قال امام سجاد علیه السلام:
سه چیز موجب نجات انسان مومن خواهد بود
1⃣نگه داشتن زبانش از حرف زدن پشت مردم و پرهیز از غیبت کردن
2⃣مشغول شدنش به کارهایی که برای دنیا و آخرتش مفید باشد
3⃣بسیار گریستن بر اشتباهاتش
#اعیادشعبانیهمبارک
#یازینالعابدین
#حدیثعشق
@velayaattashahadat
سلام صبح همگی بخیر
خانم های که دوست دارن مشرف بشن زیارت شهدا در سرزمین نور (شلمچه )
راه راهیان نور باز شده وبه یاری خدا 8\11فروردین اعزام دارن ونفری 600 هزار
هرکدام میآید تاظهر اعلام کنید چون باید به استان اعلام کنیم
درست قیمت بالاست ولی ارزش داره
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتشصتونهم
"ولی خوبیش این بود که آرایشم غلیظ و جیغ نبود بلکه ساده و ملیح ولی من همونقدر هم برام زیاد بود"
"در کل خوشگل بودم،خوشگلتر شدم"
_فاطمه دستهام خسته شددددد!!
فاطمه:
-چیزی دیگه نمونده؛صبررررر داشته باش؛
-بیا بلند شوو تموم شد..
به دستهام نگاه کردم؛
ناخنهام طبق معمول کوتاه،
خب ناخن بلند دوست ندارم..
رفتم و از تو کیفم عطر رو درآوردم و به خودم زدم
یه نگاه به دخترا کردم؛
ناری و فاطمه لباسهاشون سِت بود و کت و دامن کرمقهوهای رنگ با آرایش شبیه بهم..
مهدیه هم یه لباس مجلسی صورتیرنگ تا زانو که قسمت کمرش گلگلی بود دخترونه خاص به همراه ساپورت سفیدرنگ
ناری:
-بچههاا بریم دیگه..!
روسریم رو مدلدار زدم به سرم؛
فرح:
_به خاطر قد بلندت واااقعا لباس بهت میاد
-سلیقه آقامون هست..
مهدیه:
-هوووووووووووووو
-راستی بچهها من برم با خانواده داماد میام انشاءالله..
ناری:
-برو دلبر میبینمت؛
هدیه و فاطمه سریع بریم غذا بخوریم
بعدش هم مهدیار بیاد دنبالت بریم محضر..
چادر رنگیهامون رو انداختیم سَرِمون و سوار ماشین شدیم و راننده نارنج بود..
آنقدر اتفاقات زود میاُفتاد که واقعااا برام غیرقابل باور هست..
میدونی!
تو اووووج خستگی و نااابودی و ناامیدی؛
خدا یکی رو میاره تو زندگیت و میگه:
"ببین بندهی من چی برات نگه داشتم!"
"فقط صبــــر"
"فقط کافیه صبر کنی و توکل بر خدا
نویسنده : #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتاد
رفتیم خونه؛
تا وارد شدم به خونه مامانم اومد سمتم و بوسیدم
بابا:
-ماشاءالله،ماشاءلله
-از بس آرایش نکردی الان تو اووج تغییری
باذوق و خجالت تشکر کردم
_مامان گشنمه..!
مامان:
-داره شوهر میکنههااااا؛
-ولی هنوز به من میگه،ایخدااا..
_مامان خب عَقدَم هستهااا
یه چشمقُرِّه رفت؛
"الهی من قربون همین عصبانی شدنش"
-بچهها غذا میخورم آرایشَم خراب نشه..!
فاطمه:
-ملت با آرایش میرن استخر
-کجای کاری؟!
زنگ در خونه زد شد؛
مامان:
-هدیه مهدیااار هست!
-من در رو باز میکنم تو برو تو اتاق تا بیاد دنبالت
"اَمان از دست رسم و رسوم"
پریدم و رفتم داخل اتاق؛
صدای سلام و علیک و تبریکها اومد...
فقط صداش ^-^
درب اتاق زده شد "یاامامحسین"
_بفرمائید!
اومد داخل؛
کت و شوار کاملا مشکی که خریده بودیم باهم
با مدل موی مردانه که الان زده بودواقعاا عالی بود و یک دست گل سفید با گلهای قرمزجیغ دستش بود...
یه نگاه بهم کرد؛
با صدای آرومی گفت:
-خیلی تغیر کردی!
_علیک سلام
"فکر نکنید ضدحال هستمهااا"
-ببخشید،سلام
اومد جلو و گل رو گرفت سمتم و گفت:
-گل برای گل
_ممنون
-بریم...؟!
-دیر میشهها..!
_بریم..
رفت سمت در اتاق؛
قبل از باز کردنِش دوباره برگشت سمتم و گفت:
-میدونستی خیلی خوشگلی؟!
با این حرفش فکر کنم قلبم وایساد
نفسم سخت میومد
"کاش دنیا همونجا تموم میشد"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتادویک
" از زبان هدیه "
بعد از خوردن ناهار؛
چادر رَنگیم رو انداختم سَرَم
باهم از خونه اومدیم بیرون..
در ماشین رو باز کرد و سوار شدم؛
"هدیه و این رمانتیک بازیها!"
خودش هم سوار شد؛
_میشه یه صوتی بزارم گوش بدیم؟!
مهدیار:
-چرا که نه!!
گوشیم رو به صوت ماشین وصل کردم؛
"سورهی یـــــس،استاد فرهمند"
شروع شد؛
یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد..
"نمیدونم چرا!"
"ولی احساس میکنم مغزم مثل عکاسی،
با دو تا چشمهام از لحظه به لحظه عکس میگیره"
به گوشیم پیام اومد؛
فردین:
-سلام دخترعمهجان!
-برای زندگی به آلمان سفر کردم و نمیتونم بیام عقد و عروسیت ولی همیشه از تَهِ دلم آرزو دارم شاد باشی؛به قول خودت یاعلی.
"انشاءلله اون هم همیشه شاد و خوشبخت باشه"
سعی کردم فقط تو لحظه زندگی کنم،
و از کنارِ مهدیاربودن لذت ببرم{♡}
رسیدیم؛
وقتی وارد محضر شدیم از استرس احساس میکردم دارم میلَرزم ولی فقط حس بود..
حاجآقا:
-خب مهدیارجان..!
-زود بشینین که باید برم مراسم بعدی..
نگاهی به اطراف کردم؛
فقط خانوادههامون بودن
رفیق هم از طرف مهدیار فقط علی بود
و از طرف خودم نارنج و فاطمه
نشستم رو مبل،
تورِ بالاسری رو هم مهدیه و فاطمه گرفتن..
نارنج هم قند میسابید
مهدیار با فاصله از من نشست؛
حاج آقا:
-بسماللهالرَّحمنالرَّحیم،
-النِکاح سنتی....
قرآن رو گرفتم دستم؛
شروع کردم به خوندن سورهیالرحمن"عروسقرآن"
اولین بار نارنج اعلام کرد:
-عروس داره سورهالرحمن میخونه..
مهدیار آروم کنارِ گوشم گفت:
-الان هر چی بخوای از خدا بهت میده؛
اول ظهور رو بخواه،
بعد هم چیزهای خوب خوب واسه خودمون؛
مثل عاقبتبخیری..
شروع کردم زمزمهکردن دعای فرج{♡}🌱
برای بار دوم نارنج:
-عروس داره دعای فرج میخونه..
و برای بار سوم حاجآقا:
-خانم هدیهکیامرزی..!
-آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقایمهدیارفرخی با مهریهی "یک جلد قرآنکریم و یک آینه و شمعدان و چهارده سکه و ۳۱۳ شاخه گل نرگس" درآورم..؟!
یه نگاهی به مهدیار کردم؛
داره تموم میشه!
"بسمالله" آرومی گفتم:
_با توکل به خدا و اجازهی آقاامامزمان(عج) و حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) و خانواده [بله]
صدای دست و هلهله رفت بالا؛
حاج آقا:
-آقای مهدیارفرخی..!
-آیا وکیلم شما را به عقد دائم خانم هدیهکیامرزی درآورم..؟!
مهدیار:
-بسماللهالرَّحمنالرَّحیم،
با توکل به خدا و اجازهی آقاصاحبالزمان(عج) و توسل به شهدا [بله]
باز هم صدای دست جمع؛
کمی جابهجا شد و بهم نزدیکتر نشست
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت سردار اباذری فرمانده شهید عباس دانشگر از شهادت عباس عزیز🌱
#شهید_عباس_دانشگر
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💛🌻•
یاامام رضاسلام
غیرتوکدوم رفیق
سنگ تموم گذاشت برام؟
#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ
#امـامرضایۍام
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتادودوم
مامانم ظرف عسل رو گذاشت جلومون؛
خاله لیلا:
-خب بزارید دهن همدیگر
من و مهدیار یه نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده
مامان:
-خب رسم هست؛
بدوئید تو خونه مهمون داریم..
انگشت کوچیکم رو انداختم داخل عسل و یکم عسل رو گذاشتم تو دهنش..
اون هم انگشتش رو عسلی کرد و گرفت جلو دهنم..
چارهای نبود؛
دهنم رو باز کردم و گذاشت تو دهنم..
"وای خدا"
"اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و از خجالت فرو برم"
پاشدیم تا روبوسی کنیم؛
دستهام هنوز تو دستهاش بود
با خانوادهها روبوسی کردیم..
بابا:
-بریم که مهمونها منتظرن..!
سوار ماشین شدیم،
یه نگاهی بهم کرد و گفت:
-به زندگی من خوش اومدی هدیهاَم
"با میم مالکیتی که گذاشت پشت اسمم احساس کردم دنیام عوض شد"
مهدیار:
-حالا باورت میشه الان خانم من هستی؟!
خندیدم؛
صداش رو کلفت کرد و مثل لاتهای قدیم:
-تو الان چــــــــــــــــــــــــی؟!صاحاب داری!
-صاحابتم کــــــــــــــــــی؟!منم،افتاد؟!
_حله بزن بریم که مهمونها بیصاحابم میکننها!
زد زیر خنده،بلندبلند میخندید؛
من هم از خندش خندم گرفت و بلندبلند شروع کردیم به خندیدن..
"تو بخند که بیمار خندههای تواَم"
"همینجوری داشتیم میخندیدیم"
دست خودمون نبود...
مهدیار:
-واای دختر چِمون هست ما؟!
_نمیدونم!
-از خوشحالی زیاده،
حالا بریم واسه یه موزیک باااااااااحاااااااال
صدای موسیقی رو یکم زیاد کرد؛
خودش هم به همراه خواننده شروع کرد به خوندن
ـــــ
آن دوتا چشمان تو هِی خودنمایی میکند
لشگر موهای تو کشورگشایی میکند
نقش زیبا بودنت را خوب ایفا میکنی
با نمایشنامه آن در شهر غوغا میکنی
من به زیر پای تو هِی فرش قرمز میکشم
روی شِنهای دلت یک بیتو هرگز میکشم
"دل رو زدم به دریا و من هم همراه خواننده خوندم"
من هوای اَبریَم جانا تو باران مَنی
کافهی دِنج همان رو به خیابان منی
جان من جان مَنی
جان مَنی جان مَنی
دل پریشان تواَم
گیسو پریشان مَنـــــی
(آهنگ بیتو هرگز از فاضل)
ـــــ
ثبت میکردم؛
همه این تصویرها رو تو ذهنم ثبت میکردم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتادوسوم
رسیدیم خونه،
با واردشدن به خونه و دیدن خالهها و داییها هزاربار خداروشکر کردم که اومدن و مامانمم خوشحال هست..
بعد از تبریکها؛
خانوادهی من باند رو گذاشتن و شروع کردن رقصیدن
مهدیار دوبار باند رو خاموش کرد؛
ولی دوباره میرفتن و روشن میکردن..
برای بار آخر رفت تو حیاط؛
احساس شرمندگی کردم...
من هم رفتم تو حیاط؛
نشسته بود کنارِ باغچه و رفتم نشستم کنارش
_من شرمندم
مهدیار:
-این چه حرفیه دختر!
-خدا همینجاها امتحان میکنه دیگه
_اینجوری فایده نداره..!
_مجلس گناه هست باید یه فکری کنیم
-باند اگر نباشه همه چیز حله..
یکم فکر کردم و یهو گفتم:
_خب خرابش کنیم..!
-چه جوری..؟!!
_میرم جلوش وایمیستم؛
بعد تو سریع سیممیمهاش رو قطع کن..
-وااای دمت گرم،عالیه..
دستهام رو گرفتم سمتش؛
_به امید موفقیت در عملیات..
مهدیار هم دستهام رو گرفت و گفت:
-بله قربان..
رفتیم داخل؛
یه کشیک دادم دور و بَرِ باند،
تا دیدم همه مشغول رقص هستن و کسی تو فاز نیست
رفیقهای من هم گوشه مجلس دارن باهم حرف میزنن و رفتم جلوی باند وایسادم و مهدیار هم اومد پشتم وایساد
چنددقیقه بعد یهو صدای آهنگ قطع شد؛
مهدیار از اون پشت سریع پرید تو اتاق..
همهی نگاهها رفت سمت من و گفتم:
_ایواااااای خاک به سرم نشه،چیشد؟!
مهدیار از داخل اتاق به طورِ خیلی عادی اومد بیرون و گفت:
-عه؟!
-چرا آهنگ قطع شد؟!
_نمیدونم!!
اعتراض همه رفت بالا که مهدیار گفت:
-من فکر میکردم خراب باشه
-حالا صبر کنید ببینم درست میشه..
باند رو گرفت بغلش و رفت داخل اتاق؛
من هم پشت سَرِش رفتم..
باند رو گذاشتیم رو تخت و کنارِش نشستیم
برگشتم سمت مهدیار و گفتم:
_حالا چیکار کنیم؟!
-خرابتَرِش کنیم؟!
زدیم زیر خنده و گفتم:
_پایهاَم
یهو ناری و فاطمه اومدن داخل اتاق؛
با دیدن ما سَری به عنوان تأسف تکوندادن و رفتند
شروع کردیم هر چی سیم به دستمون اومد قطع کردیم
رو به مهدیار گفتم:
_به نظرت درست میشه دیگه؟!
-عمراََ..
_به صاحب باند چی بگیم..؟!
-جهنم و ضرر؛خسارتش رو میدم
-بهتر از این هست که مجلس گناه باشه!
"لبخندی زدم و همون لحظه از تَهِ دل خداروشکر کردم بابت همچین همسر دلبری که بهم داده بود"
-حله بریم دیگه!
_باشه
رفتیم داخل پذیرایی؛
ترانه:
-پس باند چیشد؟!
مهدیار:
-درست نشد..
ترانه:
-میدونستم بخاری اَزَت بلند نمیشه..
اَخمهام اومد جلو؛
میخواستم برم بزنم که "استغفرالله"
مهدیار که متوجه اَخمَم شد؛
اومد کنار گوشم و زمزمه کرد..
نویسنده: #هـدیـهیخدا
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•
@velayaattashahadat
•┈┈••✾•🌱🌹🌱•✾••┈┈•