امروز، روز مهمی است!
از وقتی خودم را شناختم، همیشه در چنین روزی هوا آلوده بوده!
آلودگی، مراکز آموزشی را تک و توک به تعطیلی میکشانده، #دانشگاه_تهران شلوغ بوده و مقداری شعار و اضطراب را میشده لابهلای مولکولهای هوای اطراف میدان #انقلاب حس کرد!
امروز روز مهمی است!
امروز را باید به بیشتر از ۵۰ درصد مخاطبان این کانال، تبریک بگوییم! 💐
روزتان مبارک دانشجوهای عزیز وطن!
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
https://eitaa.com/vaghtikhanemabeheshtmishavad/663
به دنبال بحث #قدرت_روایت که در روضه داشتیم، خوب است به بهانه امروز، بخشی از یادداشتهای یکی از بزرگان این مرز و بوم را مطالعه کنید:
[روایت شهید مصطفی چمران از چند روز قبل از شانزدهم آذر ۱۳۳۲ و اوضاع دانشگاه تهران]
از روز ۱۴ آذر ۱۳۳۲ تظاهراتی که در گوشه و کنار به وقوع میپیوست وسعت گرفت و در بازار و دانشگاه عدهای دستگیر شدند. روز ۱۵ آذر مجدداً تظاهرات بیسابقهای در دانشگاه و بازار صورت گرفت. در دانشکدههای پزشکی، حقوق و علوم، داندنپزشکی، تظاهرات موضعی بود و جلوی هر دانشکده مستقلا انجام میگرفت و سرانجام با یورش سربازان خاتمه مییافت و عدهای دستگیر شدند.
کمی قبل، در تاریخ ۲۴ آبان اعلام شده بود کهها نیکسون معاون رئیسجمهور آمریکا از طرف آیزنهاور به ایران میآید. نیکسون به ایران میآمد تا نتایج "پیروزی سیاسی امیدبخشی که در ایران نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و قوای آزادی شده است" را ببیند. دانشجویان مبارز دانشگاه نیز تصمیم گرفتند که هنگام ورود نیکسون، ضمن دمونستراسیون عظیمی، نفرت و انزجار خود را به دستگاه کودتا و طرفداری خود را از دکتر مصدق نشان دهند.
روز ۱۵ آذر یکی از دربانان دانشگاه شنیده بود که تلفنی به یکی از افسران گارد دانشگاه دستور میرسد که "باید دانشجویی را شقه کرد و جلوی در بزرگ دانشگاه آویخت که عبرت همه شود و هنگام ورود نیکسون صداها خفه گردد و جنبنده ای نجبند"... این بود که به خاطر انتقام از دانشجویان و بهانه تظاهرات بر علیه تجدید رابطه با انگلستان
و برای جلوگیری از تظاهرات در مقابل نیکسون جنایت بزرگ هیأت حاکمه ایران در صبح روز دوشنبه شانزده آذرماه ۱۳۳۲ در صحن مقدس دانشگاه به وقوع پیوست.
[روز شانزدهم آذر چه اتفاقی افتاد؟]
صبح شانزدهم آذر هنگام ورود به دانشگاه، دانشجویان متوجه تجهیزات فوقالعاده سربازان و اوضاع غیرعادی اطراف دانشگاه شده وقوع حادثهای را پیشبینی میکردند. نقشه پلید هیات حاکمه بر همه واضح بود و دانشجویان حتی الامکان سعی میکردند که به هیچ وجه بهانهای به دست بهانهجویان ندهند. از این رو دانشجویان با کمال خونسردی و احتیاط به کلاسها رفتند و سربازان به راهنمایی عدهای کارآگاه به راه افتادند. ساعت اول بدون حادثه مهمی گذشت و چون بهانهای به دست آنان نیامد به داخل دانشکدهها هجوم آوردند. از پزشکی، داروسازی، حقوق و علوم عده زیادی را دستگیر کردند. بین دستگیرشدگان چند استاد نیز دیده میشد که به جای دانشجو مورد حمله قرار گرفته و پس از مضروب شدن به داخل کامیون کشیده شدند.
حدود ساعت ۱۰ صبح موقعی که دانشجویان در کلاسها بودند، چندین نفر از سربازان دسته "جانباز" به معیت عده زیادی سرباز معمولی رهسپار دانشکده فنی شدند. ما در کلاس دوم دانشکده فنی که در حدود ۱۶۰ دانشجو داشت، مشغول درس بودیم. آقای مهندس شمس استاد نقشهبرداری تدریس میکرد. صدای چکمه سربازان از راهرو پشت در به گوش می رسید. اضطراب و ناراحتی بر همه مستولی شده بود و کسی به درس توجه نمیکرد. در این هنگام پیشخدمت دانشکده مخفیانه وارد کلاس شده به دانشجویان گفت: «بسیار مواظب باشید. چون سربازان میخواهند به کلاس حمله کنند اگر اعلامیه یا روزنامهای دارید از خود دور کنید.»
وخامت اوضاع به حد اعلا رسیده بود. شلوغی بیرون کلاس و صدای شدید چکمههای سربازان از نزدیک شدن حادثهای حکایت میکرد تا بالاخره در کلاس به شدت به هم خورد و پنج سرباز "جانباز" با مسلسل سبک وارد کلاس شدند. یکی از آنها لوله مسلسل را به طرف شاگردان عقب کلاس گرفته آماده تیراندازی شد و دیگری به همین نحو مأمور قسمت جلوی کلاس گردید...
رییس و معاون دانشکده فنی که با تمام کوشش و فداکاری خود قادر به جلوگیری از ورود سربازان نشده و ناظر این همه وحشیگری و هتک حرمت کلاس و استاد شده بودند، به ناچار اعلام اعتصاب کردند و گفتند تا هنگامی که دست نظامیان از دانشگاه کوتاه نشود، دانشکده فنی به اعتصاب خود ادامه خواهد داد. و چون احتمال وقوع حوادث وخیمتری میرفت، لذا برای حفظ جان دانشجویان دانشکده را تعطیل کردند و به آنها دستور دادند به خانههای خود بروند و تا اطلاع ثانوی در خانه بمانند. دانشجویان نیز به پیروی از تصمیم اولیای دانشکده محوطه دانشکده را ترک میکردند ولی هنوز نیمی از دانشجویان در حال خروج بودند که ناگاه آن سربازان به همراه عده زیادی سرباز عادی به دانشکده فنی حمله کردند.
اکثر دانشجویان به ناچار پا به فرار گذاردند تا از درهای جنوبی و غربی دانشکده خارج شوند. در این میان بغض یکی از دانشجویان ترکید. او که مرگ را به چشم میدید و خود را کشته میدانست دیگر نتوانست این همه فشار درونی را تحمل کند و آتش از سینه پرسوز و گدازش به شکل شعارهای کوتاه بیرون ریخت؛ «دست نظامیان از دانشگاه کوتاه.»
هنوز صدای او خاموش نشده بود که رگبار گلوله باریدن گرفت و چون دانشجویان فرصت فرار نداشتند، به کلی غافلگیر شدند و در همان لحظه اول عده زیادی هدف گلوله قرار گرفتند. لحظات موحشی بود. دانشجویان یکی پس از دیگری به زمین میافتادند به خصوص که بین محوطه مرکزی دانشکده فنی و قسمتهای جنوبی سه پله وجود داشت و هنگام عقبنشینی عده زیادی از دانشجویان روی این پلهها افتاده نتوانستند خود را نجات دهند.
مصطفی بزرگنیا به ضرب سه گلوله از پای در آمد. شریعت رضوی که ابتدا هدف سرنیزه قرار گرفته به سختی مجروح شده بود، دوباره هدف گلوله قرار گرفت. ناصر قندچی حتی یک قدم هم به عقب برنداشته و در جای اولیه خود ایستاده بود یکی از جانبازان "دسته جانباز" با رگبار مسلسل سینه او را شکافت و او را شهید کرد.
پ.ن: حقیقتها اگر روایت نشوند، میمیرند!
#پیبند
#نشست_نودوچهار
#روز_دانشجو
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
https://eitaa.com/vaghtikhanemabeheshtmishavad/663
توئی در آفریـــنش نور بیـــنش ✨
🏴 مراسم عزاداری ایام شهادت حضرت زهرا(س)
⭕️ ویژه دختران نوجوان
🔰 حلقه صمیمانه ۹ تا ۱۲ سال با حضور:
▪️خانم فاطمه حسینخانی
▪️خانم پری سیما زارعیان جهرمی
🔰 حلقه صمیمانه ۱۵ سال به بالا با حضور:
▪️خانم ماجده محمدی
💠 به همراه:
مداحی و ویژه برنامههای فرهنگی
📆 ۲۱ تا ۲۵ آذر ماه
🕰 از ساعت ۱۹:۱۵
همزمان با مراسم هیأت الزهرا(س)
📍 دانشگاه صنعتی شریف
⚠️رفت و آمد فقط از درب شمالی دانشگاه
#هیأت_نوجوانان_الزهرا(س)💫
#فاطمیه_دوم_۱۴۰۲
#دختران
@AzzahraaNojavan
@AzzahraaSharif
212213506_247746288.mp3
43.3M
🎧 روایت مقاومت از خودش مهمتر است!
✔ چطور می شود در سیر طبیعی زندگی، جریان مقاومت را پیش برد و خواب جامعه را به هم زد؟
✔ الگوی مقاومتِ دختر رسول خدا چطور در جهان امروز قابل پیاده سازی است؟
صوت نود و چهارمین نشست فرهنگی مذهبی «روضه»
می توانید در کانال کست باکس این صدا را بشنوید!
🔹 [کانال تلگرام]
(https://t.me/joinchat/U7JM_evKYQwS5hdt)
🔹 [کانال بله]
(ble.ir/join/MDI4N2Q3OT)
🔹 [کانال ایتا]
(https://eitaa.com/vaghtikhanemabeheshtmishavad)
🎧(کانال کست باکس)
(https://castbox.fm/va/3685763)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یک_دقیقهای #رسول_الله #حدیث_۳۱
عطر دخترم فاطمه، شمیم به و گل سرخ و گیاه خوشبو با هم است...
#عطر #رایحه #انبیا #ملائکه #حورالعين
#سمعی_بصری_روضه_امام_جواد
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
https://eitaa.com/vaghtikhanemabeheshtmishavad/663
27.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞در نشست آذر ماه از فیلم مصاحبه عجیبی حرف زدیم که #روایت_مقاومت در تک تک عبارات آن قابل لمس است...
قهرمانانه...
موثر...
و قابل ستایش...
حتما بعد از شنیدن صوت نشست، این مصاحبه را هم ببینید!
#پی_بند
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
https://eitaa.com/vaghtikhanemabeheshtmishavad/663
مهدکودک روضه در نشست آذر ماه ۱۴۰۲
برای این روزها و شبها که بیشتر در مراسمها شرکت میکنید، شاید این بازیها مفید باشد!
✅ [مهدکودک آذر: تو بخشندهای!]
۱. فعالیت ابتدایی:
پخش سوره کوثر و هم خوانی سوره با بچهها
۲. رنگ آمیزی وساخت صورتک:
صورتک های(خورشید،ابر باران زا، گل آفتابگردان، سنگ ودرخت) پرینت شده را دراختیار بچه ها میگذاریم تا آنها را رنگ کرده و برش دهند و روی چوب بستنی بچسبانند.
در همین حال مربیها با بچهها وارد گفت و گو میشوند و از آن ها میخواهند که درباره فایده هر صورتکی که در دست دارند فکر کنند.( مثلا خورشید چه ویژگی ها و چه فوایدی داره ؟)
۳.شروع حلقه گفتگو:
بعد از ساخت صورتک ها بچهها دور هم می نشینند. هر گروه از صورتکها کنار هم مینشینند مثلا سنگها کنار هم و خورشیدها کنار هم و هر کدام با ایفای نقش فواید پدیده طبیعی که در دست دارد را بازگو میکند.
۴. خودشناسی و نقاشی
بعد از شنیدن دربارهی فواید پدیده های طبیعی، با بچهها درباره این موضوع گفت و گو میکنیم که هر کدام از این گلها گیاهان و...که بخشی از طبیعت هستند ویژگیهایی دارند که برای دیگران فایدههایی دارد.
حالا شما بگویید هرکدام از ما چه صفت ها یا ویژگی های خوبی داریم؟
بعد از شنیدن ویژگیهای هر کودک از آنها میخواهیم این ویژگی های خود را نقاشی کنند.
مربی گفته های بچه ها را تبدیل به صفت های خوب می کند (مثلا کودکی می گوید من به مادرم کمک می کنم یا می گوید در مدرسه اگر دوستم خوراکی نداشته باشد به او می دهم. مربی: تو اهل کمک کردنی/ تو بخشنده ای) و در اخر صفت نیکوی هر کودک را روی ( نشانگر پروانهای که مربی از قبل آماده کرده است) مینویسد و به نقاشی هر کودک وصل میکند.
پیشنهاد بازی:
بچهها به صورت پراکنده میایستند و ما توپ رو بالا می اندازیم و هنگام گفتن نام کودک، یک ویژگی خوب آنها را هم به نامشان اضافه میکنیم و سایر بچهها نیز باید همین کار را انجام بدهند؛ باید یک ویژگی خوب دوستشان را هنگام گفتن نام او بگویند؛ مثلا بگویند زهرای مهربان، حسین خوش اخلاق بچهها با شنیدن نامشان تلاش میکنند توپ را قبل از به زمین افتادند بگیرند و نام همراه با ویژگی یکی از دوستان دیگرشان را صدا بزنند و توپ را بالا بیندازند.
طراحی و ایده: فائزه پور محسنی
با همکاری و اجرای بهار سعیدی
#مهد_کودک
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمههايی که فراموش نمیشوند...
مثلا
_ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش!_
چقدر زیباست این قطعه!
#فاطمیه_۱۴۰۲
#تسلیت 🏴
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
🏴 إنّ حديثَنا يُحيي القُلوب▪️ حقيقتاً سخن ما قلبها را زنده میکند. 🏴
آئین #خطبه_خوانی إحياء
📜 چهارمین مجلس #خانوادگی قرائت خطبه فدک
▪️ زمان: یکشنبه ۲۶ آذر، سالروز شهادت حضرت صدیقه طاهره، ساعت ۳ تا ۵ عصر
▪️ مکان:خیابان شهید بهشتی، خیابان میرزای شیرازی شمالی، کوچه میرزا حسنی، پلاک ۲۸، واحد ۱.
▪️به همراه پخش مجازی در اسکای روم:
https://www.skyroom.online/ch/bmtc_ir/eamamjavad
▪️ میزبان خواهران، برادران و کودکان عزیز هستیم.
#دعوت_به_آئین_خطبه_خوانی_احیاء
شرح ماوقع:
[جرقه اولیه و روایت شروع ماجرا را اینجا بخوانید]🔻من هم مثل خیلی از بچه #شیعه ها، سال ها برای حضرت زهرا عزاداری کرده بودم اما خطبه فدک را هیچ وقت دقیق نخوانده بودم.
🔻 از همان اولین بار که آن را خواندم (و البته بیش از دو دهه از زندگیم قبل از این آشنایی، تلف شده بود) چندین ترجمه و کتاب و سخنرانی از آن دیدم. اما هیچ کدام به اندازه خود واژه های #عربی خطبه من را مسحور نکرد...
و دیدم چقدر ما و فرزندانمان به شنیدن این کلمات بیشتر از هر سخنرانی و وعظ و ذکر مصیبت دیگری، نیاز داریم
این در حالی است که شنیده بودم در مسجد الحرام، در جمعهای اهل تسنن، مجالس متداولی برای دور هم نشستن و خواندن احادیث خلفا وجود دارد. هیچ چیزی این مجالس را تعطیل نمی کند چون معتقدند که باید بچه های ما این جملهها را حفظ باشند!
▪️ آیین خطبه خوانی #احیاء تلاش کوچکی برای فراموش نکردن سر منشاء بزرگترین حقیقت هاست.
▪️ اجرا کننده این برنامه، من و همسرم هستیم.
▪️ در این مجلس ما دقیقاً از روی متن عربی خطبه میخوانیم چون اصل واژهها مهم هستند. اما ترجمه را نیز همزمان به شکل مکتوب میاوریم و در حدی که فرصت اجازه دهد، توضیح کوتاهی میدهیم.
▪️ این مجلس ویژه خانم ها یا آقایان نیست. برای همه آنهایی است که همیشه دوست داشتند سراغش بروند ولی تا این لحظه فرصت نکردهاند.
برای همه آنهایی که متن عربی را نمیتوانند به راحتی بخوانند و ترجمهها هم به تنهایی راضیشان نمیکند.
همه آنهایی که میدانند در واژههای اهل بیت، اکسیری هست که باید آن را به زبان اصلی نوشید تا به قلب اثر کند.
امیدوارم آیین خطبه خوانی #احیاء ، قلب و جان ما را زنده کند و تا ابد زنده نگه دارد.
کلینیک جراحی نوین دیدگان
https://maps.app.goo.gl/aDmR7NpupVdB5Jrw6
موقعیت مکانی مجلس خطبه خوانی امروز
دسترسی با وسایل حمل و نقل عمومی از طریق:
🔻 ایستگاه مترو میرزای شیرازی
🔻 بی آرتی ولیعصر
برنامه مجلس #خانوادگی خطبه خوانی امروز
➖ ساعت ۱۵: پیشواز و استقبال
➖ ساعت ۱۵:۰۵: قرائت قرآن توسط قاری بین المللی دکتر سعید رحمانی
➖ ساعت ۱۵:۲۰: قرائت خطبه فدک توسط ماجده محمدی و حسین خواجه محمودآباد
➖ ساعت ۱۶:۳۰: مداحی و توسل با صدای مداح ارجمند سید محمد رضازاده
مشتاقانه منتظر #دیدار شما هستیم.
لینک #اسکای_روم برای دوستان سایر شهرها و عزیزانی که امکان حضور ندارند فعال است.
https://www.skyroom.online/ch/faezounvc/ehya
پرسید: "حد توکل چیست؟"
حضرت رضا علیه السلام فرمود:
"اینکه با وجود خدا از هیچ چیز نترسی."
مشکاةالأنوار٫ج۱ ٫ص۱۳
•┈┈••✾••✾••┈┈•
همین!
روز خوش! 😊
🍉 سه روایت از آنها که بلندترین شبها را تاب آوردند...
[۱. هزار و یک شب یلدا چو شهرزاد نخوابم] 🔻
سال ۱۹۸۵، زمانی که دانشآموز کلاس اول بودم، با شلوغی و هیاهوی طبقه پایین از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود میتوانستم صدای گریه مادرم را بشنوم. زنانی بودند که او را دلداری میدادند. تا پیش از این گریه مادر را ندیدهبودم. به طبقه پایین رفتم تا ببینم چه خبر است. شیشه جلو و عقب پژو ۴۰۴ قدیمی پدرم شکستهبود، در سرنشین کاملاً باز بود و خون همه جا را فرا گرفته بود. پدرم آن شب از سر کار به خانه بازمیگشت و نوبت شریکش بود که رانندگی کند. هنگامی که از گذرگاه نظامی Nahal Oz از اسرائیل به نوار غزه عبور میکردند، از جایی نامعلوم، رگبار گلوله به خودروی آنها اصابت کرد. در میان آن صحبتها بود که برای اولین بار کلمات «ارتش»، «اسرائیل»، «یهودیان» و «تیراندازی» را شنیدم. آیا انگشت یک سرباز خوابآلود لیز خورد و ماشه را کشید؟ ما نمیدانستیم. آیا او برای سرگرمی به ماشین شلیک کرده است؟ ما نمیدانستیم. هیچ تحقیقی در کار نبود. و هیچکس پاسخگو نبود. پدرم در این حمله مجروح شد و مجبور شد با ترکش گلولهای که به شانهاش اصابت کردهبود، سر کند. برای سالها، به ویژه در هوایسرد، او از درد فانتوم (نوعی درد که به درد عضو از دست رفته معروف است) رنج می برد. پدر و نانآور خانهی ما
نزدیک بود در یک لحظه از دست برود. پس از آن با هر صدای گلوله وضعیت خانوادهام را بررسی میکردم. هر بار که مجبور می شوم آن خاطرات را به یاد بیاورم، دلداریهای آنشب زنان توی خانهمان در سرم میپیچد: "این هم میگذرد."
***
تیسیر یک کشاورز بود. نه سرباز نه حتی سنگ انداز. اما این برای در امان ماندن از گلولههای اسرائیلی کفایت نمیکرد. از قضا، سربازان اسرائیلی گهگاه در مزرعه تیسیر توقف میکردند و از او نخود یا ذرت میخواستند. آیا سربازی که تیسیر را کشت، یکی از کسانی بود که از نخود یا ذرت مجانی لذت میبرد؟ ما نمیدانستیم. زیرا زندگی تیسیر اهمیتی نداشت و بنابراین هیچ تحقیقی در مورد تیراندازی صورت نگرفت. تیسیر همسر، سه فرزند کوچک و یک مزرعه بدون کشاورز را از خود باقی گذاشت. در تشییع جنازه مردم بچههایش را آرام میکردند: "این هم میگذرد. این هم میگذرد."
***
قصه گفتن راه مقاومت من بود. این تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. و پس از آن بود که تصمیم گرفتم، اگر زنده ماندم، زندگیام را وقف خواندن از قصههای فلسطین، پرورش نسلها و صداهای جوان فلسطینی کنم.
وقتهایی که مینویسم، بسیار آسیبپذیرم. زنده کردن وحشتهایی که اسرائیل بر سر ما آورد یک چیز است، اما بیان کردن آن لحظات ترسناک و تاریک، چیز دیگری است.
در طول حملات ۲۰۰۹-۲۰۰۸ به غزه، هر چه اسرائیل بمبهای بیشتری منفجر میکرد، من داستانهای بیشتری برای تعریف کردن داشتم. وقتی بمبها وسط داستانهایم میپریدند، بچههای کوچکم را آرام میکردم: "این هم میگذرد..."
✍ #شهید_رفعت_العریر
شاعر، نویسنده و استاد دانشگاه فلسطینی
[۲. قصهی دو شب تاریک، در جستوجوی خوشبختی] 🔻
ساعت ۳:۳۰ صبح است. روی تخت درازکشیدهام، و تنها خواهرم کنارم خوابیدهست. تختهایمان را نزدیک هم در امنترین نقطهی اتاق گذاشتهایم.
ساعت ۳:۵۵ صبح است. فیلم The Pursuit of Happyness را میبینم. با خواهرم تصمیم گرفتیم ببینیمش بلکه کمی دورمان کند از بمباران نزدیک و بیوقفهی بیرون. تا حدی جواب میدهد؛ حداقل برای خواهرم. قبل از تمام شدن فیلم خوابش میبرد. اما من نه.. من به این تلاش مذبوحانه برای از یاد بردن آنچه در بیرون این خانه میگذرد ادامه میدهم. اما نمیشود. پنج دقیقه قبل پایان فیلم واقعیت به صورتم میپاشد. در آن دقیقه متوقفش میکنم، انگار مغزم هم متوقف میشود. اشک ناگهان گونههایم را خیس میکند. جلوی هقهقم را میگیرم، مبادا خواهرک بیدار شود و شکستن خواهر بزرگ را ببیند.
فکرها بختکوار رویم آوار میشوند. آیا صبح را میبینم؟
امشب درست مثل آن شب هفت سال پیش است. همانقدر تاریک. همان قدر ترسناک. تنها فرقشان این است که امشب نه در یک راهروی باریک با شش نفر دیگر که در اتاق خودم، لابهلای خاطرات تاریک و فکرهای شبانه گیر افتادهام. وسط وسائل بستهبندی شده و کیسههایی از لباسهای ضروری برای ترک اجباری خانه. من اینجایم. بعد دوازده ساعت قطعی اینترنت. در قرنطینه کامل از جهان بیرون و آدمهایی که میشناسم و برایم مهم است بودنشان و بیخبر از اینکه آیا هنوز هم هستند یا...
خاطرات به ذهنم هجوم میآورند. همهی وحشتی که از سر گذراندم. همهی صداهای بلندی که هنوز در سرم می چرخند و آواز مرگ میخوانند. هفت سال پیش و آن راهروی باریکی که با هم تویش گیر افتادهبودیم. در خانهی قدیمیمان توی محلهی الشجایا. انگار کریس گاردنر ماشین زمانش را به من قرض داده و مرا به هفت سال پیش برده. و آن شب عجیب. پدرم خیلی ترسیدهبود. باید از شش جان معصوم و بیپناهش در برابر هزاران بمب بیهدف حفاظت میکرد. روی زمین راهرو دراز کشیده بودیم. بمباران قطع نمیشد. خواب نداشتیم. ماه رمضان بود. حتی قطرهای آب هم از گلویمان پایین نمیرفت. پدر کمی سیبزمینی برایمان آورد.
کمی که اوضاع بهتر شد، پدر گفت: "وسائل را جمع کنید. باید خانه را ترک کنیم." تصور کنید چه اضطرابی دارد ترک کردن خانه در کمتر از پنج دقیقه در حالی که با هر دقیقه تاخیر ممکن است کشته شوی!
ساعت ۴:۵۵ صبح است. همچنان بیخوابم. دو خط آخر این قصه را می نویسم. آیا میرسد صبحی که در آرامش بلند شوم، و بتوانم قصههایم را چاپ کنم؟ و به بهترین شکلی که بلدم زندگی کنم و بنویسم؟ پیش از آنکه همهیشان در زیر همین خانه دفن شوند؟ شبیه آنچه در جنگ ۲۰۱۴ رخ داد...
دکمهی play را میزنم. کریس گاردنر در آخر به معشوق خود میرسد. با لبخندی بر چهره و اشکی در چشم. آیا روزی این چهره سهم من هم میشود؟
✍ #بارا_قندیل
[۳. روایت یک نیمهشب در غزه] 🔻
نوازشهای مادرم این قدرت را داشت که مرا از خیالات کودکانه بیرون کند و به واقعیت تلخ وطنم بازگرداند. "بیدار شو سارا... هواپیماهای اسرائیلی یک ساختمان را ویران کردند... ما باید خانه را ترک کنیم." نگاهش کردم و آهی کشیدم.
عادت کرده بودم در چنین شرایطی چه کار باید بکنم:
-بزرگ ترین کیفی را که در خانه پیدا می کنید بردارید.
-آن را پر از لباس، مدارک شناسایی کنید به علاوهی هر پولی که پس انداز کردهاید و دفترهای خاطرات مورد علاقهتان!
در عرض چند دقیقه من و مادرم آماده حرکت شدیم. فکر مسخرهای به سرم زد. پوزخندی زدم و به تفاوت وسیله جمع کردن در جاهای دیگر جهان برای تعطیلات آخر هفته و وسیله جمع کردن در غزه فکر کردم. مضحک است، نه؟
تلفن زنگ زد. نیازی نداشتم که بپرسم کیست. میدانستم عمویم است که میپرسد آمادهایم یا نه؟ چند دقیقه بعد به مدت از دستدادن دو شهید و دهها مجروح، به عمویم رسیدیم. درحالی که بار کوله و زحمتبودن برای دیگران را به دوش میکشیدم از پلهها بالا رفتم.
سکوتی سنگین قدرت حرف زدن را از ما گرفته بود. روح ما هنوز جایی در خاطرات جنگ گذشته و تمام اتفاقات غم انگیز آن گیرکرده بود. هیچ کس حتی سعی نکرد راه اتاقی را که به عنوان سرپناه موقت به ما اختصاص دادهبودند را نشان دهد. به نظر صحنهای بود که بارها تکرار شده بود و همه میدانستند که در ادامه هم چه اتفاقی خواهد افتاد.
آنجا وارد اتاق تاریک و وحشتناکی شدم. نه هوا، نه نور، نه زندگی. حس کردم که دیوارها به من نگاه می کنند و زمزمه می کنند، "تو دوباره برگشتی؟ تازه یک سال گذشتهاست که!" اگر حق انتخاب داشتم، هرگز به اینجا برنمیگشتم. گوشهای مناسب برای چمدانم پیدا کردم. اتاق پر از کار بود و من پر از فکر و خیال. به هر زحمتی بود مرتبش کردم و تخت را هم آماده؛ هر چند میدانستم امشب خبری از خواب راحت نخواهد بود.
با اینکه کنار هم نشسته بودیم، اما فکرمان جای دیگری بود. این گردهمایی خانوادگی ما نبود. عمویم مشغول جستجوی یک منبع موثق برای اخبار فوری بود. پسرعموهایم به سختی تلاش میکردند کابلهای قدیمیشان را در چیزی جمع کنند که نور اتاق را افزایش دهد. مادرم تمام سعیش را می کرد تا بچهها و خودش را آرام نگه دارد. فکر کنم داشت داستان سیندرلا را برایشان تعریف میکرد در حالی که چشمانش را به گوشی چسبانده بود و منتظر اخبار بیشتر بود. برای مدت کوتاهی باور داشتم که او مأموریت خود را انجام داده است، اما صدای موشک همان یک لحظه آرامش خانواده را هم از بین برد. ناامید کننده بود، اما نه غیرمنتظره. این شیوهایاست که ما اینجا با آن بزرگ میشویم.
نیمه شب، ساعتیست که والدین به فرزندان خود به دروغ اطمینان میدهند که هیچ اتفاق بدی برای آنها نخواهد افتاد. زمانی که خواهر و برادر بزرگتر طوری رفتار میکنند که انگار در خواب هستند، بنابراین هیچکس نمیپرسد که آیا موشکهای بیشتری پرتاب خواهند شد یا نه. همه میدانیم؛ مردم غزه میدانند نیمهشب زمانی است که ما همه بیداریم.
من اهل غزه هستم؛ شاید چیزی نداشتهباشم اما حداقل می توانم برای شبی آرام دعا کنم که در آن به هیچ یک از عزیزانم آسیبی نرسد. من چیزی جز یک داستان برای تعریف کردن ندارم...
✍#سارا_نبیل
#پیبند
#شب_یلدا
#نشست_نودوچهار
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
https://eitaa.com/vaghtikhanemabeheshtmishavad/682