واژبند
#سرنوشت #همایون_شجریان @vazhband
داستانی از یک سرنوشت
▶️موسیقی را پخش کنید و داستان را بخوانید.
از راهروی شلوغ دادگاه رد شد. مادر پیامک داده بود به اتاق ۵۴ بیاید .سرش بالا بود و با ببخشید راه باز میکرد.
در زد و دستگیره را چرخاند. عرق پیشانی را پاک کرد و روی اولین صندلی نشست. حالت تهوع همیشگی گریبانش را گرفت.
از این آمد و رفتها کلافه بود. مادرش که سرخی صورت و موهای ریخته روی پیشانیاش را دید، سر حرف را با مطلع همیشگی باز کرد.
-آقای قاضی!این دختر آبروی فامیل ما رو برده. هرکی ندونه فکر میکنه چه بلایی سرش آوردیم! نه میاد نه میره! با یه من عسل نمیشه خوردش!
مادر مینا دست را روبروی مادر مهران تکان تکان داد.
-خُبه حالا! نه اینکه میاد حلوا حلواش می کنید؟! یک روز حرف دختر فلان فامیل رو می کشید جلو که...
مادر مینا بغضش را خورد و رو به قاضی ادامه داد.
- تو رویِ دختر جوون میگن مریم رو لقمه گرفته بودیم برای مهران،... فلانی را زیر نظر داشتیم، حیف که نشد!
مهران سرش را بالا آورد. تا خبری از لقمهای که برایش گرفته بودند بگیرد. به سمت مادر مینا نگاه کرد. نگاهش به دو چشم افتاد. دو چشمی که همیشه می درخشید.دلش ریخت.
نوبت مادر مهران بود خنجر بزند.
-آقای قاضی خودشونو نمیبینن! مدام حرف داماد بزرگشون وسطه . مال و اموالش رو به رخ می کشن.اعصاب بچهم رو خرد کردن! آخه درسته بگن فلانی خواستگار دخترمون بود؟!
مهران سرش را پایین انداخت با دو دست سرش را گرفت. با کفِ دست عرق کردهاش شقیقه را ماساژ داد. شنیدن حرفهای تکراری حالش را به هم میزد. دلش می پیچید. قاضی بار چندم بود که میبرد و میآوردشان. ولی هردو طرف سر قوز افتاده بودند. از مهریه و حرف و حدیث فامیل گرفته تا مقایسه مال و منال پسرهای فامیل میگفتند. دلخوری روی دلخوری، متلک و لیچاری که به خیال خام از سر زرنگی بار هم کرده بودند، قیچی شده بود برای بریدن بند مهر و علاقهی بین مهران و مینا.
آقا ناصر با سیگار توی دستش بازی می کرد. مهری خانم چند خط می گفت و اشک می ریخت و دوباره می رفت سر خانه اول.
مهران سرش را بلند کرد. آقا ناصر خط نگاه مهران را که دید، تکیه داد به صندلی تا دو چشم درخشان پنهان شود.
-آقای قاضی این پسر من زبون نداره! خدا شاهده از دست خرده فرمایش اینا چی کشیده. حاج آقا اینقدر این بچه را نبرید و بیارید.. حکم رو صادر کنید. دوران عقد جدا بشن بهتره یا فردا یک بچه بی مادر رو دستمون بمونه؟
مهران گر گرفت. جدا شدن! از فردای آن امضای لعنتی، شب خواب کدام چشم را بییند؟ دلش تنگ شود به خیال چه کسی؟ عقدی که ذوقش را داشت زهرش شده بود. نفسش بریده بود. اجازه نداشت مینا را ببیند. روزها را میشمرد تا مینا را در دادگاه ببیند. مینا هم زیر چشمش گود افتاده بود.
حرفهای پدر و مادرها تمامی نداشت. دستمال کاغذی خیس توی مشتش را تکه تکه می کرد.
-حاج آقا در حق پسرم پدری کنید! ایشالا که دخترشون رو شاه پریون بگیره و از دست ما خلاص شن!
-معلومه که میاد می گیره! قحطی داماد که نیست! مطمئن باشید آوازه خوشبختیش به گوشتون میرسه!
مهران در خود جمع شد. آتش گرفت. نام مینا در کنار یک مرد دیگر؟ وحشت کرد. نیمخیز شد تا صورت زنش را ببیند.یعنی این بار مهر جدایی توی شناسنامهاش می نشیند؟ ناگهان مینا هم از جا بلند شد. سرها به سمت او چرخید. صورتش خیس بود. مهران به لبهای لرزان و بی رنگش خیره شده بود. نگاهش را بالاتر که برد چشمهای درخشان او را دید، سرخ سرخ.
قلب مهران دیگر نمیتپید. می دوید تا زنده نگهش دارد.روی پای لرزانش ایستاد.روبروی مینا.
تمام حرفهای دلش را ،حرفهای این شش ماه دوری را روی لبخندش نشاند و دستش را به سمت مینا دراز کرد. قلبش برای داشتن مینا بیتابی میکرد. اتاق پر از صدای سکوت شد. صورت گریان مینا شکفت.
حاضرین نمایش عشق تماشا میکردند. مینا کیفش را برداشت. با سه قدم بلند به مهران نزدیک شد و دستش را سمت مهران دراز کرد. انگشتان سرد مینا بین انگشتان پر حرارت مهران پناه گرفت و به آنی دو بازیگر نمایش، صحنه را ترک کردند.
قاضی با لبخند سر تکان داد و از جا بلند شد .او هم حاضران حیران نمایش را ترک کرد تا بارش عشق، کدورت روحشان را پاک کند.
#داستان_یک_نوا
https://eitaa.com/vazhband