#هرشب_یک_داستان_آموزنده
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت #هفتاد_و_هشتم ( ادامه قسمت قبل )
یکباره از فاصله دور به سمت خط می امدیم .یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود.احمد اقا از بالای خاکریز حرکت می کرد.ما هم از پایین خاکریز می آمدیم.
فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد: برادر نیّری بیا پایین الان تیر میخوری.
احمد آقا سریع از بالای خاکریز پایین امد.
همین که کنار من قرار گرفت گفت: من تو این منطقه برام هیچ اتفاقی نمیفته. محل شهادت من جای دیگری است.!
چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم: برادر نیّری ندیده بودم انقدر شاد باشی؟!
گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. اما این جا توانستم این کتاب رو پیدا کنم.
بعد دستش را بالا اورد.کتاب "سیاحت غرب" در دست احمد آقا بود.
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب #عارفانه( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@valiyeasreejvarkola