eitaa logo
وَِراقْ.مهدیه مهدی‌پور
60 دنبال‌کننده
94 عکس
19 ویدیو
0 فایل
@mahdipour_314 وراق: هنگام برگ برآوردن درخت /کاغذفروش /نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
___________________________________________۶ بعضی وقت‌ها که معلم می‌خواست دست همه را باز بگذارد و به افراد بیشتری حال بدهد، نماینده را صدا نمی‌زد. همان‌طور که پشت به بچه‌ها رو به تخته بود می‌گفت ماژیکم داره تموم میشه. ( دهه‌های قدیم‌تر بخوانند: گچ) کی میره از دفتر بگیره؟ همیشه چندنفری بودند که مثل برق و باد می‌دویدند. شاید حتی توی مسیر شیطنت می‌کردند، سبقت می‌گرفتند تا آنها ماژیک را برسانند به کلاس. به امید لبخندتشکر آمیز معلم و یا شاید هم برخورد کوتاه دست‌ها با هم. عده‌ای هم از همین فرصت استفاده می‌کردند برای حرف زدن یا کمی استراحت. در این میان، معلم خیالش راحت بود که ماژیک بالاخره به دستش خواهد رسید... بار خدا هم بر زمین نمی‌ماند و آخر به مقصد می‌رسد. تو به شانه‌های خودت نگاه کن! چقدر شانه زیر بار کار داده‌ای؟ پ‌ن: این عکس‌ها، هم‌چراغ های خانم راغبیان هستند، که چند روزی است خودشان را کوک زدند به کار خدا. برای دوخت بالش، ملحفه و کمک به مردم لبنان و غزه. جانمانیم...! @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
__________________________________________۹ _بیت رهبری را تصور می‌کردم با کلی پتو و بالش که روی سر هم سوار شدند تا سقف. آخر هرکس از بالش و روکش، هرچه می‌آورد می‌گفت: «این‌هارو بدید دفتر حضرت آقاها!» قرار بود انتقال این موارد با هلال احمر باشد. بعد از این نیت‌های خاص و عرض ارادت‌ها قرار شد سوله یا حسینیه‌ای توی هر استان برای این‌کار در نظر بگیرند. بعد هم از طریق بچه‌های پویش () که وابسته به دفتر رهبری است بفرستند تهران و از آنجا هم، پرواز تا لبنان... _حالا این‌ همه پتو و بالش بد بار رو کجا می‌خوان ببرن؟ @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
__________________________________________۱۰ همیشه آن چیزی را که تا آخرین لحظه، یعنی نرسیده به روز مبادا، نگهش می‌داری، دل‌چسب‌ترین چیز توست. وقتی از همه طلاهای دنیا فقط یک گوشواره دارایی تو باشد، تکلیفش روشن است. شاید این گوشواره، تنها بازمانده از هدیه‌های دوران مجردی‌اش بوده. همان‌ را که یک روز عصر با مادرش از بازار زرگرها خریده بودند. و یا شاید هم هدیه همسرش. مردی که با همه دخل و خرجی که به هم نمی‌خواند، پول‌هایش را جمع کرده تا چیزی را بخرد که دختر را خوش‌حال کند. و خدا می‌داند هربار که جلو آینه سرش را تکان می‌داده از لرزش این برگ‌ها، چطور ته دلش ذوق ذوق می‌کرده! بماند که دختر تازه عروس، همین تنها گوشواره را هم گذاشته بود برای پول پیش خانه‌شان. شروع زندگی هست و هزار سختی ناگفته... اما وقتی لبنان ولوله شد و حرف کمک پیش آمد، حتی رغبت نکرد قلابه‌ی تازه شکسته را بدهد تعمیر. مبادا دلش در بند گوشواره‌ها بماند. شب به صبح نرسیده، رسانده بود منزل خانم راغبیان. فقط گفته بود:« ببخشید کم هست. همین تکه طلا را بیشتر نداشتم، قرار بود کمکِ پول پیش خانه باشد، ولی اینجا واجب‌تر است و خدای ما بزرگ!» ____________________________________________ پ‌ن: قبلا هم گفته بودم که اینجا منزلِ کار است و دوخت و دوز تنها فعالیتی نیست که خانم راغبیان انجام می‌دهد. این‌ها را روی اپن آشپزخانه دیدیم. خیلی‌ها برای کار خیر از این‌جا نخ می‌گیرند. @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
این تکه روایت را می‌نویسم برای آدم‌هایی که زیاد فکر می‌کنند. شاید زیاد هم سوال می‌پرسند. کلا دلشان قرار نیست... اصلا می‌نویسم برای آنها که اهل بهانه‌اند. ___________________________________۱۱ گفته بودم توی منزل خانم راغبیان فقط بالش و ملحفه دوخت نمی‌شود. خانه که یک‌روزه نمی‌شود منزلِ کار! توی هال، بین مبل دونفره و تک‌نفره چندتا سبد پلاستیکی_میوه‌ای بود. کاسه بشقاب‌های گل‌سرخی چندطبقه روی سر هم قد کشیده بودند. گفت: « این‌ها جهاز عروسه‌ها. کارای قبلیمو ول نکردم. هرکسی با نیتی میاد اینجا و چیزی تحویل میده. اینام گفتن برا عروس.» یکی از بشقاب هارا وارونه کرد: « ببینید اصله! مارک فلان و امضادار! همین چندتکه الان ۲۵ میلیون قیمت میشه حداقل!» منکه سردر نمی‌آوردم ولی می‌دانستم چینی های‌گلسرخی مدتی‌ است شده‌اند نوستالژی و توی صف عتیقه شدن‌اند. «دمشون گرم. مردم ما خیلی خوبند!» جمله اول توی ذهن خودم چرخید و دومی را دیدم خانم راغبیان زمزمه می‌کند... پ‌ن: اینجا به فکر همه هستند... @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
_________________________________________۱۲ حیاط منزل خانم راغبیان هم شبیه دیگر خانه‌ها نبود. بیشتر شبیه خانواده عیال‌واری که چندتا دختر دم بخت داشته باشد. اصلا سقف ایرانیت حیاط را برای همین زده‌اند. محافظت از کارتن‌ها... این یخچال هم آنجا بود. برای عروس! چندروز پیش فهمیدم فروختنش. می‌گفت:« کمی قدیمی بود، برای جهیزیه خوب نبود. مشتری برایش پیدا کردیم و یک یخچال به‌روزتر خریدیم. تفاوت هشت میلیونی قیمت را هم خدا می‌رساند.» @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
________________________________________۱۴ شاید کلمه‌ها کم بیایند. از این منزل فاصله بگیریم اما، ماجراهای این خانه تمامی ندارد. هنوز چرخ خیاطی کله سیاه کِل‌کِل می‌کند و تند تند روکش بالش تحویل می‌دهد. صدای تَپ‌تَپ چوبکاری بالش‌های تازه پر شده بلند است. دخترها از این خانه جهاز می‌برند، زندگی مشترک شروع می‌کنند. کیسه‌کیسه کاموا و کلاف‌های رنگارنگ توی خانه می‌آیند، سرنخ زندگیشان را پیدا می‌کنند و می‌روند پی بخت و اقبالشان... چون اینجا منزل کار است و کار تمامی ندارد. حزب خدا زنده است و تا زنده است مراقبت می‌خواهد... ... @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
هدیه بزرگانه توی آغاز نوجوانی باشی و کله‌ات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ. یک‌روز مادرت تورا قاطی زنانگی های خودش کند. وسط جابه‌جا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگین‌دار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: « اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت می‌دمش.» خدا می‌داند چه به دلت می‌گذرد و چقدر رویا می‌بافی. حتما دلت می‌خواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی. اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند. می‌دانید! فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش... @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
مهربان، به توان دو سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم! «اینو آوردم برای بچه‌های لبنان.» از دوروز پیش که صندوق کمک‌های مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچه‌ها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزب‌الله: « پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز می‌کردم که آستینم را کشید: « راستی خانوم این از طرف من و مهدیه‌اس.» گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟» دوباره تکرارکرد:«چرا، اما از طرف من و مهدیه‌اس.» هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند! اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده! از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش می‌خواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نره‌ها!» به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟ چطور می‌شود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟! @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
برای عروس مادرم انگشتری داشت که زمان‌های خاصی حلقه میشد دور انگشت دومش. بچه‌ که بودیم هربار لمسش می‌کردیم و می‌خواستیم چند دقیقه‌ای برای ما باشد، می‌گفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟» آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد. وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلب‌قلبی دور سرمان می‌ساخت. مخصوصا وقتی می‌دیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگین‌های انگشتر متوقف می‌شود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش می‌نشیند. وقتی بازهم بزرگ‌تر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمی‌دانم چرا! توی همه این‌ سال‌ها تا الان که سی‌پنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادی‌اش که همه روی آن حساسند، هدیه‌ای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطره‌اش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگ‌تر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد. خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفه‌ای برای عروسِ خاورمیانه... برای شنیدن نظراتتون👈 @mahdipour_314 و معرفی کانال به دیگران:👇 https://eitaa.com/vaeragh
وَِراقْ.مهدیه مهدی‌پور
روایت‌های خانم راغبیان را تا شماره ۱۴ داشته باشید. شاید زمانی، دوباره آن‌ها را از سر گرفتم. ________
_____________________________________۱۵ پارسال سر یک برنامه گذرم افتاد به پارچه فروشی. البته، گذر کلمه کمی‌ست. هرچه پارچه‌فروشی مناسب مجازی و حضوری می‌شناختم را نه یکبار بلکه برخی را چندبار پاشنه زدم. حدود دویست متر پارچه لازم داشتیم. فکر می‌کردم شده‌ایم گنده مشتری پارچه و خیلی هم دلشان بخواهد ما را. پول می‌دهیم و از کارخانه مثل هلو برایمان پارچه می‌فرستند. اما این خبرها نبود. چه نازها که نکردند برایمان. بعد از پسندیدن یک رنگ، به شرط موجود بودنش، کارخانه یادش می‌افتاد دویست متر زیاد است و نمی‌تواند از یک‌ رنگ، این هوا پارچه بدهد به ما! کلکسیون رنگ‌هایش ناقص می‌شود. اگر از چندرنگ شدن و کم شدن متراژ حرف می‌زدی قیمت، دولاپهنا می‌شد. اگر رنگ خاصی سفارش می‌دادی که درلحظه موجود نبود، می‌گفتند باید حتما هزار متر بخرید تا رنگ کنیم! همیشه فکر می‌کردم کدام تار این کارخانه بزرگ از پود جدا می‌شود اگر پولشان را بگیرند و کمی با ما راه بیایند؟! البته خیلی‌ها حق می‌دادند و می‌گفتند بالاخره هرچیز حساب و کتاب خودش را دارد. کم‌کم فهمیدم حتی اگر در دنیای پارچه‌ای هم زندگی کنی، مترمترش ارزش خودش را دارد و قرار نیست بی برنامه، صرف گرفتن پولش چیزی را هدر بدهی! اما امسال این مسئله، از صورت، در ذهن من پاک شد. وقتی شنیدم رئیس یکی از کارخانه‌های پارچه، پانصد متر مخمل اعلا را رول کرده، مفت و مجانی فرستاده دم منزل خانم راغبیان. جهت دوخت روکش بالش و تشک، برای مردم لبنان. البته خانم راغبیان گفته بود دوخت تشک الیاف زیادی می‌خواهد و فعلا شرایطش نیست. بعد هم چشمانش برقی زده و گفته بود، روکش بالش را مردم عادی هم می‌آورند. این‌ها مخمل پرده‌ای است و درجه یک. شایدهم یک عالمه‌اش بماند و بعدتر باهاش پرده بدوزیم برای خانه‌های مردم لبنان. البته آقای کارخانه‌دار خودش نرفته بود. واسطه پیش انداخته بود. به همان واسطه هم گفته بود که: « پیگیر اسم و رسم کارخانه نشوید، اما چندتا عکس بگیرید و پخش کنید تا شاید کارگاه و کارخانه داری ببیند و یادش بیفتد می‌تواند کاری کند!» به ادا اطوارهای پارسال فکر می‌کنم که هیچ‌کدامشان در این رول‌های پارچه اثری ازشان نیست. انگار به وقت بزنگاه، کلکسیون رنگ، متراژ، پول و همه چیز، کشک است! ... https://eitaa.com/vaeragh
چند وقت پیش خانم راغبیان منت گذاشتند و گفته بودند عکس‌هارا بفرستید برایش وَراقشان کند!☺️ با تاخیر اما به دیده منت گذاشته شد... اگرکارخانه دار و آدم خفن می‌شناسید پیام را به دستش برسانید، شاید حواسش نیست که الان همان وقتی است که باید کارخانه‌اش به داد او، و او، به داد کارخانه‌اش برسد... در این دنیا، همه چیز نیازمند عاقبت به خیر شدن است. https://eitaa.com/vaeragh