وصیت ستارگان 🌷💫
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚 دلتنگ نباش😞 🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
💚به نام اوکه عشق"شهادت"در دلهابرافروخت💚
دلتنگ نباش😞
🇮🇷زندگینامه شهید روح الله قربانی ❤️
(قسمت صد و دوازدهم)
ادامه....
کم کم نگرانش شد🌷....
خودش،هم خیلی #دعا می کرد برای کار او، برای پدر شوهرش،که دوباره مریضی اش عود کرد بود، برای #آرامش روحی روحالله وهمچنین آرامش زندگی اش.🤲
از دور دید که پدر و مادرش و فاطمه می آیند. با خود گفت: " اینا برسن، #روحالله حتما بلند می شه. "
اما با آمدن آن ها هم سر از #سجده بر نداشت. این رفتارش عجیب بود.😳
همیشه ملاحظه حضور دیگران را می کرد. حتی حاظر نبود در حضور #زینب اشک بریزد، اما حالا نزدیک نیم ساعت بود، که در سجده بود.🥺
به نظرش، آمد که اصلا در حال #خودش نیست.
کمی گذشت تا بالأخره سر از سجده بر داشت.🌸 #چشمانش قرمز شده بود، اما برقی داشت. سعی کرد خیلی زود از آن حال و هوا در بیاید تا خیلی #جلب_توجه نکند. سریع از جایش بلند شد و گفت: "بیایید #عکس دسته جمعی بگیریم." ایستادند کنار یکدیگر و با هم عکس گرفتند.📸
در آن سفر چند بار دیگر هم به #زیارت رفتند، اما آن زیارت اول چیز دیگری بود. 💚
تا پایان تعطیلات، #مشهد ماندند و روز سیزدهم فروردین برگشتند.
قرار بود صبح شنبه که روحالله از سر کار برگشت، با هم بروند #عید_دیدنی. هنوز هیچ جا نرفته بودند. چون روحالله مولتی کم خریده بود، دیگر☺️
برای خودش #لباس عید نخرید. زینب دوست داشت اول برایش لباس بخرد، بعد بروند عید دیدنی. 💚❤️
با اصرار های زینب #راضی شد. از آنجا که هر دو به خرید #تولیدات_ایرانی اهمیت می دادند، رفتند پاساژی که اجناس ایرانی #اسلامی می فروخت.🇮🇷
زینب به سلیقه خودش یک لباس چهار خانهٔ سفید دو سبز کم رنگ #انتخاب کرد با یک شلوار سبز کتان.
شلوارش قشنگ بود و خیلی به او می آمد، اما روحالله برای خریدش #تردید داشت. هم رنگش خاص بود و هم کمی جذب بود.😔
به زینب گفت: "مطمئنی این خوبه؟ اگر تو #دوستش داری، بخرم. "
_ آره، خیلی بهت می آد، #قشنگه.
لباس ها را خریدند و از مغازه بیرون آمدند. هنوز از پله ها پایین نیامده بودند که روحالله با تردید گفت: "زینب تو مطمئنی این خوبه؟ می پسندی که #من همچین چیزی بپوشم؟ "🌷
زینب کمی فکر کرد. روح الله #پاسدار بود. دلش می خواست شوهرش جوری لباس بپوشد که در شأن یک پاسدار باد.🌸
_خب نه، خوب نیست.
روحالله که منتظر شنیدن همین #حرف بود، گفت: "پس بیا برگردیم عوضش کنیم."
برگشتند مغازه. #شلوار را عوض کردند و سرمه ای پررنگ خریدند، یک سایز بزرگتر.👖
متناسب با آن رنگ #بلوز را هم عوض کردند. وقتی از مغازه بیرون آمدند، هر دو #راضی بودند.
روزهای آخر سال ۱۳۹۳ بود که ......
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
ادامه دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯
وصیت ستارگان 🌷💫
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت هفتم》
راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را🕊 ....
🇮🇷 در قسمت بار اتوبوس جا داده بود، گفت: "از وسط #بازار_رضا برین تا به نماز برسین، چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین، دیر می شه."🦋
راه افتادیم. هر کس را می دیدی دوان دوان می رفت تا به #نماز برسد،🧎
🇮🇷 اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان می آمدند و من هم از سر اجبار پا به پایشان. به خودم هم لعنت می فرستادم که ، #سمیه برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ 😔
ببین همه رفتن و تو موندی با این دو تا #پیرزن!👵
جلوی صحن که رسیدم دو تا #ویلچر به دست جلو آمدند: "مادرها بنشینند تا شما را به صف نماز برسونیم."🧍🦽🧍♂🦽
🇮🇷 آن ها نشستند و ویلچرها بهسرعت حرکت کردند. من هم پا به پایشان می دویدم تا آنکه به صف #جماعت رسیدیم و در صف جا گرفتم: سمیه خانم ببین #خدا چقدر هوات را داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! 😊
آره #آقا_مصطفی، به نماز صبح رسیدم و بعدها #به_تو. ❤️
آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمی دانستم که تو در راهی و نمی دانستم یک قدم مانده به #صبح.
همان روز زنگ زدم به خانم نظری: "سلام خانم نظری ما رسیدیم." 🌸
🇮🇷 _ سلام به رو ماهت. کجا؟
_ مشهد دیگه!
_ مشهد؟اونجا چی کار می کنید؟😳
_ اومدیم #زیارت. الان رو به روی حرمم. گوشی را گرفتم رو به حرم و گفتم به امام سلام بدین.🌱
_ روبه روی حرم؟ با کی؟
_ خودمون دیگه! من و چند تا از بچه ها.
_ مردتون کیه؟
_ آقای راننده.🧔♂
🇮🇷 _ راننده بخوره توی سر من! واقعا روتون می شه این رو به کسی بگین. چهار تا #دختر آستین سر خود راه افتادین بدون مرد رفتین مشهد؟😡
آن قدر سر وصدا کرد که بدون #خداحافظی گوشی را قطع کردم. هفته ای که مشهد بودیم جدا از زیارت، در جوار حرم بودن حال خوشی برای ما ساخته بود،💚
🇮🇷 اما #مصیبت وقتی بود که یکی سر گیجه می گرفت، یکی دل درد و یکی سُرُم لازم می شد.
خلاصه یک پایمان مسافر خانه بود، یک پایمان #دارالشفای حضرت. بعد هم فکر تهیهٔ صبحانه و ناهار و شام. آنجا هتل که نبود آقا مصطفی! #مسافرخانه بود.😔
🇮🇷 پیر زن ها هم تمناهایشان تمامی نداشت: ما را ببر بازار، مارا ببرفلان گردشگاه، فلان امامزاده حاجت می دهد برویم آنجا. و خلاصه، هفته این طوری گذشت.☺️
فقط آخر شب ها مال #خودمان بود که می رفتیم زیارت، صورتمان را می چسباندم به قبّه های #ضریح و التماس دعا و خواستن #همسرخوب و بچهٔ هایی #صالح.❤️
🇮🇷 سفر که تمام شد با یک بغل خاطره طلایی بر گشتیم که از همه مهم تر، #اجابت_دعایم بود.🤲
از مشهد که آمدیم🕊....
🦋 #ادامه_دارد....🇮🇷
🔵کانال وصیت ستارگان 🕊
╭━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╮
https://eitaa.com/V_setaregan
╰━━⊰🍀•🕊•🍀⊱━━╯