May 11
جشن میلاد یا...
مانتو سیاه را برداشتم.ماندم بین روسری سیاه یا سورمهای تیره. به صورت خندان پسرم نگاه کردم زیر لب داشت نقشی که در نمایش داشت تمرین می کرد. روسری سورمهای را برداشتم.
دور چشمم ورم کرده،نوک بینی ام سرخ است. شیقههایم زق زق می کند. امروز باید در جشن پایان سال پیش دبستانی حاضر شوم.
در گروه مادرها غوغا بود. بعضی اصرار داشتند که مراسم را عقب بیاندازند. تزئین جشن و سفارش کیک و کادو انجام شده بود.همه مردد بودند.
بچه ها مشتاق رفتن هستند. پسرم لباسش را زودتر از من پوشید. بدون اینکه بازی در بیاورد موهایش را شانه کرد. می خندید.
مادرها نگران همین بودند.
هرچه فکر کردیم برای تعطیلی جشن به جمع بندی نرسیدیم. سفارشها را می شد کنسل کرد ولی بچه ها که برای امروز روزشماری می کردند را چه می کردیم.
تصمیم بر این شد که الگوی ما همان الگویی باشد که رئیس جمهور داشت. شادی مراسم را کمرنگ کنیم ولی کار و برنامه ها را تعطیل نکنیم.
سردرد رهایم نمی کند. حالم بدتر می شود وقتی در ماشین کنار خانمهایی می نشینم که تکه می اندازند به قیمت مرغ و گوشت.
تصمیم می گیرم بنویسم. قرار می گذاریم اولین کار فرهنگی را کنیم. معلم عکس آقای رئیسی را چاپ کرده است می خواهیم برای بچه ها از کار و تلاش بگوییم از اینکه خستگی ناپذیر باشند که اگر نیت صاف و صادق باشد، خدا برایشان به بهترین وجه جبران می کند و چه بهتر از شهادت!
https://eitaa.com/vazhband
#شش_لول
#مارکوس_سدویک
#ترجمه_آرزو_احمی
#نشر_پیدایش
یک کتاب از مجموعهی رمانهایی نشر پیدایش است که با عنوان باید خواند، منتشر میشود. نقطه قوت کار فضاسازی خاص و مکانی است.
کلبهای در مناطق شمالی کره زمین،جایی که زمستانهای طولانی و سختی دارد،جایی که دریاها در آن یخ میزنند و تنها با سورتمهای که سگها آن را میکشند، میتوان از آن عبور کرد، در ابتدای قرن بیستم،مکان داستان است.
این موقعیت به خودی خود، تلخ و ترسناک است. حالا در نظر بگیرید که ابتدای کتاب شخصیت نوجوان ما، با جسد یخ زدهی پدر روبرو می شود.
این آغاز برای نوجوان بسیار ناراحت کننده و سنگین است. با اینکه خواندن کتاب را ادامه دادم ولی این شروع، نقطهی ضعف بزرگی برای کار نوجوان است.
در ادامه داستان با حضور پسر نوجوان با ماجرای کمی ترسناک روبرو می شویم. نگران این بودم که پایان کتاب هم مناسب نوجوان نباشد که به خیر گذشت!
در مورد داستان شش لول می توان اینطور گفت که با داستان بلندی که قهرمان آن نوجوان است مواجهایم که مناسب بزرگسال است.
علاوه بر نکات مذکور کتاب از نظر تربیتی پیام مثبتی ندارد.این حرف ناظر به طلاهای گمشدهای است که در داستان از آن بحث می شود.
https://eitaa.com/vazhband
https://behkhaan.ir/profile/R.Babaee
یک خداحافظی باشکوه
چند ساعت پیش یک قطره در دریای این آدمها بودم و روی نوک پا ایستادم تا ماشین حامل پیکر شهدا را ببینم.
امروز روز بغضهای فرو خورده بود که آزاد می شد. روزی که چشمها یک تلنگر کوچک می خواست تا ببارد.
جا برای سوزن انداختن نبود تا بتوانم حضور مردم را رصد کنم. اما زیبایی ها و قدرشناسی هایی دیدم که جز شرمندگی واکنشی نداشتم؛
پیرزنی که از صبح زود با وجود اینکه کتفش به تازگی آسیب دیده بود و با هر تکان درد جانش را پر میکرد به بدرقهی رئیس جمهور آمده بود تا او را راهی سرای ابدی کند.
دو کودک نوجوان را دیدم که به هر دری می زدند تا به ماشین حامل شهدا برسند، خواستم بهشان بگویم همانجا بایستند و به دیدار با فاصله رضایت دهند،دیدم مردی نابینا پشت لباس یکی از آنهارا گرفته است و آنها تلاش می کنند تا مرد را به شهدا نزدیک کنند.
و زنی که از راه دور آمده بود. دست دخترهایش را گرفته و به تهران سفر کرده تا دلش آرام بگیرد و آخرین وداع را با رئیس جمهور شهیدش داشته باشد.
خدا این مردم را حفظ کند که بی شک بعد از عنایات حضرت حجت،صدق و صفای دلهای آنهاست که ملت و دولت ایران را نگه داشته است.
بعد از همه اینها دعای خالصانه مردم آرامش به جانم انداخت. وقتی مداح برای سلامتی رهبری دعا کردند، جمعیت یک صدا همراهیاش کردند.
امیدوارم سایهی این ذخیره الهی، این کشتیبان قدرقدرت، بر سر ایران عزیز مستدام باشد.
https://eitaa.com/vazhband
https://behkhaan.ir/profile/R.Babaee
بسم الله الرحمن الرحیم
ما هنوز نفهمیدهایم چه مردی را از دست دادهایم.
✍🏼پرستو علیعسگرنجاد
من بیست سال در اراک زندگی کردم.
وقتی میگویند #هپکو من دقیقاً میدانم دارند از چه حرف میزنند. افتخار مدرسهٔ دولتی من این بود که هر سال ما را ببرد اردوی بازدید #کارخانه_هپکو.
من خیلی کوچک بودم که فهمیدم هپکو اولین و بزرگترین کارخانهٔ تولید تجهیزات سنگین، نه فقط در ایران، که در کل خاورمیانه است. موقع بازدید هپکو محو عظمتش شده بودم. در ۱۳سالگی بابت گزارشی که از آن بازدید نوشتم، در مدرسه تقدیر شدم، تازه گزارشی که مال سال ۸۳ بود، قبل عصر اینترنت، قبل این همه رشد و بالندگی صنایع کشور.
مادر شاگردم طلاق گرفت و رفت.
پدر دوستم از فرط غم، سرطان گرفت.
یکی از آشناهایم از شدت استیصال درگیر اعتیاد شد.
همهشان کارگر هپکو بودند
و همهٔ این بلاها، طی چهار سال اتفاق افتاد، از ۹۴ تا ۹۸ که بزرگترین کارخانهٔ تجهیزات سنگین خاورمیانه با سر زمین خورد.
کارگران هپکو در دولت مردی که برای بازدید از کارخانهها از اتومبیل ضدگلولهاش پیاده نمیشد، به خاک سیاه نشستند. دولت بنفش، هپکو را دو بار به ثمن بخس، به بیتعهدترین و غیرمتخصصترین گزینههای غیربومی واگذار کرد. همزمان، تمام قطعاتی را که پیش از آن کارگران اراکی با دست هنرمند خودشان در هپکو میساختند، وارد کرد!!! تولیدات هپکو ماهها خاک میخورد و بازار پر از قطعهٔ خارجی بود…
به همین سادگی، صنعتیترین شهر ایران که سهم مردمش از همهٔ ثروتش فقط دود و سرطان و کمبود بوده و هست، به آشوب کشیده شد. فضا امنیتی شد. اعتصاب پشت اعتصاب. بیفایده. هپکو شده بود درد لاعلاج، اسباب نفرت کارگرانی که روزگاری وقتی آرم کارخانه را میدیدند، سینهشان را جلو میدادند و به آن افتخار میکردند…
سیدابراهیم رئیسی هپکو را نجات داد.
رئیسی امید را به کارگران اراکی برگرداند.
رئیسی یکی از مهمترین کارخانههای ایران را احیا کرد.
رئیسی نان گذاشت سر سفرهٔ #نان_گزیده_ها
رئیسی با همان صبر و آرامش و تقوا و متانت عجیبش، درد کارگران هپکو را شنید و خودش آستین بالا زد تا دوباره چراغ کارخانه روشن شود.
این فیلم را خودم همین امروز گرفتهام، در خیابان آزادی تهران، هنگام عبور تابوت شهید سیدابراهیم رئیسی، وقتی کارگران هپکو با صدای بلند زار میزدند و به سر و سینه میکوفتند.
روی برگهای نوشته بودند: «جامعهٔ کارگری ایران داغدار شد».
کارگرهای هپکو، رئیس جمهور مملکتشان را یکی مثل خودشان و از خودشان میدانستند.
من تا آخر عمر، هروقت آرم هپکو را ببینم
دلتنگ مردی میشوم
که توهین شنید و قضاوت و تمسخر شد
اما آنقدر بیخوابی کشید و دوید تا کارگران هپکو، شب راحت بخوابند.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی که خانم عسگرنجاد ضمیمه متن کرده بودند
عرفان و زندگی امروز
آقای محمدهادی اصفهانی نویسنده کتاب کهکشان نیستی، ساکن نجف هستند. وقتی کتاب کهکشان را تمام کردم حال غریبی داشتم، آیت الله قاضی برایم از یک اسم به یک شخصیت بدل شده بود.انگار مدتی با او هم قدم بودم و از عطر زندگی پاک دستانهی او مشامم پر شده بود. دلم نمی خواست از حال و هوای آن زندگی بیرون بیایم و در کثرت و شلوغیهایی که برای خودم ایجاد کرده بودم غرق شوم. شنیدن از او قلبم را صیقل داده بود و اگر کتاب را می بستم باز همان آش زندگی قبلی بود و همان کاسه.
اما حیف که خرما بر نخیل بود و دستم کوتاه. اگر ایشان زنده بودند لااقل دلم را خوش میکردم که یکبار به دیدارشان بروم. جالب اینکه حتی نویسنده هم در دسترس نبود تا از چگونگی نگارش و جمع آوری اطلاعات پیرامون زندگی آیتالله قاصی از او پرس و جو کنیم. او هم مجاور امیر المؤمنین ساکن شده بود ودر سایه حضرت پدر روزگار می گذراند.
یادم است دنبال این رفتم که از حضور نویسنده به صورت مجازی بهرهمند باشیم که باز هم به در بسته خوردم و نهایت بعد از طلب زیاد،به آدرس کانال و درسنامههایی از آقای اصفهانی رسیدم.
ماه رمضان دو سال پیش آقای اصفهانی سلسله جلساتی در مورد ارتباط انسان و قرآن و چگونگی حرکت در مسیر بندگی داشتند.امیدوارم موضوع جلسات را درست گفته باشم.(البته صوتها از قبل ضبط شده بود). در حین این جلسات به یاد روزهایی که با کتاب به عالم دیگری سفر می کردم پای صحبتهای ایشان نشستم.یکی از مواردی که زیاد امثال من می پرسیدند این بود که در روزگار مدرنیته،دیگر آیتالله قاضیها پدید نمی آیند! سبک زندگی عارفانه مال زمان ما نیست و خلاصه هزار بهانهی دیگر که نمیشود به دستورهایی که اقای اصفهانی می گویند،عمل کرد.ایشان برای اینکه ثابت کنند در روزگار معاصر و در جهان مدرن هم میشود زندگی عارفانه را پیش گرفت،کتاب بالا را معرفی کرد.معرفی پشت جلد را بخوانید که در مورد مهندس تناوش کوتاه توضیح داده است.از بخت خوب امسال در نمایشگاه کتاب غرفه کوچک ناشر(بنیاد نهج البلاغه)را پیدا کردم و این کتاب امروز به دستم رسید. باشد که خواندن این کتاب من را سر سوزنی به مسیر آدمیت رهنمون سازد.
والسلام.
https://eitaa.com/vazhband
https://behkhaan.ir/profile/R.Babaee
دنیایی روی پایه های لرزان دروغ
برادلی چاکرز ته کلاس ردیف آخر و صندلی آخر می نشیند. او دوستی ندارد. به درس اهمیت نمیدهد و بسیار دروغ می گوید!
در چند صفحه اول این رمان با نشانههای بالا روبرو میشویم. شگفت انگیز آنکه برادلی در برابر کسی که به دوستی با او تمایل دارد جوابی سرد، بی ادبانه و زشت میدهد.
خواننده از همان ابتدا متوجه میشود تمام راه های ارتباطی به سوی شخصیت بسته است. در بخش های بعدی داستان ، نوع ارتباط دوستان،معلمان و خانواده و آسیبهایی که به برادلی می زنند،با زبان نگو نشان بده ،برای خواننده معلوم می شود.
حس همذات پنداری خواننده برانگیخته میشود و مشتاق است بداند بر سر این کودک که اختلال رفتاری دارد چه می آید.
در هیچ بخشی از کتاب شعار زدگی، توضیح و تشریح مشکلات رخ نمیدهد. بچه های مدرسه نیز به صورت کاملا طبیعی نشان می دهند که راه ارتباط موثر با یکدیگر را بلد نیستند.
مشاور مدرسه کارلا و صحبتهای او الگوی تربیتی درجه یکی به خوانندگان ارائه می دهد.
این کتاب علاوه بر درگیر کردن مخاطب با مشکل شخصیت،از نظر تربیتی برای والدین و مربیانی که با بچه ها سر و کار دارند، نمونهی بسیار آموزندهای است.
تنها نکتهای که شاید بتوان به عنوان ایراد از کتاب مذکور بیان کرد،عدم انطباق فرهنگی جامعه ما و آمریکاست. بعصی از چالش های شرح داده شده مثل ارتباط دختران و پسران، ماجرای تولد و دستشوییدر مدرسه، در جامعه آمریکا اتفاق می افتد. شکل این مشکلات در فرهنگ و عرف ما متفاوت است.
خیلی دوست دارم روزی کتابی روانشناسانه و تربیتی مثل همین کتاب از نویسندههای ایرانی بخوانم که با همین عمق و زیبایی به بیان آسیبها و اختلالات رفتاری کودکان و نوجوان بپردازد.
کتاب در آمریکا برنده ۱۹ جایزه شده و در ایران نیز کتاب معروف و شناختهشدهای است.
توصیه می کنم حتما خوانده است(رمان کوتاهی است یک روزه تمام میشود)
#معرفی_کتاب
https://eitaa.com/vazhband
https://behkhaan.ir/profile/R.Babaee