدم، درس علوم تجربی بود. معلم چادرش رو در آورده و داشت به چوب لباسی می‌زد، اجازه گرفتم و روی صندلی نشستم. هستی خیلی یواش از من پرسید، نقاشی‌هارو دیدی، گفتم آره خیلی جالب بود. گفت: می‌دونی مال خانم نیکوبیان معلم هنر است. گفتم: نه! گفت: آره. بچه‌ها اینطوری می‌گویند، بعید هم نیست. چون خانم خیلی مهارت داره. کلاس شروع شد، معلم از روی لب تابش تصویر جدول مندلیف رو تابلوی کلاس انداخت و از ترتیب عناصر صحبت کرد. خانم گفت: دمیتری مندلیف یکی از سرشناس‌ترین شیمی‌دانان روسی است که با پایه‌گذاری قانون تناوب و جدول مندلیف نام خود را در تاریخ ماندگار کرد. او هنرمندانه تلاش کرد تا عناصر شیمیایی را بر اساس خواص شیمایی مرتب کند و در همین زمان متوجه الگوی منظم آنها شد که به تدوین جدول تناوبی عناصر شیمیایی انجامید. او جدول عناصر را بر اساس افزایش وزن اتمی آنها مرتب کرده بود. همچنین به دیگر اختراعات و دستاوردهای علمی این دانشمند روسی می‌توان به بالون هوایی اشاره کرد که در رسد صنعت هواپیمایی روسیه تأثیرگذار بود. بعلاوه، او چگالی‌سنج را برای اندازه‌گیری چگالی مایعات اختراع کرد... معلم داشت که از تلاش‌های مندلیف و تأثیر آن بر علم شیمی می‌گفت که یکی از بچه‌ها پرسید: خانم چطوری یک آدم به تنهایی می‌تونه این همه کار بزرگ انجام بدهد حتما در یک وضعیت رفاه و آسایش کامل بوده که همه چیز براش فراهم بوده است. خانم بحرینی گفت: نه اینطوری نیست. خیلی زود قضاوت کردی! اگر بدونی که توی چه شرایط سختی بوده نظرت عوض می‌شه. خانم ادامه داد: مندلیف در خانواده شلوغ با ۱۳ خواهر و برادر بزرگ شده. پدرش در سال‌های کودکی او بینایی‌اش را از دست داد و شغل معلمی او در مدارس لغو شد. مادرش مجبور به کار شد و کارخانه‌ی اجدادی شیشه‌سازی خود را راه‌اندازی کرد. دمیتری در سن ۱۳ سالگی پس از مرگ پدرش و آتش‌سوزی در کارخانه‌ی مادرش، به مدرسه‌ی شبانه‌روزی در توبولسک رفت. خانواده‌ی فقیر مندلیف مجبور به نقل مکان به سن‌پترزبورگ شدند و او در سال ۱۸۵۰ وارد دانشگاه دولتی این شهر شد. 🛑 ادامه دارد ... ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1813
📌 آیه و سایه (سلسله داستان‌های کوتاه بر پایه کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی») درس سوم: سوم: زندگی را نقاشی کنیم ۲ مادرش در همان سال‌ها از دنیا رفت. مندلیف در جوانی گرفتار بیماری شدید سل شد و برای مقابله با این همه مشکلات، به تلاشها و مطالعاتش «ایمان» داشت. برای رسیدن به اهداف بلندی که در زندگی داشت شبانه‌روزی تلاش می‌کرد. ایمان او به مقصد و هدفش و به تلاش و کوشش موجب موفقیت او شد. سایه که امروز حال و روز بهتری از دیروز داشت پرسید: خانم، همه این صد و هجده تا عناصر را مندلیف خودش کشف کرده؟ خانم بحرینی جواب داد نه خیلی از اینها قبل از او کشف شده بود هنر مندلیف «طبقه‌بندی» عناصر بود.‌ یعنی او توانست که عناصر مختلف و متشتت را دسته بندی و طبقه بندی کند و مطالعه عناصر را آسان‌تر سازد، زیرا عنصرهایی که در یک طبقه قرار می‌گیرند، خواص مشابهی دارند. خانم ادامه داد که اصلا ذهن ما آدم‌ها به دنبال دسته‌بندی و طبقه‌بندی اشیا و کالاهای زندگی است. مثلاً خانم رضوی، مدیر مدرسه با دسته‌بندی دانش‌آموزان در قالب کلاس‌ها و گروه‌ها، نظم را در مدرسه ایجاد می‌کنه. کار مهم مندلیف این طبقه بندی عناصر است همانطور که توی زندگی‌اش توانست اهداف و کارهای خودش را درست طبقه‌بندی کند و بهترین‌ها رو انتخاب کنه و مشکلات و سختی‌ها او را پا در نیاورد. خلاصه هر کدام از ما به این