#یادداشت_های_یک_سرکنیز
از هر روضه تا روضه بعد یک ماه است. چهار هفته زمان زیادی است برای اینکه اتفاقات مختلفی رخ بدهد و گاهی نخ اتصال رخدادها هم از دست آدم در برود.
این ماه هم روضه امام جواد با یک سفر عجیب همزمان شد.
توی سفر هرقدر تلاش کردم پیام های پیشواز را به موقع به شما برسانم نشد.
یا اینترنت نبود یا موقعیت خوبی نداشتم.
تا اینکه اولین پیام را نوشتم و یک لحظه دقت کردم که... اینجا کجاست؟ روضه قبلی در روز ولادت حضرت زینب بود و حالا پیام پیشواز داشت وقتی آماده میشد که در حرم حضرت زینب نشسته بودم.
پوستم لرزید!
ما به زنده بودنشان ایمان داریم. به دیدن و شنیدنشان. اما باز هم هربار که برایمان به چشم ثابت میشود، شوکه میشویم...
روضه امروز حاصل همین سفر کوتاه است.
حرفهایی که در بیرون مرزها باید شنید.
زاویهدیدهای متفاوت
نماهای بازتر
از بیرون
روضه امروز را از *بیروت* برگزار میکنیم...
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
بزرگترین رزق سال گذشته شاید فهم همین چهار اسم تو بود:
یا فاتقُ یا راتق
یا فاصلُ یا واصل
اگر بریدی، قطعا رفو هم میکنی...
اگر فاصله انداختی، لابد وصال مجددی را هم رقم خواهی زد...
پ.ن: اولین #شب_قدر عاشقهای امیرالمومنین در آن جهان، چه شکلی است؟!
شادی روح خادمالجواد #فرزانه_پزشکی عزیز، فاتحه و صلواتی هدیه کنید.
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
فروردین و ماه مبارک رمضان، داشتند با هم ما را ترک میکردند. ما، در گیر و دار طراحی تقویم روضه ۱۴۰۲ و بالا و پایین کردن تاریخها بودیم که سر و کله "ویروس" پیدایش شد.
کرونا، امیکرون، دلتا، یا شاید هم آنفولانزا... هرچه بود، وحشی و تندرو بود و تمام توانش را برای خاک کردنِ حریف گذاشته بود.
دوازده روز گذشته را اینطور سپری کردم. با خودم فکر میکردم، برای مدرسه سرپا میشوم. هفته بعد که شروع بشود، بهتر میشوم... دم روضه که بشود جان میگیرم...
اما
مجبور شدم سپرم را بیاندازم و بگویم هروقت خدا بخواهد، حالم بهتر میشود...
امروز هم که دومین چهارشنبه اردیبهشت بود...
تا دیشب نه حسش را داشتم نه انگیزهاش را که بیایم و بگویم این ماه روضه اینطوری شده! با خودم هم فکر کردم دیدی برای صاحب مجلس مهم نبود؟ اگر مهم بود، بلندت میکرد...
اما امروز، به طرز محسوسی بهتر شدم.
سارا آزاد آمد عیادت!
نشستیم به نیابت از همه شما یک روضه خلوت گرفتیم!
سالها بود چنین خلوتی دست نداده بود!
میدانم دل خیلی از شما این روزها با روضه بوده. کانال را چک کردید و با خودتان گفتید، چرا خبری از روضه نیست؟
هرکس دلش با ما بوده، توی ذکر امروز شریک.
هرکس الان یاد ما افتاده، شریک.
حتی هرکس نبوده و الان هم یاد ما نیست و اصلا ما را نمیشناسد هم شریک!
انقدر این _بهشت کوچک خدا روی زمین_ 🌱 شیرین است، آدم دلش نمیآید کسی بینصیب بماند...
فقط شما اشتباهی که من کردم نکنید!
با خودتان فکر نکنید حالا ما روضه بگیریم، نگیریم، چه فرقی در این جهان دارد؟
ناامید نشوید، فکر نکنید قطره، توی اقیانوس به چشم کسی نمیآید...
بعدا میبینید که برای خاطر همین یک قطره، از یک هفته قبل، نشانی دادهاند، پاکت رساندهاند، سهمیه زمان کنار گذاشتهاند، شرق و غرب تهران را به هم دوختهاند که زیر این سقف، بدون قرار قبلی ذکر روضه بلند شود!
