eitaa logo
وصیت ستارگان 🌷💫
4.9هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
5 فایل
بسم رب الشهداء 🌷شهدا امام زادگان عشقند که مزارشان زيارتگاه اهل یقین است. آنها همچون ستارگانی هستند که می‌توان با آنها راه را پیدا کرد🇮🇷 🌹وصیت وزندگینامه شهیدان 🌹مفاهیم انقلابي،بصیرتی ارتباط با اعضا☆☆☆ @yazaynab72
مشاهده در ایتا
دانلود
وصیت ستارگان 🌷💫
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربا
💚بنام اوکه عشق"شهادت"دردلها برافروخت💚 دلتنگ نباش!🥺 🇮🇷 زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت شانزدهم) ادامه تجربه ای بود شیرین🌷....... شام را که خوردند، رفت تا ظرف‌ها را بشوید. هنوز شروع به شستن نکرده بود که خاله فاطی دستش را گرفت و گفت:" داری چه‌کار می‌کنی؟ "🤨 زینب با تعجب به ظرف‌ها اشاره کرد" می‌خوام ظرفا رو بشورم." _ بیا برو اون وَر ببینم، نمی‌خواد شما زحمت بکشید. زینب با خنده گفت:" یعنی چی خاله؟ چرا‌؟"🌸 _ شما بیا برو اتاق، باهات حرف داره. ما خودمون می شوریم.😊 زینب خندید و به سمت اتاق رفت. روح‌الله هم با اشارهٔ خاله،‌رفت دنبال زینب. برق می‌زد. بود. پنجرهٔ اتاق را باز کرد و تا می‌توانست نفس کشید.🪟 به زینب نگاه کرد و گفت:" همهٔ چیز جور شد. روزای خوبی در پیشه. مثل اینکه سختیا داره تموم می‌شه ." زینب کم و بیش به واسطهٔ خاله فاطی از که روح‌الله بعد از کشیده بود، اطلاع داشت، اما عمق_درد را در نگاهش خواند. فهمید در پس چهرهٔ مردانه اش دردهایی دارد که او در آینده باید برایش باشد.🥺 لبخند پر مهری زد و گفت:" منم خیلی خوشحالم. داره تغییر بزرگی می‌کنه. " روح‌الله بی مقدمه پرسید:" یه کاغذ و خودکار دم دست تون هست؟"🖊🗒 زینب متعجب او را نگاه کرد" بله، الآن براتون می آرم " روح‌الله کاغذ را گرفت و مشغول شد. یه پرنده کشید که رو به آسمان بال هایش را باز کرده است. سریع و کشید. طراحی پرنده که تمام شد، بالای کاغذ نوشت:🕊 "بسم رب زینب علیهاالسلام" ✨هرکه را نیست، زخود است❤️ ✨ کشتهٔ از همه کس است💚 کاغذ را به طرف زینب گرفت" خدمت شما." هم نقاشی بود و هم . زینب با انگشت، رد خطش را دنبال کرد. چقدر حس بود در این نقاشی ساده. خیلی خوشش آمد. سرش را بلند کرد" $واقعاً-قشنگه! خاله راست می‌گفت شما هنرمندید."🌷🕊 روح‌الله خندید. شماره تلفن همدیگر را گرفتند و ذخیره کردند.📲 میان صحبت‌های شان مادر زینب در زد " آقا روح‌الله می‌شه یه لحظه بیایی؟ من و پدر زینب می‌خوایم باهاتون صحبت کنیم."👵🧔‍♂ روح‌الله بلند شد و دنبال وارد اتاق دیگری شد. آقای فروتن نصیحت‌های پدرانه اش را با او در میان گذاشت و را کرد.🇮🇷 خانم فروتن گفت:" ببین آقا روح‌الله، نه زینب، نه من و نه پدرش از شما نداریم. وقتی اومدی خواستگاری، یه کلمه هم نپرسیدیم خونه داری؟ ماشین داری؟ چقدر پول داری و از این حرفا.🌸 برای ما نیست که از نظر مالی چقدر غنی باشی، اما از لحاظ_ایمانی چرا. ما دوست داریم دامادمون باشه."💚 این را که شنید،... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد...🇮🇷 🔵کانال شهدایی وصیت ستارگان 🔰 💫☆☆☆☆🦋☆☆☆☆💫 @V_setaregan ✨☆☆☆☆💚☆☆☆☆✨
وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️ (قسمت صد و دوازدهم) ادامه.... کم کم نگرانش شد🌷.... خودش،هم خیلی می کرد برای کار او، برای پدر شوهرش،که دوباره مریضی اش عود کرد بود، برای روحی روح‌الله وهمچنین آرامش زندگی اش.🤲 از دور دید که پدر و مادرش و فاطمه می آیند. با خود گفت: " اینا برسن، حتما بلند می شه. " اما با آمدن آن ها هم سر از بر نداشت. این رفتارش عجیب بود.😳 همیشه ملاحظه حضور دیگران را می کرد. حتی حاظر نبود در حضور اشک بریزد، اما حالا نزدیک نیم ساعت بود، که در سجده بود.🥺 به نظرش، آمد که اصلا در حال نیست. کمی گذشت تا بالأخره سر از سجده بر داشت.🌸 قرمز شده بود، اما برقی داشت. سعی کرد خیلی زود از آن حال و هوا در بیاید تا خیلی نکند. سریع از جایش بلند شد و گفت: "بیایید دسته جمعی بگیریم." ایستادند کنار یکدیگر و با هم عکس گرفتند.📸 در آن سفر چند بار دیگر هم به رفتند، اما آن زیارت اول چیز دیگری بود. 💚 تا پایان تعطیلات، ماندند و روز سیزدهم فروردین برگشتند. قرار بود صبح شنبه که روح‌الله از سر کار برگشت، با هم بروند . هنوز هیچ جا نرفته بودند. چون روح‌الله مولتی کم خریده بود، دیگر☺️ برای خودش عید نخرید. زینب دوست داشت اول برایش لباس بخرد، بعد بروند عید دیدنی. 💚❤️ با اصرار های زینب شد. از آنجا که هر دو به خرید اهمیت می دادند، رفتند پاساژی که اجناس ایرانی می فروخت.🇮🇷 زینب به سلیقه خودش یک لباس چهار خانهٔ سفید دو سبز کم رنگ کرد با یک شلوار سبز کتان. شلوارش قشنگ بود و خیلی به او می آمد، اما روح‌الله برای خریدش داشت. هم رنگش خاص بود و هم کمی جذب بود.😔 به زینب گفت: "مطمئنی این خوبه؟ اگر تو داری، بخرم. " _ آره، خیلی بهت می آد، . لباس ها را خریدند و از مغازه بیرون آمدند. هنوز از پله ها پایین نیامده بودند که روح‌الله با تردید گفت: "زینب تو مطمئنی این خوبه؟ می پسندی که همچین چیزی بپوشم؟ "🌷 زینب کمی فکر کرد. روح الله بود. دلش می خواست شوهرش جوری لباس بپوشد که در شأن یک پاسدار باد.🌸 _خب نه، خوب نیست. روح‌الله که منتظر شنیدن همین بود، گفت: "پس بیا برگردیم عوضش کنیم." برگشتند مغازه. را عوض کردند و سرمه ای پررنگ خریدند، یک سایز بزرگتر.👖 متناسب با آن رنگ را هم عوض کردند. وقتی از مغازه بیرون آمدند، هر دو بودند. روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که ...... 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫 ادامه دارد....🇮🇷 🔵کانال وصیت ستارگان 🕊 ╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮ https://eitaa.com/V_setaregan ╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