eitaa logo
مجله خبری ورامین
316 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
635 ویدیو
5 فایل
🍃مجله خبری ورامین🍃 جهت اطلاع رسانی از جدیدترین اخبار (ورامین،قرچک،پیشوا،پاکدشت،جوادآباد و...) به ما بپیوندید. 👈ارسال اخبار،سوژه و تبلیغات: @saber_70 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/varna_khabari 🌐تلگرام https://t.me/varna_khabari
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی شبلی به شهری می رود آن زمان که عکس و بنر نبوده که همه همدیگر را بشناسند. 🔸شبلی به نانوایی رفته درخواست نان می کند، ولی چون لباس مندرس و کهنه ای به تن داشت نانوا به ایشان نان نداد. شبلی رفت. مردی که آنجا بود همشهری شبلی بود، به نانوا گفت: این مرد را می شناسی؟ 🔹نانوا گفت: نه. آن مرد گفت: این شبلی بود. نانوا گفت: من از مریدان اویم. سپس دوید دنبال شبلی که آقا من می خواهم با شما باشم. شاگرد شما باشم. شبلی قبول نکرد. 🔸نانوا گفت: اگر قبول کنید من امشب تمام آبادی را شام می دهم. شبلی قبول کرد. وقتی همه شام خوردند نانوا گفت: شبلی من سوالی دارم. شبلی گفت: بپرس. نانوا گفت: 🔹دوزخ یعنی چه؟ شبلی جواب داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی ولی برای رضای دل شبلی یک آبادی را شام دادی. ✍به قول مولوی پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زان که بد مرگی است این خواب گران با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/varna_khabari 🌐تلگرام https://t.me/varna_khabari
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚 ✍عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. مردگفت: فلان عابدبود. نانوا گفت: من از مریدان اویم، 🔹دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی." با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/varna_khabari 🌐تلگرام https://t.me/varna_khabari
✏️ مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه... دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد . گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود. مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم‌ ..." بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!! نتیجه یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/joinchat/2253521770C95ba52b715 🌐تلگرام https://t.me/+cV5E54xzDTNiNzBk
📚 کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است... 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/joinchat/2253521770C95ba52b715 🌐تلگرام https://t.me/+cV5E54xzDTNiN
📚 اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. زندگی زیباست ❤️ 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/joinchat/2253521770C95ba52b715 🌐تلگرام https://t.me/+cV5E54xzDTNiN
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔸 🔹 ✍مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت. شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت. روزی چوپان گله به او گفت : ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد. 🔹اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد. یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد. 🔸مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟ چوپان گفت : ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد. آری دوستان سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است... 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/joinchat/2253521770C95ba52b715 🌐تلگرام https://t.me/+cV5E54xzDTNiN 🌐اینستاگرام @varna_khabari
آیت‌الله آقا سیّد جمال‌الدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند. ایشان می‌فرمودند: در تخت‌ فولاد اصفهان - که معروف به وادی‌السّلام ثانی است، حالات عجیبي دارد و بزرگان و عرفای عظیم‌ الشّأنی در آن‌جا دفن هستند - جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش می‌کنیم شما تلقین بخوانید. ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبي داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده‌ بودند. وقتی تلقین می‌خواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت: «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر می‌چرخند و می‌رقصند! از اطرافيان پرسیدم: او چطور بود؟ گفتند: مؤمن. گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را می‌زد و پدرش هم گریه می‌کرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است. گفت: من یک نارضایتی از او داشتم. گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زماني (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر می‌رفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی می‌گفتم، به من می‌گفت: تو که بی‌سواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست! ايشان مي‌فرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضي هستم، گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید - معلوم است که گفتن، تأثير عجیبي دارد. پدر و مادر‌ها هم توجّه کنند، به بچّه‌هایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا این‌گونه می‌خواهد وقتي می‌خواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پاي خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند. ايشان مي‌فرمايند: اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لب‌هایش به خنده باز شد و دیگر از آن‌ بچّه شيطان‌ها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند. من هنوز داخل قبر را می‌دیدم، دیدم وجود مقدّس اسدالله‌الغالب، علی‌بن‌ابی‌طالب فرمودند: ملکان الهی! دیگر از این‌جا به بعد با من است ... 📚گزیده‌ای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/joinchat/2253521770C95ba52b715 🌐تلگرام https://t.me/+cV5E54xzDTNiN 🌐اینستاگرام @varna_khabari
گویند: شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد. طاووس‏ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم ‏ها زدند. شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر می گرداندند. شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت: 🌷 اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت می كردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود می آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر می انگیختى. 🌷 آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع‏ تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود... 🌷به اندازه بود باید نمود 🌷 🌷خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.🌷 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/varna_khabari 🌐تلگرام https://t.me/varna_khabari 🌐اینستاگرام @varna_khabari ‌‌‌‌
✍گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند . از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم. گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم . روباه شادمان شد و گفت : " چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ " گرگ گفت : " دنبالم بیا تا نشانت بدهم . " گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند . خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : " این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. " روباه که بسیار گرسنه بود ، شابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند . در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند . درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد . ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : " در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من ، بی گمان خطری در کمین است. بهتر است بی گدار به آب نزنم . با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : " مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ " روباه گفت : " چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟ " گرگ گفت : " این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . " روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت . گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: " چرا می گریزی چه شده ؟ " روباه گفت : " گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی كه آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم . " از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید : حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/varna_khabari 🌐تلگرام https://t.me/varna_khabari 🌐اینستاگرام @varna_khabari ‌‌‌‌
پندآموز مـردی نـزد عالمی از پــدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته کرده است... بگو چه کنم؟ عالم گفت: با او بساز گفت: نمی‌توانم عالم پـرسید: آیا فرزنـد کوچکی در خانه داری؟ گفت: بلی گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست آیا او را نصیحت میکنی؟ گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و ... گفت؛ میدانی چرا با فــرزندت چنین برخورد میکنی؟! گفت: نه گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده ای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نکرده‌ای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! "در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشه‌گیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و ... "پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/varna_khabari 🌐تلگرام https://t.me/varna_khabari 🌐اینستاگرام @varna_khabari ‌‌‌‌
⚜پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت : سردت نیست؟؟ نگهبان گفت: نه، عادت دارم . پادشاه گفت : میگویم برایت لباس گرم بیاورند... اما فراموش کرد . صبح ، جنازه را دیدند که روی دیوار نوشته بود: به سرما عادت داشتم اما وعده ی لباس گرمت مرا از پای درآورد ... 💔مواظب وعده هایی که می دهیم، باشیم. 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/varna_khabari 🌐تلگرام https://t.me/varna_khabari 🌐اینستاگرام @varna_khabari
💠 زن فقیر و کوزه شکسته 🔹در زمان‌های قدیم، زنی فقیر برای تأمین معاش آب از چاه می‌آورد و آن را در بازار می‌فروخت. او دو کوزه داشت که یکی سالم و دیگری ترک‌خورده بود. هر روز کوزه‌ها را پر می‌کرد و به بازار می‌برد. 🔸کوزه‌ی سالم همیشه از اینکه آب را بی‌نقص نگه می‌داشت، به خودش می‌بالید. اما کوزه ترک‌خورده خجالت می‌کشید، چون نصف آبش تا رسیدن به بازار می‌ریخت. 🔹یک روز کوزه ترک‌خورده با شرمندگی به زن گفت: از من استفاده نکن، من به اندازه‌ی کافی خوب نیستم. 🔸زن لبخند زد و گفت: دفعه بعد که به بازار می‌رویم، به گل‌های کنار راه نگاه کن. 🔹روز بعد، کوزه ترک‌خورده متوجه شد که در همان طرفی که او قرار دارد، گل‌های زیبایی روییده‌اند. 🔸زن گفت: من از ترک‌های تو خبر داشتم، به همین دلیل بذر گل کنار راه پاشیدم. تو باعث شدی این گل‌ها رشد کنند و من آنها را می‌چینم و همراه آب می‌فروشم. ✅ نکته اخلاقی: هر کسی نقص‌هایی دارد، اما همین نقص‌ها می‌توانند منبعی برای زیبایی و سود باشند اگر درست از آنها استفاده شود. 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/varna_khabari 🌐تلگرام https://t.me/varna_khabari 🌐اینستاگرام @varna_khabari
✏️ مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه... دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد . گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود. مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم‌ ..." بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!! یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ... 🍃مجله خبری ورامین🍃 با ما همراه باشید👇👇 🌐ایتا https://eitaa.com/joinchat/2253521770C95ba52b715 🌐تلگرام https://t.me/+cV5E54xzDTNiN 🌐اینستاگرام @varna_khabari