eitaa logo
وارستگان 56
265 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
968 ویدیو
54 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های زیر مراجعه کنید درصورت تمایل تبادل انجام میشود @Alignb @Malek53
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 متولد سال ۱۳۴۵ سبزوار و پسر ارشد یک خانواده هفت نفری است که پدر، کار کشاورزی می‌کرد، در سال ۱۳۶۴ در حالی که هنوز نتایج کنکور سراسری منتشر نشده بود، به خاطر علاقه‌ای که داشت فرم استخدام ارتش را پر کرد و بعد از آزمون و مصاحبه به دانشکده افسری نیروی زمینی رفت و حدود دو سال بعد فارغ‌التحصیل شد. در ۱۹ سالگی به عنوان فرمانده گروهان به مرکز پدافندی در نزدیکی اهواز منتقل شد، یک‌سال بعد برای شرکت در عملیات راهی جبهه غرب و کردستان شد. اوایل خردادماه سال ۱۳۶۷ برای ادامه خدمت به جنوب اعزام شد و یک‌ماه بعد در نزدیکی پاسگاهی در فکه به اسارت دشمن درآمد. علی شمس‌آبادی، بازنشسته مرکز آموزش هوانیروز شهید وطن‌پور اصفهان جمعی نیروی زمینی ارتش که پس از سال‌ها خدمت مخلصانه در این یگان، دوران بازنشستگی‌اش را در یک کلینیک می‌گذراند، از روزهایی می‌گوید که به اسارت دشمن بعثی درآمد و در اردوگاه‌های عراقی گذراند. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegaran56
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 صبح روز بیست‌ویکم مردادماه سال ۱۳۶۷ و در واپسین روزهای جنگ به ما سه شب آماده‌باش داده بودند، احتمال حمله دشمن به منطقه‌ای که در آن بودیم، یعنی منطقه چهل سراب (جایی میان زبیدات و شرهانی) بسیار محتمل بود و اقدامات عراقی‌ها در تجدید نیرو و مهمات کاملاً مشهود بود، پیش‌بینی هم درست از آب در آمد، انگار دهانه آسمان باز شده بود و بارانی از گلوله و آتش بر سرما می‌ریخت، ارتباط سیمی ما قطع شده بود، من آن زمان فرمانده گروهان مهمات بودم، مجبور به پناه گرفتن داخل حفره‌ها و کانال‌ها شدیم. اصلاً نمی‌دانستیم این حمله از کدام سمت اتفاق افتاده است. بعضی از بچه‌ها به ناچار از مهلکه فرار کردند، اما ما حدود ۴۰ نفری بودیم که مواضع خودمان را ترک نکردیم، منتظر ماندیم تا شاید بتوانیم با استفاده از تاریکی شب به سمت مواضع ایران برگردیم، بعد از نماز عشا به راه افتادیم، حدود ساعت ۱۲ شب بود که با سایه‌ای از نیرو مواجه شدیم، مشکوک شده بودیم که یکی بچه‌ها فریاد زد: نزنید، نزنید ما ایرانی هستیم. ای دل غافل نگو اینها عراقی بودند و با شنیدن این حرف ما را کنار رودخانه دویرج به رگبار بستند، گفتیم تو را به خدا ما را طوری بکشید که حداقل جنازه‌های ما به دست پدر و مادرهایمان برسد. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegaran56
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 تا ساعت سه شب مقاومت کردیم و برخی از ما اسیر شدند و تعدادی به داخل جنگل‌های کنار دویرج گریختیم، سربازی با من همراه بود که خیلی ضعیف و لاغر بود، پس از مدتی پیاده‌روی و گرسنگی دیگر نایی برای رفتن نداشتیم، قمقمه‌هایمان را از آب گل‌آلود دویرج پر می‌کردیم و می‌خوردیم تا فقط زنده بمانیم. سه روز به همین منوال گذشت که بالاخره نیروهای عراقی که به دنبال ما بودند به ما یورش بردند و ما را که هیچ وسیله دفاعی نداشتیم، اسیر کردند. در همان اولین برخورد، پنج تا سیلی آبدار از افسر عراقی خوردم، او می‌گفت چند شب خیلی دنبالت می‌گشتیم، حالا اینجا پیدایت کردیم! دست‌های ما را به قدری محکم بسته بودند که تا چند روز جای ورم آن درد می‌کرد، تعداد نیروهای ارتشی که در این زمان اسیر شده بودند، بسیار زیاد بود. همکارانی که مرا دیده بودند از خنده‌ای که بر لب داشتم بسیار متعجب شده بودند. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegaran56
