eitaa logo
وَِرَاقْ.مهدیه مهدی‌پور
56 دنبال‌کننده
73 عکس
6 ویدیو
0 فایل
@mahdipour_314 وراق: هنگام برگ برآوردن درخت /کاغذفروش /نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی از نوستالژی‌ها ، نوستالژی زاده شده‌اند. گذر زمان تاثیری رویشان ندارد. این کشف امشبم بود. شاید هم بشود بهشان گفت فانتزی! بله فانتزی کلمه بهتری‌ست. یکی از فانتزی هایم موقع دیدن کاموا و قلاب بافتنی، همراه شدن با یک موقعیت است؛ تصویر یک خانم با دامن پرچین و گل‌هایی که برخلاف درخت های پشت پنجره خزانی ندارد. نشسته روی صندلی راک و دستان از آرنج خم شده‌اش با نظم خاصی بالا و پایین می‌شود. گوله کاموا روی زمین قل می‌خورد و شال گردن بافته شده قد می‌کشد تا روی زانوهای زن. بشقاب حاشیه سورمه‌ای پنج تا خرمالو را بغل زده و با هرم فنجان چای خودش را گرم می‌کند تا وقت استراحت زن فرا برسد. حالا امشب دخترک کلاس اولی بسته قلاب بافتنی‌اش را باز کرده و می‌خواهد الفبای بافتنی را یاد بگیرد. روی صندلی پلاستیکی صورتی نشسته و می‌گوید:« وقتی یادگرفتم می‌خوام مثل مامان بزرگا بشینم رو صندلی و اینجور اینجور چیزی ببافم و هر وقت خسته شدم تو ماگ آجی چای بخورم.» @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
گردنم تا بُن خم شده و کله‌ام توی گوشی بود. اصلا ندیدمش. تا وقتی گفت:« خانم بیا کفشاتو واکس بزنم.» عادتی به این کار ندارم. راستش کمی هم خجالت می‌کشم. به یاد واکس ابری‌ام افتادم که خیلی وقت‌ها گوشه کیفم با من همه‌جا می‌آید. اما مجال این توضیحات نبود! گفتم:«پول نقد ندارم.» انگار بیشتر از خودم از کیف پولم خبر داشت. وقتی گفت هرچی داری بده، یادم به تک پنج تومنی چهارلایه گوشه کیفم افتاد. وقتی از وجودش مطمئن شدم شبیه کسی که پای قرارداد مهمی برود خیالش را راحت کردم که پنج تومن بیشتر ندارما. خیالم را آسوده کرد:« بیا غمت نباشه» دوتا پارچه داشت. یکی چارخانه؛ زمینه سفید با خانه های آبی و قرمز کمرنگ که تمیزتر بود. باید روی آن می‌ایستادم. پارچه طوسی چرک‌مال واکسی را روی پای خودش انداخت. دست و دل بازانه فرچه را در قاب دایره‌ای چرخاند و یک قلمبه واکس روی کفشهایم زد. آنقدر که فکر می‌کردم از منافذ رویی، واکس تصفیه شده داخل کفش رفته و بعدا فاتحه جورابم خوانده است. برای اینکه مثل تیر سر بیرق بالاسرش نباشم سر صحبت را باز کردم: «چندسالته؟» _۹سال من با نه ساله ها پیوند چندین ساله دارم. برای همین هم دلم خواست بیشتر حرف بزنم:«مدرسه نمیری؟» _شیفت بعد از ظهرم. بالاخره زندگی خرج داره دیگه. هم باید کار کنیم هم درس. دوست داشتم بگویم من هم چندسال مربی کلاس سومی‌ها بودم. اما جوابم توی سرم آماده بود: خب که چی؟ زبانم را غلاف کردم و اجازه دادم او حرف بزند. سری تکان داد،موهای پرپشتش موجی برداشتند: _ پول نداریم یه واکس بخریم! لحن مردانه‌ای داشت‌. بازهم نگفتم:«خب مجبوری اینقدر زیاد بزنی که زودزود تموم شه؟» ..
روغن اضافی واکس را با دستمالی گرفت و کفش را جفت شده گذاشت جلویم. پنج تومنی را دادم دستش. _خدابده برکت برایش آرزوی موفقیت کردم و از پله‌های مغازه کناری بالا نرفته بودم که گفت: _این عمو خندان خیلی مرد خوبیه‌ها ازش خرید کن. خودم را چند لحظه جای او می‌گذارم. خیلی از مردم را هم... اگرقرار بود صبح تا ظهر بشینم روی زمین و کفش واکس بزنم، چون زندگی خرج داره و اجاره خونه مونده. بعد مغازه کناریم یک مشت وسیله تزیینی که هیچ آدمی بدون هیچکدامش نمرده را با قیمت اوفف بفروشد. قطعا بجای تبلیغ، زیرلبی ذکر مرفهین بی‌درد می‌گرفتم و با یک نگاه کجکی مردم را بدرقه می‌کردم. تا معلوم باشد زندگی خرج دارد، پول واکس نداریم و آنها خیلی نفهمند. اما خب او داش مشتی تر از این حرف‌ها بود. سوزنم روی حرکاتش گیر کرده بود. وقتی روی نیمکت سنگی نشسته بودم. وقتی هم چراغی‌اش که پسرکی هم سن و سال خودش بود، سری بهش زد و گپی زدند. اما چیزی که باعث شد پنج دقیقه اسنپ را منتظر نگه دارم و پی توقف اضافه را به جان بخرم اتفاق دیگری بود. پیرمردی،سیه رو که موهای سفیدش را زیر کلاه بافتنی قایم کرده بود. با گونی روی دوشش پرسه‌ای زد. نمی‌دانم انبان نان خشک بود یا یک مشت ظرف پلاستیکی؟ حرفی زد. چرخی زد. کنجکاو شدم که نکند پدرش باشد. نبود. چیزی شبیه هم‌چراغی. بهتر است بگویم ریسه‌ای که سراسر خیابان را گز می‌کرد تا گونی‌اش پر و پرتر شود. دست پسرک دراز شد. از دور هم قابل شناسایی بود. یک پنج تومنی تا خورده را به طرف پیر مرد گرفته بود. @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
مثلث آبی رنگ سِند را زدم. پیام، سرجای خودش روی صندلی۲۷ اسفند نشست. کانال وراق که چراغ شبش روشن شد، گوشی را پرت کردم روی مبل. ناراضی‌ام. چرا تصویر ها و اتفاقات زیبا هستند ولی کلماتم، نه! اصلا حق دارم بعضی موضوعات را بگذارم توی گنجه و ننویسمشان. مبادا شهید شوند... اصلا خوب شد. خوب شد لینک کانال را مثل نبات‌سرچوب توی هر گروه و کانالی پخشش نکردم. مردم مگر مسخره من و رشد نویسندگی من شدند! باید فکری کنم. کمی قدم می‌زنم و دوباره می‌نشینم. طبق معمول دستم بی هوا می‌رود طرف گوشی.‌ پیامی آمده از یک همکار، خواهر،رفیق... محتوایش پر از مهر است. هرچه خودم تعریف و تمجید بلد نیستم، رفقایم زیبا بین‌اند. قسمت پر لیوان را می‌نوشند و غر نمی‌زنند. خدا خیرتان دهد. همین‌که می‌تونیم وقت بنده های خدا رو بگیریم، بازم الهی شکر! پ‌ن: البته این بزرگوار خودش منبع ایده برداری چندتا از متن ها هست. پ‌ن۲: اگر پیام انتقاد هم بود،باز از توجهتون خوشحال می‌شدم. @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«والسلام علیکم و رحمت الله وبرکاته» با شنیدن این جمله و اتمام صحبت می‌روم توی فکر. دارم به کارخانه ای که ندارم فکر می‌کنم. به مزرعه و باغی که باروبَرش تراریخته نیست و با کم‌آبی ثمر می‌دهد عین هلو. ولی، چه‌کنم که آن مزرعه‌وباغ‌را هم ندارم! من حتی یک کارگاه چوبی ندارم که بخواهم دستمال یزدی ببافم! که امسال پود بیشتری از لای تارها رد کنم. یا نقش و نگارهای ذهنم را گره بزنم وسطشان. بعد یک نفر دستیار اضافه کنم. و دوباره.. ادامه دهم، تا جایی که هیچ آشپزخانه‌ای بدون دستمال نخی نماند و هیچ‌کس با حوله خارجی پز ندهد. ومن حس کنم جهش کردم در تولیدم! چندین سال است، روزهای اول فروردین همین‌ شکلی می‌گذرد. پر از ابهام، پر از خالی. یعنی پدر یک امت فقط برای بعضی از بچه‌هایش نصیحت عیدانه می‌کند و پیام می‌گذارد؟ پس ماکی قرار است شنونده‌ی عاقلی بشویم! همیشه این وقت سال که می‌شود، علامت سوال «تولید چیست؟» توی ذهنم شکوفه می‌زند. اصلا چه تولیدهایی منظورتان است! جز خریدن وسایل خودمانی چه‌کنیم؟! این وقت سال، کارهای مختلفی توی سرم قطار شده و بعد هم محترمانه از ریل خارج می‌شوند. شاید هم انتظار من اشتباهی است... امروز، اما کمی بیشتر فکر کردم. شاید بعضی از تولیدها، کارگاه و دستگاه وزمین نخواهد. بعدم‌همه که کارخانه‌دار نمی‌شوند! با همین داشته ها و تفاوت هامان بخواهیم تولید کنیم، جای ما کجاست؟ اگر ذهن هرکدام از نویسنده‌ها یک عالمه کلمه ناب ایرانی تولید کند. بعد همه‌را بریزند در دل یک قصه. چاپش کنند روی کاغذایرانی، یا حتی سنگی. بشود یک کتاب که تمدن اسلامی_ایرانی ازش چکه می‌کند. چیزی خوبتر از قبلی‌ها. همان‌که جایش خالیست وسط قفسه این دنیا. که نبودش چروک می‌‌اندازد پیشانی پدر را. بلد است، اندیشه تولید کند و نور. آن‌وقت چه؟ اصلا چرا کتاب‌هایمان را صادر نکنیم!؟ مگر همین از دماغ فیل افتاده‌ها نبودند که کتاب‌های پزشکی و علمی مارا دزدیدند برای خودشان. حتما روایت‌ها و قصه‌های ایرانی هم می‌تواند جریانی باشد توی رگ‌های خشکیده این جهان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باران تو دل کویر بزند. تو در به در دنبال سوژه باشی. خدابخواهد، از یک باران دو الهام ناقص بگیری. خب! می‌شوند بچه‌هایت، نمیتوانی بینشان انتخاب کنی و فرق بگذاری! دو متن متفاوت اما شبیه هم بخوانید:👇 اصلا شما بگویید کدام بهتر است؟ @mahdipour_314 به وقت دوشنبه۶فروردین
۱. بعد از یک باد شدید مهمان ما شد. انگار ته مانده‌ی بادهای اسفندی هلش داده باشند. سیاه شده بود از نفس‌نفس زدن. خود ابر بهار بود. چشم‌های آسمان شهر ما، امروز؛ شَرَق شَرَق بر شیشه می‌کوبید، بریده باشد انگار...! بعد...لختی آرام می‌شد. همان‌وقت که نور زرد ملیحی می‌دوید توی اتاق. انگار خورشید پی نوازش می‌آمد. دلداری می‌داد.همدردی می‌کرد. می‌گفت:« حیف چشم های تو نیست. زیاد بباری از سکه می‌افتند این دُرّهای غلتان.» قطره‌های آویزان ناودان، این‌بار تک‌تک، به هِق هِق می‌افتادند. اما... انگار چیزی یادش بیاید. بسوزد جگرش. باز شروع می‌کرد. پر سروصدا... چشم‌هایش را می‌فشرد از درد. تیره می‌شد آسمان. بوی نم می‌گرفت اتاق را و توی دلش می‌گفت:« شما که نمی‌فهمید، ندیدید چیزی، منم که از غزه می‌آیم...» @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
۲. خود ابر بهار بود. چشم‌های آسمان شهر ما، امروز؛ شَرَق شَرَق بر شیشه می‌کوبید، بریده باشد انگار...! بعد...لختی آرام می‌شد. همان‌وقت که نور زرد ملیحی می‌دوید توی اتاق. انگار خورشید پی نوازش می‌آمد. دلداری می‌داد.همدردی می‌کرد. می‌گفت:« حیف چشم های تو نیست. دختر عینکی اونقدهام با مزه نیست‌ها. زیاد بباری از سکه می‌افتند این دُرّهای غلتان. عشوه بیا، غمزه بریز، بگذار دست دراز کنند در طلبت بعد شرشره کن.» قطره‌های آویزان ناودان، این‌بار تک‌تک، به هِق هِق می‌افتادند. صدای نفس‌های بلندش از لای پنجره تو می‌آمد. اما... انگار چیزی یادش بیاید. بسوزد جگرش. باز شروع می‌کرد. پر سروصدا... دست روی صورتش می‌گذاشت. تیره می‌شد آسمان. بوی نم می‌گرفت اتاق را... زار می‌زد و می‌گفت:« هیچ‌کی نمیفهمه من چی می‌گم!» @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh