eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                       《قسمت چهلم و دوم》 گفته...🕊 🇮🇷 بودند: " می گه.  " اما تو بی اجازه زدی به جاده عشق. این طور موقع ها صبوری در مرام تو نبود آقا مصطفی! زندگی در آپارتمان ۵۹ متری اندیشه جالب بود. آن روز ها پاترول داشتیم. برای ماه رمضان حاج آقایی را دعوت کرده بودی که در منطقه ملت کهنز، به حسینه برود.🇮🇷🌷 او را می بردی و شب ها بر می گرداندی و تمام ماه رمضان خانه ما بود. عید فطر که شد گفتی: " حاج آقا بطحایی، خانمتون رو هم بیارین چند روزی مهمون ما باشین. " حاج آقا خانمش را هم آورد. روزها من و خانم او در خانه بودیم و تو و او می رفتید دنبال کارهای بسیج. ایامی که درس طلبگی می خواندم، بچه‌ها شوخی می کردند: " سمیه از هرچی دست بکشه، از غذا درست کردن برای شوهرش دست نمی کشه.😊❤️ 🇮🇷 بابا جون دو وعده ای درست کن! " یعنی غذای مونده بدم شوهرم؟ می گفتند: " ! چی کارت کنیم؟ " چون بچه شیر می دادم، نمی توانستم روزه بگیرم. صبح که می رفتید، ظرف های سحری را می شستم، ناهار برای خودم آماده می کردم و افطار برای شما و شب ها هم سحری را. بعد ماه رمضان مهمان مان را رساندیم قم. سال بعد دو ماه شعبان و رمضان آمدند.🌺💚 گاهی آن ها را در خانه خودمان می گذاشتیم و می رفتیم منزل مادرم. این طوری راحت تر بودم. چند روزی که کولر خراب بود، وقتی از گرما بی حال بودم و به خاطر حضور حاج آقا مجبور بودم با چادر و مقنعه و جوراب باشم، کلافه تر هم می شدم، اما همه این ها با عشق تو ساده می شدند و قابل حل. رمضان سال ۱۳۹۰ بود که با حاج آقا بطحایی و خانمش رفتیم پارک.🌲🌳 🇮🇷 را برداشتید و به اتفاق حاجی رفتید در پارک دوری بزنید، ولی زود برگشتید،.آهسته پرسیدم: " چی شد؟ " گفتی باورت می شه سمیه؟ اونجا آهنگ بچه گونه گذاشته بودن. حاج آقا برگشت، چون عقیده داره صدای آهنگ در روح بچه تأثیر بد می گذاره. " همان سال، در ماه رمضان، استخری را اجاره کرده بودی و کنار استخر میزی گذاشته بودی برای حاج آقا بطحایی که از ساعت دوازده شب تا نزدیکی های سحر، به مسائل شرعی مراجعان پاسخ دهد.🇮🇷✨ در خانه منتظر می ماندم تا برای سحری بیایید. و بدون سحری روزه می گرفتم. حال و روزم را که می دیدی سعی می کردی شب بعد به موقع به خانه بر گردی. حتی یک شب چنان با عجله بر گشته بودی که ماشین پرشیای بدون خشی را که تازه خریده بودی، صاف برده بودی وسط تلی از شن و ماسه! باعجله می اومدم که خوابم برد. خوب زهر چشمی گرفتی از من خانم!😊❤️ چه...                      🦋 ....🇮🇷  🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮    🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                       《قسمت چهلم و دوم》 گفته...🕊 🇮🇷 بودند: " می گه.  " اما تو بی اجازه زدی به جاده عشق. این طور موقع ها صبوری در مرام تو نبود آقا مصطفی! زندگی در آپارتمان ۵۹ متری اندیشه جالب بود. آن روز ها پاترول داشتیم. برای ماه رمضان حاج آقایی را دعوت کرده بودی که در منطقه ملت کهنز، به حسینه برود.🇮🇷🌷 او را می بردی و شب ها بر می گرداندی و تمام ماه رمضان خانه ما بود. عید فطر که شد گفتی: " حاج آقا بطحایی، خانمتون رو هم بیارین چند روزی مهمون ما باشین. " حاج آقا خانمش را هم آورد. روزها من و خانم او در خانه بودیم و تو و او می رفتید دنبال کارهای بسیج. ایامی که درس طلبگی می خواندم، بچه‌ها شوخی می کردند: " سمیه از هرچی دست بکشه، از غذا درست کردن برای شوهرش دست نمی کشه.😊❤️ 🇮🇷 بابا جون دو وعده ای درست کن! " یعنی غذای مونده بدم شوهرم؟ می گفتند: " ! چی کارت کنیم؟ " چون بچه شیر می دادم، نمی توانستم روزه بگیرم. صبح که می رفتید، ظرف های سحری را می شستم، ناهار برای خودم آماده می کردم و افطار برای شما و شب ها هم سحری را. بعد ماه رمضان مهمان مان را رساندیم قم. سال بعد دو ماه شعبان و رمضان آمدند.🌺💚 گاهی آن ها را در خانه خودمان می گذاشتیم و می رفتیم منزل مادرم. این طوری راحت تر بودم. چند روزی که کولر خراب بود، وقتی از گرما بی حال بودم و به خاطر حضور حاج آقا مجبور بودم با چادر و مقنعه و جوراب باشم، کلافه تر هم می شدم، اما همه این ها با عشق تو ساده می شدند و قابل حل. رمضان سال ۱۳۹۰ بود که با حاج آقا بطحایی و خانمش رفتیم پارک.🌲🌳
وصیت ستارگان 🌷💫
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷   
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                       《قسمت چهلم و دوم》 گفته...🕊 🇮🇷 بودند: " می گه.  " اما تو بی اجازه زدی به جاده عشق. این طور موقع ها صبوری در مرام تو نبود آقا مصطفی! زندگی در آپارتمان ۵۹ متری اندیشه جالب بود. آن روز ها پاترول داشتیم. برای ماه رمضان حاج آقایی را دعوت کرده بودی که در منطقه ملت کهنز، به حسینه برود.🇮🇷🌷 او را می بردی و شب ها بر می گرداندی و تمام ماه رمضان خانه ما بود. عید فطر که شد گفتی: " حاج آقا بطحایی، خانمتون رو هم بیارین چند روزی مهمون ما باشین. " حاج آقا خانمش را هم آورد. روزها من و خانم او در خانه بودیم و تو و او می رفتید دنبال کارهای بسیج. ایامی که درس طلبگی می خواندم، بچه‌ها شوخی می کردند: " سمیه از هرچی دست بکشه، از غذا درست کردن برای شوهرش دست نمی کشه.😊❤️ 🇮🇷 بابا جون دو وعده ای درست کن! " یعنی غذای مونده بدم شوهرم؟ می گفتند: " ! چی کارت کنیم؟ " چون بچه شیر می دادم، نمی توانستم روزه بگیرم. صبح که می رفتید، ظرف های سحری را می شستم، ناهار برای خودم آماده می کردم و افطار برای شما و شب ها هم سحری را. بعد ماه رمضان مهمان مان را رساندیم قم. سال بعد دو ماه شعبان و رمضان آمدند.🌺💚 گاهی آن ها را در خانه خودمان می گذاشتیم و می رفتیم منزل مادرم. این طوری راحت تر بودم. چند روزی که کولر خراب بود، وقتی از گرما بی حال بودم و به خاطر حضور حاج آقا مجبور بودم با چادر و مقنعه و جوراب باشم، کلافه تر هم می شدم، اما همه این ها با عشق تو ساده می شدند و قابل حل. رمضان سال ۱۳۹۰ بود که با حاج آقا بطحایی و خانمش رفتیم پارک.🌲🌳 🇮🇷 را برداشتید و به اتفاق حاجی رفتید در پارک دوری بزنید، ولی زود برگشتید،.آهسته پرسیدم: " چی شد؟ " گفتی باورت می شه سمیه؟ اونجا آهنگ بچه گونه گذاشته بودن. حاج آقا برگشت، چون عقیده داره صدای آهنگ در روح بچه تأثیر بد می گذاره. " همان سال، در ماه رمضان، استخری را اجاره کرده بودی و کنار استخر میزی گذاشته بودی برای حاج آقا بطحایی که از ساعت دوازده شب تا نزدیکی های سحر، به مسائل شرعی مراجعان پاسخ دهد.🇮🇷✨ در خانه منتظر می ماندم تا برای سحری بیایید. و بدون سحری روزه می گرفتم. حال و روزم را که می دیدی سعی می کردی شب بعد به موقع به خانه بر گردی. حتی یک شب چنان با عجله بر گشته بودی که ماشین پرشیای بدون خشی را که تازه خریده بودی، صاف برده بودی وسط تلی از شن و ماسه! باعجله می اومدم که خوابم برد. خوب زهر چشمی گرفتی از من خانم!😊❤️ چه...                      🦋 ....🇮🇷  🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮    https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