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 تا ساعت سه شب مقاومت کردیم و برخی از ما اسیر شدند و تعدادی به داخل جنگل‌های کنار دویرج گریختیم، سربازی با من همراه بود که خیلی ضعیف و لاغر بود، پس از مدتی پیاده‌روی و گرسنگی دیگر نایی برای رفتن نداشتیم، قمقمه‌هایمان را از آب گل‌آلود دویرج پر می‌کردیم و می‌خوردیم تا فقط زنده بمانیم. سه روز به همین منوال گذشت که بالاخره نیروهای عراقی که به دنبال ما بودند به ما یورش بردند و ما را که هیچ وسیله دفاعی نداشتیم، اسیر کردند. در همان اولین برخورد، پنج تا سیلی آبدار از افسر عراقی خوردم، او می‌گفت چند شب خیلی دنبالت می‌گشتیم، حالا اینجا پیدایت کردیم! دست‌های ما را به قدری محکم بسته بودند که تا چند روز جای ورم آن درد می‌کرد، تعداد نیروهای ارتشی که در این زمان اسیر شده بودند، بسیار زیاد بود. همکارانی که مرا دیده بودند از خنده‌ای که بر لب داشتم بسیار متعجب شده بودند. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegaran56
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 روزهای اول در اتاقی سه در چهار حدود ۲۷ نفر بودیم که هر کدام فقط یک‌ونیم موزائیک جا داشتیم، نه خبری از آب بود و نه دستشویی و نه هیچ چیز دیگر، نمی‌دانم همان آب و غذای اندک را چطور مسموم می‌کردند که حال همه بچه‌ها بد می‌شد و به دلیل دسترسی نداشتن به سرویس بهداشتی بچه‌ها اذیت می‌شدند، فقط دو ساعت در شبانه‌روز حق هواخوری داشتیم. بعد از مدتی به شهر تکریت و اردوگاه صلاح‌الدین منتقل شدیم اما امکانات خوب نشد، هر چند در مقایسه با گذشته کمی قابل تحمل‌تر شد، در این اردوگاه حدود ۲۵۰ نفر از افسرانی که در اوایل جنگ به اسارت گرفته شده بودند، نیز حضور داشتند، ارشد ما سرهنگ وطن‌پرست بود، زمانی که می‌خواستیم برویم بیرون، مأمور عراقی می‌گفت: بنشینید و در حال نشسته سر به زیر خارج شوید تا آمار شما را بگیرم، سرهنگ وطن‌پرست محکم ایستاد و گفت یک افسر ایرانی هیچ‌گاه سرش را جلوی افسر عراقی خم نمی‌کند! آن‌ها گفتند: دستور است، باید اجرا کنید، اما هیچیک از اسرا حاضر نشدند این کار را انجام بدهند، شلاق و کابل هم اثربخش نبود و سرسختی و انسجام بچه‌ها باعث شد تا آن‌ها تسلیم شده و این قانون را بردارند، آنجا بود که فهمیدم اتحاد و یکدلی حتی در موقعی که در چنگال دشمن هم اسیر باشی، نتیجه خوبی در پی دارد. 🕊 رستگاران۵۶ 🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 روز رحلت امام خمینی (ره) حدود ساعت ۱۰ صبح بود که بلندگوهای اردوگاه با صدای موسیقی تند خوانندگان ایرانی خارج‌نشین روشن شد و پس از مدتی خبر ارتحال امام (ره) پخش شد، این رنج و شکنجه روحی برای ما قابل تحمل نبود، ارشد ما تصمیم گرفت که به حالت تحصن به قسمت بالای اردوگاه برویم، او به عراقی‌ها گفت: امام خمینی (ره) رهبر فرزانه ما بوده و این کار شما خارج از اصول انسانی است، تحصن که ادامه پیدا کرد افسران عراقی از ترس از بین رفتن نظم اسارتگاه صدای موسیقی را قطع کردند. یک روز دیدیم که پس از مارش نظامی از رادیو عراق اطلاعیه‌ای خوانده شد که طی آن عنوان برادر به مرحوم رفسنجانی داده شده بود و پس از آن از حسن‌تفاهم در مبادله اسرای ایران و عراق سخن به میان آمد، اردوگاه غرق در شادی و شور شد، آن شب پس از حدود ۲۸ ماه توانستیم در شب به هواخوری برویم و ستاره‌های آسمان را ببینیم. این خاطره به یاد ماندنی از ذهن من پاک نشده است. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegaran56