الله وکیلی من و با خودم تنها نذارید،من خودم با اخلاق خودم نمیتونم کنار بیام .
امروز فهمیدم که افغانها به پدر میگن “قبلهگاه”
و الحق که چه واژهٔ برازندهایست.
حالم بد است و معجزه دمنوش دست ِتوست
قدری نگاه تازه در این استکان بریز .
امروز یه بنده خدا بهم گفت که چرآ نوشتن رو شروع کردی؟ باید اعتراف کنم اولین نفری که استعدادِ نویسندگیِمن رو کشف کرد عمه بزرگم بود، همیشه وقتی میرفتم خونهشون براش قصه و داستانهای عجیبن در غریب تعریف میکردم، جوری که حتی کمکم داشت حس میکرد که برادر زادهاش دیوونهاس.چون من علاوه بر گفتن خزعبلات، با خودم تو تنهاییو خلوت حرف میزدم و سناریو میچیدم و خودم همه نقشهای فیلمنامه رو بازی میکردم.بلاخره یه روز که داشتم دوونه بودنم رو علنا به عمهام ثابت میکردم،خیلی بیمقدمه گفت که چرا از استعدادت بجای این داستانای اراجیف، توی نویسندگی استفاده نمیکنی؟
قبولِ که من دیگه لباس تیره و مشکی نمیپوشم
دیگه گریه نمیکنم ، دیگه نمیام خاطراتمون رو برای خودم دوباره تداعی کنم، دیگه کمتر ناراحت میشم و به پذیرش رسیدم ، دیگه زمین و زمان و به رگبار نمیبندم و حالم بهتر شده.
ولی دلیل نمیشه که دیگه دلتنگت نباشم .