دسته‌بندی و طبقه‌بندی کردن هدف‌ها، کارها، برنامه‌ها نیاز داریم. زنگ کلاس خورد. خانم بحرینی از کلاس خارج شد. بچه‌ها بیرون می‌رفتند سایه آمد کنارم. بهش گفتم: امروز، زرنگ شدی، پرسش‌های سخت سخت می‌پرسی. گفت: ما اینیم دیگه. ⏹ پرده سوم: زندگی یک تابلوی نقاشی است با هم از کلاس بیرون می‌رفتیم که دیدم دوباره بچه‌ها دور تابلوهای نقاشی جمع شده‌اند. به سایه گفتم: راسته این‌ها مال خانم نیکوکلام است. گفت: نمی‌دونم، شایدهم باشه؛ چون خانم خیلی باسلیقه است. به سایه گفتم: حالا که امروزخیلی فیلسوف شدی، بیا بریم اون تابلوی «چراغ شهر» را ببینیم ونظرت رو بده. نمی‌دونم چرا مردم به آن چراغ واقعی توی شهر توجهی ندارند وسراغ چراغ‌های دیگر هستند. سایه به شوخی وخنده گفت: شاید طبقه‌بندی عناصر مندلیف رو بهشون می‌گفتند اینطوری اشتباه نمی‌کردند. به تابلو که رسیدیم، داشتم برای سایه توضیح می‌دادم. دیدم خیلی دورم آروم شده، پشت سرم راکه نگاه کردم دیدم خانم فتاحی و خانم نیکوبیان دارند به حرفهام گوش می‌دهند. خجالت کشیدم و خودم رو کنار کشیدم، خانم فتاحی گفت: خیلی خوب، ادامه بده ببینم. معذرت خواهی کردم. سایه رو کرد به خانم نیکوبیان و‌ گفت: این نقاشی‌ها رو شما کشیدید؟ خانم گفت: من کشیدم اما برخی از ایده‌ها مال خانم فتاحی است. گاهی ایشون یک پیشنهادی رو مطرح می‌کنه و من روی آن کار می‌کنم. سایه: خانم ای کاش یه وقتی بذارید و معنای هر کدوم رو برای ما توضیح بدید چون خیلی مفهومیه و خیلی معنادار هستند. خانم فتاحی رو به من و سایه کرد و گفت: می‌دونید چرا امروز تابلوها رو اینجا گذاشتیم؟ با هم گفتیم: نه خانم. خانم گفت: اینها ادامه همون بحث دیروزه که با هم داشتیم. فکر کردم که مسئله دیروز سایه، مسئله همه بچه‌هاست از خانم نیکوکلام خواستم تا این تابلوها رو امروز به بچه‌ها نشون بدیم تا بهتر «معنای زندگی» رو درک کنند. چون ما کمتر درباره زندگی فکر می‌کنیم و دربارش مطالعه می‌کنیم. خیلی از ما، مسیر زندگیمون رو باتقلید از پدرومادر و اطرافیانمون انتخاب کرده‌ایم و یا رسانه‌ها برای ما ساخته‌اند. این نگاه تقلیدی و غیرآگاهانه وکورکورانه، با تعصب و جانبداری و کوته بینی همراه است و واقعیت فقط اونی است که می‌بینم و یا برایمان گفته‌اند. توی این شرایط نمی‌تونیم واقعیت‌ها رو درست ببینیم، حتی همان چیزهایی رو هم که داریم ارزشون رو نمی‌دونیم و جای دیگری دنبالشون می‌گردیم. زندگی زمانی ارزشمند می‌شود که با آگاهی ودرک وشعور همراه باشه. افق‌های بلند و قله‌های زندگی رو اگر شناختیم اون وقت ارزش دارایی‌های خودمون روهم می‌شناسیم. برای حرکت وزندگی بهتر، لازمه به خود زندگی فکر کنیم، قله‌های زندگی رو ببینیم، مسیرهای مختلف زندگی کردن وبهترین مسیر را بشناسیم و هنرمندانه آن را بسازیم. برای تفکر کردن، زبان هنر، بسیار گویا است و سریع‌الانتقال است یعنی یک مطلب مهم و پیچیده رو به خوبی انتقال می‌ده و ما رو به فکر کردن وا می‌دارد. مثل همین نقاشی‌های قشنگ و زیبای خانم نیکوبیان. تابلوهایی که هر کدام یک معنای تازه‌ای را برای فکر کردن با لذت در اختیار ما قرار می‌ده. خانم نیکوبیان که به حرفها خیلی خوب گوش می‌کرد در تکمیل حرفهای خانم فتاحی یک نکته مهم گفت: زندگی هر کدام از ما یک تابلوی نقاشی است و هر کدام از ما نقاش آن هستیم. دیگران فقط نقاشی ما را می‌بینند و قضاوت می‌کنند. 🛑 پایان ✍سید مهدی موسوی دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳ ┄══•ஜ📖ஜ•══┄ ❇️ https://eitaa.com/usul121/1814
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا