eitaa logo
وَِرَاقْ.مهدیه مهدی‌پور
54 دنبال‌کننده
60 عکس
5 ویدیو
0 فایل
@mahdipour_314 وراق: هنگام برگ برآوردن درخت /کاغذفروش /نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
__________________________________________۱۰ همیشه آن چیزی را که تا آخرین لحظه، یعنی نرسیده به روز مبادا، نگهش می‌داری، دل‌چسب‌ترین چیز توست. وقتی از همه طلاهای دنیا فقط یک گوشواره دارایی تو باشد، تکلیفش روشن است. شاید این گوشواره، تنها بازمانده از هدیه‌های دوران مجردی‌اش بوده. همان‌ را که یک روز عصر با مادرش از بازار زرگرها خریده بودند. و یا شاید هم هدیه همسرش. مردی که با همه دخل و خرجی که به هم نمی‌خواند، پول‌هایش را جمع کرده تا چیزی را بخرد که دختر را خوش‌حال کند. و خدا می‌داند هربار که جلو آینه سرش را تکان می‌داده از لرزش این برگ‌ها، چطور ته دلش ذوق ذوق می‌کرده! بماند که دختر تازه عروس، همین تنها گوشواره را هم گذاشته بود برای پول پیش خانه‌شان. شروع زندگی هست و هزار سختی ناگفته... اما وقتی لبنان ولوله شد و حرف کمک پیش آمد، حتی رغبت نکرد قلابه‌ی تازه شکسته را بدهد تعمیر. مبادا دلش در بند گوشواره‌ها بماند. شب به صبح نرسیده، رسانده بود منزل خانم راغبیان. فقط گفته بود:« ببخشید کم هست. همین تکه طلا را بیشتر نداشتم، قرار بود کمکِ پول پیش خانه باشد، ولی اینجا واجب‌تر است و خدای ما بزرگ!» ____________________________________________ پ‌ن: قبلا هم گفته بودم که اینجا منزلِ کار است و دوخت و دوز تنها فعالیتی نیست که خانم راغبیان انجام می‌دهد. این‌ها را روی اپن آشپزخانه دیدیم. خیلی‌ها برای کار خیر از این‌جا نخ می‌گیرند. @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
هدیه بزرگانه توی آغاز نوجوانی باشی و کله‌ات پر از آرزوهای کوچک و بزرگ. یک‌روز مادرت تورا قاطی زنانگی های خودش کند. وسط جابه‌جا کردن وسایلی که همیشه دوست داشتی تویش سرک بکشی، یک انگشتر نگین‌دار بگیرد جلوی صورتت و بگوید: « اینو گذاشتم برای تو. خیلی دوسش دارم، اما وقتی بزرگ شدی بهت می‌دمش.» خدا می‌داند چه به دلت می‌گذرد و چقدر رویا می‌بافی. حتما دلت می‌خواهد فلک دور بگیرد و زودتر بزرگ شوی. اما، چیزی نگذشته، یک اتفاق دل تو و مادرت را با هم بلرزاند. می‌دانید! فاطمه انگشتری را برای کمک به لبنان آورده بود مدرسه، که هنوز به دستش گشاد بود. با اینکه مال خودش بود، یکبار هم نشد بپوشدش... @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
مهربان، به توان دو سرصبحی پاتند کرده بودم به طرف صبحگاه. سرم توی گوشی بود و دستم مشغول ویرایش کلیپ، که پاکت صورتی رنگش را گرفت توی صورتم! «اینو آوردم برای بچه‌های لبنان.» از دوروز پیش که صندوق کمک‌های مردمی آمده بود مدرسه، زنجیره مهر بچه‌ها قطع نشده بود. سکه بود. کشاندمش طرف پرچم حزب‌الله: « پس بیا یه عکس خوشگل هم ازت بگیرم.» داشتم جزئیات عکس را برانداز می‌کردم که آستینم را کشید: « راستی خانوم این از طرف من و مهدیه‌اس.» گفتم: «چطوری؟ مگه از خونه نیوردی؟» دوباره تکرارکرد:«چرا، اما از طرف من و مهدیه‌اس.» هرچه فکر کردم نسبتی با هم نداشتند! اصلا مهدیه امسال از یک شهر دیگر به مدرسه ما آمده! از سکوت و چین و شکن ابروهایم، ذهن پرابهامم را خواند: «خانوم! مهدیه دلش می‌خواسته کمک بیاره، یادش رفته! ناراحته! این از طرف دوتامونه، باشه؟ یادتون نره‌ها!» به قد و بالایش نگاه کردم. چطور این دل گنده را توی این جثه کوچک جاداده بود!؟ چطور می‌شود وسط مهربانی کردن هم، دوباره مهربان بود؟! @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh