eitaa logo
وَِرَاقْ.مهدیه مهدی‌پور
56 دنبال‌کننده
73 عکس
6 ویدیو
0 فایل
@mahdipour_314 وراق: هنگام برگ برآوردن درخت /کاغذفروش /نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ فروردین ۱۴۰۳
«والسلام علیکم و رحمت الله وبرکاته» با شنیدن این جمله و اتمام صحبت می‌روم توی فکر. دارم به کارخانه ای که ندارم فکر می‌کنم. به مزرعه و باغی که باروبَرش تراریخته نیست و با کم‌آبی ثمر می‌دهد عین هلو. ولی، چه‌کنم که آن مزرعه‌وباغ‌را هم ندارم! من حتی یک کارگاه چوبی ندارم که بخواهم دستمال یزدی ببافم! که امسال پود بیشتری از لای تارها رد کنم. یا نقش و نگارهای ذهنم را گره بزنم وسطشان. بعد یک نفر دستیار اضافه کنم. و دوباره.. ادامه دهم، تا جایی که هیچ آشپزخانه‌ای بدون دستمال نخی نماند و هیچ‌کس با حوله خارجی پز ندهد. ومن حس کنم جهش کردم در تولیدم! چندین سال است، روزهای اول فروردین همین‌ شکلی می‌گذرد. پر از ابهام، پر از خالی. یعنی پدر یک امت فقط برای بعضی از بچه‌هایش نصیحت عیدانه می‌کند و پیام می‌گذارد؟ پس ماکی قرار است شنونده‌ی عاقلی بشویم! همیشه این وقت سال که می‌شود، علامت سوال «تولید چیست؟» توی ذهنم شکوفه می‌زند. اصلا چه تولیدهایی منظورتان است! جز خریدن وسایل خودمانی چه‌کنیم؟! این وقت سال، کارهای مختلفی توی سرم قطار شده و بعد هم محترمانه از ریل خارج می‌شوند. شاید هم انتظار من اشتباهی است... امروز، اما کمی بیشتر فکر کردم. شاید بعضی از تولیدها، کارگاه و دستگاه وزمین نخواهد. بعدم‌همه که کارخانه‌دار نمی‌شوند! با همین داشته ها و تفاوت هامان بخواهیم تولید کنیم، جای ما کجاست؟ اگر ذهن هرکدام از نویسنده‌ها یک عالمه کلمه ناب ایرانی تولید کند. بعد همه‌را بریزند در دل یک قصه. چاپش کنند روی کاغذایرانی، یا حتی سنگی. بشود یک کتاب که تمدن اسلامی_ایرانی ازش چکه می‌کند. چیزی خوبتر از قبلی‌ها. همان‌که جایش خالیست وسط قفسه این دنیا. که نبودش چروک می‌‌اندازد پیشانی پدر را. بلد است، اندیشه تولید کند و نور. آن‌وقت چه؟ اصلا چرا کتاب‌هایمان را صادر نکنیم!؟ مگر همین از دماغ فیل افتاده‌ها نبودند که کتاب‌های پزشکی و علمی مارا دزدیدند برای خودشان. حتما روایت‌ها و قصه‌های ایرانی هم می‌تواند جریانی باشد توی رگ‌های خشکیده این جهان...
۱ فروردین ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ فروردین ۱۴۰۳
باران تو دل کویر بزند. تو در به در دنبال سوژه باشی. خدابخواهد، از یک باران دو الهام ناقص بگیری. خب! می‌شوند بچه‌هایت، نمیتوانی بینشان انتخاب کنی و فرق بگذاری! دو متن متفاوت اما شبیه هم بخوانید:👇 اصلا شما بگویید کدام بهتر است؟ @mahdipour_314 به وقت دوشنبه۶فروردین
۷ فروردین ۱۴۰۳
۱. بعد از یک باد شدید مهمان ما شد. انگار ته مانده‌ی بادهای اسفندی هلش داده باشند. سیاه شده بود از نفس‌نفس زدن. خود ابر بهار بود. چشم‌های آسمان شهر ما، امروز؛ شَرَق شَرَق بر شیشه می‌کوبید، بریده باشد انگار...! بعد...لختی آرام می‌شد. همان‌وقت که نور زرد ملیحی می‌دوید توی اتاق. انگار خورشید پی نوازش می‌آمد. دلداری می‌داد.همدردی می‌کرد. می‌گفت:« حیف چشم های تو نیست. زیاد بباری از سکه می‌افتند این دُرّهای غلتان.» قطره‌های آویزان ناودان، این‌بار تک‌تک، به هِق هِق می‌افتادند. اما... انگار چیزی یادش بیاید. بسوزد جگرش. باز شروع می‌کرد. پر سروصدا... چشم‌هایش را می‌فشرد از درد. تیره می‌شد آسمان. بوی نم می‌گرفت اتاق را و توی دلش می‌گفت:« شما که نمی‌فهمید، ندیدید چیزی، منم که از غزه می‌آیم...» @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
۷ فروردین ۱۴۰۳
۲. خود ابر بهار بود. چشم‌های آسمان شهر ما، امروز؛ شَرَق شَرَق بر شیشه می‌کوبید، بریده باشد انگار...! بعد...لختی آرام می‌شد. همان‌وقت که نور زرد ملیحی می‌دوید توی اتاق. انگار خورشید پی نوازش می‌آمد. دلداری می‌داد.همدردی می‌کرد. می‌گفت:« حیف چشم های تو نیست. دختر عینکی اونقدهام با مزه نیست‌ها. زیاد بباری از سکه می‌افتند این دُرّهای غلتان. عشوه بیا، غمزه بریز، بگذار دست دراز کنند در طلبت بعد شرشره کن.» قطره‌های آویزان ناودان، این‌بار تک‌تک، به هِق هِق می‌افتادند. صدای نفس‌های بلندش از لای پنجره تو می‌آمد. اما... انگار چیزی یادش بیاید. بسوزد جگرش. باز شروع می‌کرد. پر سروصدا... دست روی صورتش می‌گذاشت. تیره می‌شد آسمان. بوی نم می‌گرفت اتاق را... زار می‌زد و می‌گفت:« هیچ‌کی نمیفهمه من چی می‌گم!» @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
۷ فروردین ۱۴۰۳
بزرگی شعر معروف ۱۰_۲۰_۳۰_۴۰ را می‌خواند. چه سرنوشت‌ها که با همین اعداد آهنگین معلوم نمی‌شود! گرگ و گوسفند، چه کسی چشم بگذارد و کی قایم شود! کَر بودن یا...! قرعه چشم گذاشتن به خودش می‌افتد. قاعده بازی را برای فاطمه که سه سالی ازش کوچکتر است توضیح می‌دهد:« تا من چشمام اونطرفه یه جای خوب قایم شو که من نبینمت» سرش را می‌گذارد به پرده سبز مخملی مسجد و دوباره می‌خواند... فاطمه اما بدون فکر پشت سر مادرش می‌نشیند. جای بهتری بلد نیست انگار. یک چرخش ۱۸۰ درجه‌ای کافیست تا لو برود. گوشم پی فراز آخر است« یا عظیما لا یوصَف...» و چشمم دنبال بازی! به صد که می‌رسد، سر می‌گرداند... منتظرم برود سروقتش و بگوید:«کَررر» نمی‌رود. نمی‌گوید. بزرگتری می‌کند. خودش را به بی‌راهه می‌زند. بین صندلی های نماز می‌گردد، دور خودش می‌چرخد:« وای فاطمه کجا رفتی نمی‌بینمت؟!» فاطمه، شانه‌هایش را جمع می‌کند، ریز می‌خندد و روی ابرهاست بخاطر جای دنجی که پیدا کرده! دلم قیلی‌ویلی می‌رود. خداجون تو که دل این بچه را نرم می‌کنی به کوچکترش، حتما بزرگی می‌کنی در حق ما! به خاطر این لحظات هم که شده، چشم می‌بندی و صبر می‌کنی به پای مهمانانت. بعد هم توی عرش اعلا، خودت را می‌زنی به آسمان هفتم و به فرشته ها می‌گویی: « کی؟ بنده‌ی من؟ اونکه از این کارها نمی‌کنه! منکه ندیدم!» راستش، هیچ چیز ما از تو قایم شدنی نیست. اما فقط یک کار بلدیم انجام بدهیم؛ پشت مامان‌مان قایم شویم و زیر لب زمزمه کنیم: « به فاطمهَ، به فاطمهَ، به فاطمهْ...» @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh وراق
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
غروب سیزده به در سالهای گذشته چیزی بود شبیه عصر عاشورا. دوران مدرسه و تکالیف نوروزی اش. به یاد آوردن کلی تکلیف سخت از دفترچه نوروزی که میخواستم با کمک خواهر و برادر ها کاملش کنم، اما امان از دقیقه نود و مکر و حیله اش! تکلیف های روی دست مانده و خواهر برادر هایی که چندتا چندتا ساک می‌بستند و راهی شهر های دیگری می‌شدند برای تحصیل و زندگی! گوله‌ای درست می‌کرد توی حلقم تا هیچ وقت غروب سیزده به در را دوست نداشته باشم. جدایی بعد از دوهفته تعطیلات سخت‌تر از جدایی پس از یک تعطیلات دو،سه روزه است. تنها ماندن در خانه ای که انتظار داری پر از آدم باشد هم ... چندسالی است زهر این ماجرا کمتر شده. یعنی آدم هایی که همه جای ایران سرایشان بوده حالا کمتر پراکنده اند. امسال پادزهر دیگری هم داشت، ماه رمضان و افطاری هایی که تا همین چندساعت پیش افراد را کنار هم نگه داشت. دل ضعفه غروب سیزده که دل آشوبه های دیگر را قورت می‌داد. و من از این ماجرا راضیم. حالا یک تکه دیگر از این پازل است که بعد از سیزده راهی می‌شود و او خود منم! تا گوله نمناک کار خودش را نکرده بگویم: « احساس می‌کنم تلخی آدمی که توی خانه می‌ماند و رفتن بقیه، خالی شدن اتاق هارا حس می‌کند بیشتر از کسی است که ساک می‌بندد و آشوب سفر را به جان می‌خرد!» در هر حال امیدوارم خدا خودش لانه کند وسط دل‌های همیشه مضطرب ما! به وقت سفر، به وقت داشتن مسافر و هر آنچه که می‌لرزاند و می‌پیچاند و می‌شوید اعضای شکمی را... @mahdipour_314 https://eitaa.com/vaeragh
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
مگر نمی‌دانید اینجا جوان‌ها شب قدر دعای شهادت می‌کنند، ما جماعت دل‌سوخته هم دلمان آب است برای این استقبال ها! چرا تجمع روی دست خودتان می‌گذارید؟! 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
صدای فرود هواپیما می‌آید‌. انگار صاف می‌نشیند ته دل من! می‌لرزد ته و تویش. دست خالی آمده‌ایم استقبال! آقایی پشت میکروفون رجز می‌خواند. دستهای خالیمان مشت می‌شوند... چشم می‌چرخانم، عکس‌هایشان دلبری می‌کند و هرسه لبخند ملیحی می‌زنند... در انتظار صاحب‌خانه‌ها... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دخترک را برشانه‌اش سوار کرده. از این دورها روسری صورتی‌اش را می‌بینم. گاهی سرش به طرف پایین خم می‌شود. درست کنار گوش بابا... حرف‌های پدردختری‌ست حتمی. شاید هم کمی بزرگتر از سنش باشد. ذهن خوانی می‌کنم برای خودم: «بابا جان! ببین! اینجا درخت‌های تنومند با خون آبیاری می‌شود. اینجا زنان، مردانشان را را بال و پر می‌دهند برای پرواز...باید کارهای بزرگ یاد بگیری از همین حالا...» 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
۱۶ فروردین ۱۴۰۳