چون دوستمان دارند
با همه بیخاصیتیمان
عاشقانه، دوستمان دارند!
شما مثل من نباشید
شما شک نکنید!
شما محبت خدای اقیانوسها به تک تک قطرهها را باور کنید!
وگرنه با لطف و کرمشان یک جوری چوبکاریتان میکنند که فکر میکنید کاش همان ویروس دو هفته دیگر هم میماند... دردش از این شرمندگی کمتر بود!
پ.ن ۱: الان خوبم! انگشت رنجه نکنید و پیام ندهید. لطف تک تک شما ثابت شده. به گوشی شلوغ من رحم کنید! :))
پ.ن ۲: یک هدیه ویژه برایتان دارم... تا دقایقی دیگر می آید و بعد هم پاک میشود! ✨👀 😈
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
اول: قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَ فُرَادَىٰ |سبأ-٤٦|
یکی از "بگو" های قرآن که وظیفه ابرازش روی دوش همه ماست، این است که بایستیم در مسیر خدا، قیام کنیم! دوتا دوتا، یا تنهایی...
شگفتیاش اینجاست که بین شش هزار و ششصد و چند آیه، میگوید من اگر میخواستم یک نصیحت بکنم... یک حرف بزنم... از بین این همه حرفهای ناب، فقط همین یکی را می گفتم!
دوم: دیروز تولد فرزانه بود! 🎂
خیلیها به نیتش خیرات دادند. پیام دادند. یادآوری کردند. من هم نشستم سر تقویم روضه که بالاخره آماده بشود برای انتشار! تقویمی که دانه دانه تاریخهایش، رفت و برگشتهایش با طراح و برنامهریزیهایش، سقلمهای به پک و پهلویم بود که "فرزانه نیستها!" جگرم خون شد!
سوم: همیشه این آیه را با ذهن تشکیلاتیام میخواندم.
اینکه هرکس اول تنهایی بلند شود از جایش، بعد دوتا بشود و بعد همینطور تکثیر بشود تا بینهایت. دیروز اما به ترتیبِ خودِ آیه خواندم. واضح است. میگوید قیام کنید در راه خدا! دوتایی! و اگر یکیتان رفت. تنهایی...
چهارم: الهی شکر تنها هم نیستیم.
بیشتر از چهل تا خادم پاکار دارد این روضه. بیشتر از سه هزار تا رفیق و خیرخواه داریم. "تنها"، آن کسی بود که "همه" را بعلاوهی عباس (ع) از دست داده بود. _وتر الموتور... اباعبدالله الحسین بود! _
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
یاد آن روز بهاری می افتم که راننده اسنپ در زد و گفت این قاب برای شماست. نگفت از طرف چه کسی! (اگرچه بعدها لو رفت) کرایه هم حساب شده بود. شب روضه بود. شب ولادت #حضرت_جوادالائمه.
کاغذ روی قاب را کندم... عجب سردر عجیبی بود. تا حالا ندیده بودم. در اینترنت جستجو کردم #باب_المراد و دلم کنده شد...
اسم روضه های ولادت و شهادتشان را گذاشتیم ویژه برنامه حضرت باب المراد!
◽◾◽️
سال ۹۶ بود. قبلتر از این ماجرا یکی گفته بود من آتلیه دارم، هر عکسی بدهید چاپش با من به نیت روضه. شهادت امام جواد بود. عکس باب المراد را آماده کردیم و فرستادیم. جواب نداد که نداد. ۱۶۵ هزار تومن داشتم توی حسابم. گفتم خودم چاپ میکنم و روی شاسی میزنم. فرزانه پزشکی یادم داده بود از خرج کردن نترسم. یادم داده بود حتی وقتی حسابم خالی است، خرید روضه را بکنم و کارت را بکشم. سخت بود فهمیدنش، اما به برکت حضورشان، این حقیقت را یاد گرفتم. زنگ زدم به دوستان. گفتند قابی ۱۰ هزار تومان هزینه دارد. ع.غ گشت و یکجای ارزانتری پیدا کرد. ۱۰۰ تا قاب میخواستیم. با پولی که داشتم فرسنگ ها فاصله داشت. سفارش دادیم. خود ع.غ تعدادی را بانی شد. آتلیه هم که کار را دیده بود، چند تاش را مجانی حساب کرد، چندتا بانی دیگر هم جور شد، کار را که تحویل گرفتم دقیق همان ۱۶۵ تومن باقیمانده را دادم و تمام...
◽◾◽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
یکی از خادمها از صفحه موبایلش در قابی که آفتابگردان و انگور دارد از من و تو فیلم گرفته...
من متحیر حرفهای توام و خیره به نقطهای از فرش...
و تو آنقدر هیجان داری که آمدهای جلوی مبل و دستهایت را در هوا تکان میدهی.
من بغض کردهام. معلوم است که، تو هم!
مهمانان در پیامها اشک میریزند!
تو شوق داری برای گفتن
میگویی و میگویی تا گریه میکنی...
نگاهت میکنم
میخواهم صدایت را بشنوم!
اما فیلم صدا ندارد.
خادم حواسش نبوده که از اسکایرومِ بیصدا فیلم گرفته...
مصیبتزده به صورتم چنگ میزنم...
چشم از لبهایت برنمیدارم...
انگار یکبار دیگر صبح ششم مهر است و بیفرزانه شدهام...
...
...
...
صدایت را نمیشنوم فرزانه!
درست همین امشب، که صدای ایستگاه صلواتیِ پشتِ خانه، نعشِ دلم را کشیده تا لبهی محرم، نیاز دارم صدایت را بشنوم...
...
...
...
محرم، بدون صدای تو؟!
خدا رحممان کند...
-1887822080_939455994.mp3
2.72M
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
خدمت امام #رئوف!
توی این همه سال معلمی کردن، با نوجوانهای زیادی سر و کله زدهام. از آنها که اصلا حرف من را نمیفهمیدند تا آنها که "ف" میگفتیم، میرفتند فرحزاد.
گاهی فکر میکردم چقدر دستم از قلبشان کوتاه است! گاهی وجودشان را مزرعه حاصلخیزی میدیدم که هر حرفی مستقیم به آن اثر میکند. پس امیدوارانه به تلاشم برای کاشتن و آبیاری کردن ادامه میدادم.
نزدیک دو دهه است که مدرسه، خانه دوم من شده. اما بین این سالها، آنها که در آن یکی دو زیارت مشهد به عنوان خادم دانشآموزها مهمانتان شدهام، مثل ستاره میدرخشند.
#مشهد ، برای بچهها و من، آغاز ماجراهای تازه است. آغاز عاشق شدن، جدی شدن و جدی گرفتن. فکر کردن به زندگی، رسالت، مرگ، ماموریت. آغاز دوستی با #امام...
از این مشهدها، مهسا صرافزاده درآمده. دانشآموزی که با شما قرار گذاشت و نوشت و پای آن را با جان خویش امضا کرد: که شما به او #نور بدهید و او به شما #جان!
از این مشهدها، گروه #دوشنبهها و #رفقای_اناری در آمده.
من از این اقیانوس، کم مروارید صید نکردهام. و همه را مدیون نام و جان شیرین شما هستم...
چه بسیار حرفهایی که در تهران، همهمهایدر غبار هستند، با بارانِ نرمِ نامِ شما در صحن قدس، "ترانه" شدهاند. نوجوانها با آنها گریستهاند و آنقدر تکرارش کردهاند که سبک زندگیشان شده. سبک شیرینی که شما به آنها هدیه دادهاید.
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
پارسال، شب #نیمه_شعبان توی مدرسه "احیاء" داشتیم. نیمههای شب، کارگاهی با بچهها داشتم که عنوانش "ساهران یا ساحران" بود.
موضوعش این بود که امام زمان قطعا با _چوب جادو_ جهان را درست نخواهد کرد! که اگر قرار بود چنین معجزهای در دست داشته باشد، امیرالمومنین به داشتن آن سزاوارتر بود. او دقیقا همانقدر ذره ذره و گام به گام پیش میرود که عقل حکم میکند و پدرانش پیش رفتند و مردم همراهی خواهند کرد.
پس #جهان_موعود با سحر و جادو، یکباره به وجود نمیآید! باید برای ساختنش روزها کار کرد و شبها بیدار ماند و زحمت کشید و عرق ریخت... و ساهر یعنی شبزندهدار! 🌗
آنوقت از بچهها پرسیدم *به نظر شما همین الان، امام زمان کجا هستند!؟*
بعضیها کمی فکر کردند. اما بعضیها سریع و مطمئن جواب دادند و همه تقریبا همینها را گفتند: جمکران! مکه! کربلا!
گفتم یعنی او الان در یک مکان زیارتی، سر سجاده، در خلوت خودش در حال راز و نیاز است؟!
به نظرشان همینطور بود!
ادامه دادم: ما چرا اینجا هستیم؟! چرا از چند روز قبل برای این برنامه خودمان را به زحمت انداختهایم؟ چرا امشب کنار خانوادهمان نماندیم. چرا ترجیح ندادیم به جای سر و کله زدن با ۱۰۰ تا دانش آموز، در یک خلوتِ حال خوب کن، یا یک زیارتِ حسابی امشب را صبح کنیم؟!
چون احساس ضرورت کردیم!
دیدیم که دنیا خیلی آشفته و پرآشوب است. اگر یک حرکتی نزنیم و #نور را در زندگیمان پررنگ نکنیم، ممکن است راهمان را گم کنیم. یا دوستان و عزیزانمان در تاریکی زمین بخورند و آنها را از دست بدهیم...
ما چند شب است درست نخوابیدهایم، سفر نرفتهایم، زحمت کشیدهایم برای خوب کردن حال جهان اطرافمان!
چرا فکر میکنیم او این دغدغه را ندارد؟
چرا او را منفعل و بی درد تصور میکنیم؟
چرا نگاهمان به او که قرار است جهان را به لحاظ حکمرانی، اقتصادی، مذهبی و ... متحول کند، این قدر خوش خوشان و غیرواقعیست؟! بدون برنامه! بدون عمل!
برای همین نیست که از ایشان احساس دوری میکنیم؟!
او بیشتر از ما امشب در حال دویدن و سامان دادن و عرق ریختن نیست؟!
بچهها به فکر رفتند...
خودم بیشتر از آنها...
تا قبلش میدانستم که باید این تصورات غیر واقعی را زدود! اما به بیچارگی بعدش فکر نکرده بودم که قرار است هر صبح و شب او را در کدام فشار و بحران تصور کنم و رنج بکشم از بی فایدگی خودم و دست تنها بودنش... ⛅️
امروز روز اول از سال جدید امامتشان بود!
روز اول، روز چیدنِ دوباره است. مثل منِ معلم که اول مهر از نو همه چیز را می چینم و تا آخر سال را نگاه میکنم...
چه کارهایی باید بکنم؟ کدام فرآیندها را باید عوض کنم؟ کدام مسیرها را دوباره تکرار کنم؟ و از چه کسانی امسال کمک بگیرم!
آه
از چه کسانی امسال کمک بگیرم؟!
روی چه کسانی میشود حساب کرد؟!
اگر امروز را با این سوال پشت سر گذاشته باشد... دست کدام یک از ما بالا بوده در طول روز که: "من! من!"
روی کدامیک از ما برای سال جدیدش حساب کرده است؟! 💫
🍁 عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ تُحِیطَ بِكَ دُونِیَ الْبَلْوَی (دعای ندبه)
بر من سخت است که تو را بدون من رنج و گرفتاری احاطه کند...
https://ble.ir/vaghtikhanemabeheshtmishavad
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
دوست بحرینیام تعریف میکرد که در بحبوحه #بهار_عربی، وقتی کشورهای اسلامی یکی یکی داشتند بیدار میشدند، اوضاع #بحرین هم به هم ریخته بوده. همه در میدان التحریر تجمع کرده بودند. تجمع در التحریر یعنی استقبال از گلوله و اعدام و حبس ابد...
ماجرا مدتی ادامه داشته...
از طرفی تهدیدهای حکومت، از طرفی هم خستگی و تردید نسبت به آینده، کم کم داشته جوانها را خسته میکرده.
در آن تعلیق و فشار و تهدید، فیلم کوتاهی در یوتیوب، به چشم یکی از مبارزین بحرینی میخورد. تصویری امید آفرین و دوست داشتنی. تصویری از جایی که آرزویش را داشتند.
فیلم دست به دست میشود. پربازدید (وایرال) میشود. جوانهای بحرینی کیف میکنند. آن را باز نشر میکنند و زیر آن مینویسند: هنوز کسی به یاد ما هست!
هنوز فراموش نشدهایم!
خیزش مردمی جان میگیرد و #امید ، اثر خودش را میگذارد.
...
یک زائر خوش ذوق ایرانی پرچم بحرین را کنار ضریح امام رضا گرفته بوده دستش و تصویر سادهای از آنها در یک قاب تهیه کرده بوده.
همین!
🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
یکی از #دانش_آموزان قدیم پیام داده بود:
"کاش مثل احمدرضا احمدی که گفته بود یه دفعه قرار بذاریم دور هم فقط آه بکشیم، ما قرار بذاریم دور هم فقط گریه کنیم.برای #غزه و این چیزهایی که چشمهامون هرروز میبینه و از دستمون کاری برنمیاد. برای افول انسانیت. انگار که از درد استخوانهام خمیر میشن."
پیامش حرف دلم بود!
شاید حرف دل خیلی از شما هم!
آمدم بنشینم چند دقیقهای برای حال او و خودم گریه کنم. برای عدد خونهایی که از وقتی از هزار گذشته دارد دیوانهام میکند و حالا به ۱۱ هزار رسیده...
برای هزینه گزافی که بابت فهمیدن باید بدهیم...
برای خیلی چیزها!
آمدم بنشینم و گریه کنم،
اما باید میرفتم سر کلاس. بعد از کلاس، جلسه، بعد از آن راه آهن، از آنجا باید میرفتم دنبال کارهای دیگر...
نشد...
حتی نشد بنشینم و آه بکشم...
یا قراری برای دور هم نشستن بگذارم!
اما کارها را ادامه دادم
و ...
آن بغض خفه کننده انگار خودش راهش را کشید و رفت...
اینکه هنوز زندهایم، برای این است که #امید داریم! امید به این که همین کمهای کوچک، دلها را بیدار نگه دارد و مشعلها را شعلهور کند و اجازه بدهد جهان به نور #منجی ما روشن بشود!
امروز وقت کار کردن است.
باید کار کرد... حتی با خونِ دل!
برای "نشسته گریستن" چند قرن فرصت داشتیم!
الان فقط وقت ایستادن است!
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
https://ble.ir/vaghtikhanemabeheshtmishavad
اعتراف میکنم، گلهای ساده بالای ضریح آنقدر با ترکیب همیشگیشان متفاوت بودند که مجبور شدم دست به جیب بشوم و برایتان عکس بگیرم!
این #تفاوت #سادگی #سرکشی و #سرخی تجسم حقیقی بهشت است در نگاه من!
دلم خیلی برایتان تنگ شد و عاجزانه خواستم اجازه دهند تا لحظه آخر عمرم خدمتتان را بکنم.
میدانم گاهی دنیا، سخت میپیچد به دست و بالتان. سه بار زیارت کردم برایتان. مخصوصِ التماسِ دعا گفتهها، مخصوصِ خادمها و مخصوصِ رفقای همراه کانال...
در یکی از زیارتها، سرم را از امین الله بلند کردم و دیدم روی دیوار مقابلم نوشته "یا مَن تحلُّ به عُقَدُ المکاره" . بعید نیست یک دعای هفتم صحیفه سجادیه، گرهها را باز کند...
امید دارم که میکند. میخوانم امروز برایتان. خودتان هم بخوانید!
الهی هرجا که مشغولیم
به هر ماجرایی
در هر مسالهای
مصداق متفاوتی از بهشت را در آن پیدا کنیم!
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
🔊 @vaghtikhanemabeheshtmishavad
🌐 beheshterowze.ir
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
دل توی دلم نیست!
#نیمه_شعبان، نه فقط به خاطر ولادت آقا
و نه فقط چون یکی از شبهای قدر است
به دلیلی غیر از این دو، دلم را سخت میلرزاند!
اگرچه همین که جشن میلاد کسی به این مهمی فرا میرسد حق دارم اضطراب بگیرم و از خودم بپرسم که اصلا به مجلس شادمانیاش راه پیدا میکنم؟
و تازه اگر وارد شوم، چه هدیه درخوری برای صاحب مجلس فراهم کردهام؟! یک وقت جلوی او و مهمانهایش بور نشوم با یک کادوی کم رمق!!
با وجود اینکه شبهای قدر هم همیشه حس عقبماندگی عجیبی به من میدهند و نگرانم میکنند که نکند از نصیب و بهرهای جا بمانم؛ با وجود اینکه خود اسفندماه در طبعش یک "بدو بدو جا نمانیِ!" خاصی دارد؛
اما نیمه شعبان به دلیل دیگری
من را مثل #بید، میلرزاند و #مجنون میکند...
...
نیمه شعبان آن روزی است که به رویم میآورد تنها ۲ هفته تا رمضان المبارک مانده!
یعنی کمربندهای ایمنی را ببندیم که تقویم در حال افزایش ارتفاع است
یعنی بهار دارد از راه میرسد و وقتش شده خواب زمستانی را تمام کنیم
یعنی خیلی چیزها...
من از خیلی چیزها میلرزم و ضربان قلبم را میشنوم...
من دل توی دلم نیست!
اما
"با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبال پریشانیام"
شما خوبید؟!
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
🔊 @vaghtikhanemabeheshtmishavad
🌐 beheshterowze.ir
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
✨ تعبیر معجزهوارِ رویاها را
فقط میشود از #امام خواست
نگار عاقلزاده پیام گذاشته، پایگاهش را این ماه به شکل آزمایشی، قرار است در لوزان #سوئیس راه بیندازد.
گوشههای لبم را شیرینی این پیوند میکشد بالا، و همزمان سنگینی مسئولیتش، روی ابروهایم است و آنها را خَم میکند.
فاطمه که پیام را فرستاده، در ادامهاش مینویسد:
"رویای من تعبیر خواب #سیدنی شماست!"
وقتی خواب برگزاری روضه در سیدنی را دیدم، هنوز قد و قواره روضه خیلی کوچک بود.
شگفتیِ آن لحظه، آن ساختمان بزرگ، آن آشپزخانه چند صد متری که در حال تدارک غذا برای مهمانان بود، آن زمین بازی کودکان و آن منظرهی شگفتانگیز دریا و نماد سیدنی، که من را به زانو انداخت و از شوق گریه کردم، هرگز کمرنگ نمیشود... از همه شگفتانگیزتر اینکه خودم هیچکاره بودم و تماشاچی!
صبح بلند شدم و خوابم را نوشتم و نقاشی کردم.
تصویر کودکانهی رویاهایم را معمولا میفرستادم برای #فرزانه و با هم میخندیدیم!
از این خندهها که تهش انگار یک "معلوم نیست چی زدی اینقدر سرخوشیِ" خاصی هست!
و البته که بعد، همانجا، با همان لبهای شکفته از خنده، گریه میکردیم... "ما کجا؟ اینجا کجا؟ چقدر فاصله داریم..."
شهادتین را گفتم.
نوشته بود: "با حال غسل باشی و چون داخل حرم شدی، بايست!..."
ایستادم و سی مرتبه تکبیر گفتم.
نوشته بود "پس اندكي راه برو به آرامِ دل و آرامِ تن و گامها را نزديك يكديگر گذار پس بايست!"
دوباره ایستادم
به یاد همه توقفهای ۱۴۰۲
همه لحظههایی که پایم از زمین کنده نمیشد.
چسبیده بودم به جایی که هستم
و توانِ پیشروی نداشتم!
#تکبیر گفتم
به یاد همه لحظههایی که یکی از نامهایش آرامم کرده بود. همه وقتهایی که یکی از بندگانش راه را نشان داده بود.
همه خاطرههایی که در آنها بعد از یک توقف مرگآور، دوباره با نام او به حرکت افتاده بودم، در خاطرم زنده شد.
سی خاطره را تبدیل به الله اکبر کردم
و چهل تای دیگر را
او را به لحظههای توقف روضه و حرکت دوبارهاش
به اکسیرِ آرامکنندهی دل و جانش برای انسان
به قوتی که به زانوهایمان داده قسم دادم
چهل شکر را تکبیر کردم
قبل از اینکه خورشید، آخرین غروبش در ۱۴۰۲ را به نمایش بگذارد
به جای همهی شما و مقهور آن صد خاطره، که بزرگترینش خاطرهی #فرزانه است... سلام دادم
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّهِ وَ مَوْضِعَ الرِّسَالَهِ وَ مُخْتَلَفَ الْمَلاَئِكَهِ
پاکت دعوتنامه را از لای دفترم درآوردم و آنچه در هزار و چهارصد و سه، نفَسمان را خواهد برید، یا قوهی حرکت با دل و جانی آرام به سمت امام به ما خواهد داد را به خودش سپردم!
#السلام_علیک_یا_ابالجواد
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
#در_آستانه_سال_نو
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
🔊 @vaghtikhanemabeheshtmishavad
🌐 beheshterowze.ir
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
از پنجشنبه هرچه بیشتر با خودم فکر میکنم، بیشتر مطمئن میشوم که ارزشش را داشت!
برگزاری یک اردو ویژه نوجوانان، در روضه امام جواد که مخاطبینش طیف سنی وسیعی دارند، تصمیم جسورانهای بود.
ما ولی باید یک جایی روی مخاطب اصلیمان متمرکز میشدیم و روز ویژهای در سال برای او میساختیم که فقط و فقط مال خودش باشد...
حواشی زیادی داشت این تصمیم، از دلخوریها و محدودیتها و نه گفتنها و اصرار شنیدنها...
وقتی در روضه ۱۲ اردیبهشت حدیث امام صادق (علیه السلام) را گفتم که «عَلَيْكَ بِالْأَحْدَاثِ فَإِنَّهُمْ أَسْرَعُ إِلَى كُلِّ خَيْرٍ»
دلم روشن بود که اگرچه همسن و سالهای خودم و بزرگترهایمان، ستون خیمه روضه امام جواد هستند و میدانند که اگر نباشند چقدر دست ما بسته است؛ اما، حق میدهند به ما در این حرکت!
اینکه این حجم از غصه، شب شهادت امام رضا میریزد توی دل خادمهای روضه امام جواد، یک بخشیش به خاطر حزن شبهای آخر ماه #صفر یا از دست دادن فرزانه است. بخش اعظمش حتما به خاطر این است که انگار ما با چشم خودمان دیدهایم و مطمئن شدهایم که توی این ۲۴ ساعت ولادت و شهادت، یک خبرهایی در عالم بالا هست که بعضیها را برای شرکت در آن دعوت میکنند.
مثل خادم الرضایی که رئیس جمهورمان بود و شب ولادت او را بردند.
...
این بغضی که با اسم علی بن موسی الرضا (علیه السلام) توی گلوی ما مینشیند، یک جور شوق و طمع متراکم است که از همه خوش قولیها و مرام گذاشتنهای امام رضا برای خادمهای ریز و درشتش، ایجاد شده و حالا
زبانمان را بند میآورد.
قلبمان را در سینه بالا و پایین میکند.
خیره به کَرَمش قد بلندی میکنیم که ببیند و ژتون ملاقات حضرتی را به دست ما هم بدهد...
قصد دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد؟ یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
#شهادت_حضرت_رضا_علیهالسلام
#تسلیت
#فرزانه_پزشکی
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
🔊 @vaghtikhanemabeheshtmishavad
🌐 beheshterowze.ir
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
بعضی از این #مدرسه هایی که در آنها کار میکردم، گاهی یک همچین کاغذی را میزدند به یک جایی از در و دیوارشان. مثلا روی درِ واحد مالی یا نگهبانی که باباها به آنجا مراجعه میکردند...
البته جملهبندیهایش متفاوت بود. اما جملهی مورد علاقهی من، همین یکی بود!
به جای اینکه فرار کنم از محل و دنبال چادر و روسریام بگردم، میایستادم کمی عقبتر و کیف میکردم با این جمله... تکیه جمله را از روی #آقا برمیداشتم و میگذاشتم روی #حضور...
بعد، چندبار تکرارش میکردم...
آرامش بی نظیری بهم میداد...مخصوصا اینکه "آقا" بالایش علامت (عج) نداشت!! خیلی مطمئن و بی تکلف و تشریفات، با یک ماژیک سبز، روی یک کاغذ آچهار بدون حاشیه و زیور، با خط نهچندان خوبی نوشته باشند: آقا حضور دارند!
و آقایش هم (عج) نداشته باشد!
یعنی آقا حضور دارند و حالا آنقدر کارهای مهمتری داریم که به تزیین این اعلامیه نمیرسیم!
یعنی آقا اینجا هستند و خیلی چیزها با حضورشان تغییر کرده است!
یعنی قرص مسکّن اگر کلمه بود، چه میتوانست باشد...
#خیال_روی_تو_در_هر_طریق_همرهِ_ماست!
#آغاز_سال_جدید_امامت
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
##وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
🔊 @vaghtikhanemabeheshtmishavad
🌐 beheshterowze.ir
#یادداشت_های_یک_سرکنیز
در یکی از کوچههای نزدیک خیابان بهبودی نانوایی عجیبی هست که هیچ دری به کوچه ندارد. دیوار ممتدی در این کوچه هست که از وسطش یک پنجره کوچک به نانوایی باز شده.
یک شب که داشتیم با موتور از کنارش میگذشتیم، شاطر با پیشبند و کلاه سفیدش، در حالیکه تا کمر خودش را از پنجره بیرون کشیده بود، مقابلمان دست تکان داد و داد زد که آقا وایسا وایسا!
تا ما ترمز کنیم پنجاه متری رد کرده بودیم. برگشتم دیدم نگاهمان میکند: بیایید بیایید!!
- چی شده آتیش گرفته؟!
- نه بیاید لطفا! برگردید!
دور زدیم و او رفت داخل. رسیدیم جلوی پنجره. نانوایی خالی بود. گفت نان صلواتی دارم. بیایید هرچندتا میخواهید ببرید!
تشکر کردیم و یکی خواستیم.
اصرار کرد و دوتا داد!
نان را گذاشت توی کیسه و خوشحال بود. قشنگ خوشحالیِ دادنِ این نان را میشد در صورتش دید.
در مسیرِ خانه، در حالیکه نان توی دستم بود و چهره مردی که آنطور صدایمان کرد تا به ما زورکی دو تا نان بدهد، از جلوی چشمم کنار نمیرفت، با خودم میگفتم: این همان دنیایی است که در آن میجنگند و بچهها را میکُشند؟!
بُغضم گرفته بود.
■■■
خبر انفجار #معدن_طبس امروز خیلی دلم را لرزاند. تا بوده، کارگر معدن، در ذهن ما صاحب سختترین کار دنیا بوده. دلم رفت پیش زن و بچههایی که لابد حالا پشت در بیمارستان یا آن سوی نوارهای زردی که دورتا دور محوطه معدن کشیده شده، نشستهاند و به خدا التماس میکنند که سایه سرشان را زنده بیرون بیاورد!
غم داشت گرداب میشد تا غرقم کند و نفسم را بند بیاورد...
آن وسط، ناگهان تصویر شاطری که تا کمر بیرون آمده بود از پنجرهی آن نانوایی بی درِ عجیب، در ذهنم تکرار شد. شاطر، اینبار انگار دست دراز کرده بود که من را از فکر و خیال بیرون بکشد و نگذارد پستی دنیا و چهرهی زشتش در افکار هیچ و پوچ غرقم کند.
یک نان صلواتی، خیلی کم است!
اما وقتی حرف از نجاتِ غریقی باشد، حتی یک تکه چوب کوچک هم معجزه میکند...
حالا میفهمم چرا باید من، آن شب، آن لحظهی کریمانه را #تماشا میکردم. اگر امروز چنین تصویری توی جیبم نبود، حتما نمیتوانستم در کورانِ خبرهای سیاه، برای امیدوار شدن به اینکه دوباره روز سفیدی از راه خواهد رسید، خرجش کنم...
■■■
داشتم فکر میکردم گاهی بیاییم اینجا و تکههای کوچک چوبمان را به هم قرض بدهیم. شاید یکی خیلی لازمش داشته باشد!
بیاییم اینجا و از لحظههایی بگوییم که از خودمان پرسیدهایدم: این همان دنیایی است که در آن میجنگند و بچه ها را میکُشند؟
و به یاد هم بیاوریم که هنوز خیلی چیزها زنده است
هنوز نور هست
امید هست
و یک روز خوب میآید...
پ.ن: برای شادی روحشان، صبر بازماندگانشان و سلامتی نجات یافتگانشان، صلوات هدیه کنید!
#وقتی_خانه_ما_بهشت_میشود
🔊 @vaghtikhanemabeheshtmishavad
🌐 beheshterowze.ir