هدایت شده از یاوران شهدا
هدایت شده از فرهیختگان مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #مهدے_جان❤️
آقا بیا ڪه فاجعہ از حد گذشته است!
انسان ز مرزِ هر چه نباید گذشته است!
آقا بیا ببین که چه ها در زمان ما!
بر امتِ مسیح و محمد «ص» گذشته است!
تو شاهدی خودت که در این روزگار تلخ!
بر دوستان خوبِ خدا بد گذشته است!
هر روز بی قراریِمان می شود فزون!
فرصت برای حوصله شاید گذشته است!
هر روز ترس و توطئه، هر روز مرگ و خون!
آقا بیا که فاجعہ از حد گذشته است!
🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#یا_صاحب_العصر_والزمان
#یامـھــدے
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💐💐💐
@rahrokhomeinmarkazi🙏🏻
🍃🌸
🌸🍃
قال حضرت حجت ابن الحسن (عج):
هیچ چیز مانند نماز بینی شیطان را به خاک نمیمالد .
مژده ای دل که شب نیمه شعبان آمد
بر تن مرده و بی جان جهان جان آمد
#نیمهشعبان
#حدیثعشق
@velayaattashahadat
🌸🍃
🍃🌸
.•💖💕•.
💖بر مهدی دین
✨مُنجی دنیا صلوات
🌸بر چهره آن ماه دل آرا #صلوات
💖در دامن نرجس
✨گل زهرا بِشِکفت
🌸براین گل وبر نرگس و زهرا صلوات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💚 ۹۲ مرتبه گل صلوات به نیت سلامتی وفرج اقاجانمون💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
#میلاد_امام_زمان
#ماه_شعبان
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادوهفتم
گوشی رو برداشتم،
پیجهای دکوراسیون خونه رو آوردم تا نگاه کنم..
"ای بابااااا"
"اینا خونه است یا قصر؟!"
"خداوکیلی یک زن و شوهر
حساب کنیم هم با دوتا بچه
آخه این خونه به چه کارشون میاد؟!"
"اونوقت برمیگردن به ما میگن پول هیئت رو بدید فقرا!"
"مرد حسابی تو یک تیکه از وسایل خونَت رو بفروشی میتونی یک شخص رو نجات بدی از فقر"
"من نمیگم آدم باید اصلا به خونه زندگیش رسیدگی نکنه و خونهاَش خیلی خیلی ساده باشه
بلکه خونه آدم باید شیک،ساده،مرتب و امروزی باشه نه خیلی سطح پایین و نه دیگه قصر!!"
چندتا وسیله تزئینی قشنگ دیدم
و ذخیره کردم حتما درست کنم برا خونم..
البته الان که نمیشه دیگه بعد از ازدواجم انشاءالله..
یهو به دلم افتاد که برا ناهار ظهر خودم غذا درست کنم؛بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه...
مامانم گوشت و برنج از همون اول صبح گذاشته بیرون..
"خب هدیه خانم..!"
"چی درست کنیم؟!"
"خورشت سبزی؟!"
"عاااااالیه..."
"ولی من که بلد نیستم!"
گوشیم رو درآوردم در لحظه جستجو زدم
و از دستورپخت عکس گرفتم و یک آهنگ گذاشتم
پیشبند رو بستم..
"شروع عملیات آشپزی"
ــــــــــ
نیمهی پنهان من
ای سر و سامان من..
بسته به زنجیر توست
جان من جان...
فرفر گیسوی تو
خط خط آبروی تو
میکشم سوی تو
ماه من ماه من..
نیمهی جان منی یار یار یار یار
از دلم دل نکنی یار یار یار یار
زیر و رو میشود این دل دل دل دل
مژه بر هم بزنی یار یار یار یار
(آهنگ یار حسین توکلی)
ــــــــــ
خب خورشتم که فقط باید جا بیفته؛
برنج هم که باید دَم بکشه
سالاد هم درست کنم حله دیگه..
برگشتم برم سمت یخچال که مامانم رو تو قاب آشپزخونه با چهارتا چشم دیدم
فهمیدم قضیه چیه و زدم زیر خنده...
مامان:
-باورم نمیشه،داری غذا درست میکنی؟!
_دیر فهمیدی ماااادر،تموم شد
رفت و در قابلمهها رو باز کرد و نگاهی کرد و گفت:
-میخواد قیامت بشه؟!
زدم زیر خنده که مامان گفت:
-از تو این کارها بعید هست!
_مثلا دارم شوهر میکنمهااااا؛
حالا اینها رو بیخیال،میخوام سالادشیرازی درست کنم..
-آخه دختر با خورشتسبزی کی سالادشیرازی درست میکنه؟!
_واقعا؟!
-هعی،تازه میخواد شوهرم کنه..!
_من درست میکنم،
آخه سالادشیرازی دوست دارم
-باشه،من که فعلا تو شوک هستم
خندهکنان رفت بیرون از آشپزخونه؛
وسایل سالاد رو بیرون آوردم و شستم و گذاشتم رو میز..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادوهشتم
گوشی رو درآوردم و زنگ زدم به مهدیار؛
ـــــ
ای حسین عشق منی
حسین عشق منی،
حسین عشق منی،
حسین عشق منی
ای حسین عشق منی
(حسین عشق منی از کریمیان)
ـــــ
داشتم فیض میبردم از آهنگ پیشواز،
که صداش پخش شد:
-الو،سلام خانمم!
"صداش،صداش،آخ صداااش"
-الو هدیهجان پشت خطی؟!
_سلام عزیزم،آره آره
_مهدیارخااان!
-قربونت رفیق،جااااان مهدیارخاااان!
_رفیقمممم کجااااییی!
_دقیقااااا کجاااااایییی!
_کجااااییی تو بیمن!!
_تو بیمن کجااااییی!!
صدای خودش از پشت تلفن دیوونم میکرد:
-من هم شیفتم دیونه
-حیف دور و برم آدم هست نمیتونم با آهنگ جوابِت رو بدم..
سریع یه ایده رسید به ذهنم؛
_میگم همسرجان!
-جانم دیونهخانم!
_آهان،دلم تنگِت شد یهو گفتم زنگ بزنم
-قربون دلت برم،
بیکار شدم سریع میام پیشِت..
-باور کن دل من هم خیلی تنگِت شده؛
اصلا دوست دارم همش کنارم باشی
-خدا به دادمون برسه
زدم زیر خنده؛
خوشحال بودم که حسهامون دو طرفه بود
_خب وقتِت رو نمیگیرم عزیزم
_مواظب خودت باش..
-تو بیشتر،
-میسپارمت به حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)
یاعلیمدد.
_خداحافظ...
سریع سالاد رو درست کردم؛
استعداد خاصی توی ساخت سالادشیرازی دارم از بَس ریز خُرد میکنم..
یک قابلمه کوچیک به همراه دوتا بشقاب و قاشق هم برداشتم و داخلش یکم برنج و خورشت گذاشتم با سالاد..
رفتم سمت اتاق که آماده بشم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادونهم
"یک عبای گشاد طوسیرنگ با روسری گلبهیرنگ پوشیدم"
چادرم رو انداختم سرم،
قابلمه رو هم برداشتم و خداحافظی کردم..
مامان:
-کجا میری هدیه؟!
_میرم یه جایی زود میام
_مامان حواست باشه غذا نسوزه؛
من غذا میبرم با مهدیار میخورم شما بخورید..
دیگه منتظر نموندم چی جواب داد؛
سوار هاچبکجون شدم و حرکت کردم سمت یار..
آنقدر ذوق داشتم که مهدیار دست پختم رو بخوره که اصلا نفهمیدم چه جوری رسیدم..
دم در بیمارستان زنگ زدم مهدیار که جواب داد:
-نمیدونم امروز چه کار خوبی کردم که هدیهخانم هِی به ما زنگ میزنه!
_واقعا خدا بهت لطف داره!
-اون که آره،خوبی خانمم؟!
_خوبم شکر
_مهدیار من جلوی درب بیمارستان هستم؛
مرخصی نیمساعتی میگیری بیای پایین؟!
-جدی میگی؟!
-چرا؟!اتفاقی افتاده؟!
_نه نگران نباش؛
بیا شگفتانگیزانه دارم برات..
_خواهش میکنم
-خب پنج دقیقه صبر کن تا بیام...
_چشم..
قطع کردم؛
بعد از چنددقیقه مهدیار از درب سالن بیمارستان اومد بیرون..
"هیکل چهارشونش و قد بلندش توی اون پیراهن سفید پرستاری که یک گوشی پزشکی هم گردنش بود دلم رو تا آسمونها برد"
"از ته دلم قربون صدقهای براش رفتم"
نزدیکتر که شد قابلمه رو برداشتم و پیاده شدم؛
مهدیار:
-همسر آمد،همسر با قابلمه آمد!
_ناهار همسرپَز برات آوردم..
-خب پس،خداروشکر کنار بیمارستانیم اگر چیزی شد سریع بهمون رسیدگی میکنن
زد زیر خنده که زدم رو شونش و گفتم:
_از خدااات هم باشه،
باید عادت کنی تا آخر عمر این غذا رو بخوری
-چشمممممم،
حالا بیار ببینم چی آوردی..!
رفتم و روی جدول کنار بیمارستان نشستم
و در قابلمه رو باز کردم..
مهدیار هم نشست کنارم ک نگاهی به غذا کرد و گفت:
-قیافش که خوبه!
_ای پسر بیادب
-چنگال رو گذاشتی ترامپ بیاره..؟!
_ایوااای یادم رفته
-خدا عاقبتمون رو به خیر کنه با این زن
قاشق اول رو که خورد؛
چشمم رو دوختم به دهنش که ببینم نظرش چیه
مهدیار:
-واای هدیه عااااااالیه
-فکر نمیکردم دستپختِت آنقدر خوب باشه..!!
از ذوق تعریف کردنش پریدم بغلش و گفتم:
_وااای ممنون
-زشته هدیهجان،
هزارتا آدم اینجاست و مجرد زیاد هست
ازش جدا شدم،
یک قاشق برداشتم و شروع کردیم با هم غذاخوردن
نویسنده : #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتنود
" از زبان هدیه "
اون روز اومدم خونه و فردا هم کلا درگیر این بودم چی ببرم خونهی خودم چون قرار بود فردای اون روز بریم خونه رو جمع کنیم انشاءالله..
صبح با صدای رَسای ماشین نیسان بیدار شدم
دو هزاریم افتاد که میخوان وسایل بار بزنن *-*
لباسهام رو پوشیدم و پریدم بیرون؛
دوتا کارگر بودن و داشتن وسایلها رو میگذاشتن پشت ماشین..
مهدیار هم بهم گفته بود که دیر میاد و شیفتِ؛
من هم کمک کردم تا وسایلها رو بذارن پشت ماشین..
وسایل کوچکتر رو هم گذاشتم پشت ماشین بابام
و با مامانم رفتیم که بریم خونه رو بچینیم انشاءالله ^-^
مهدیه و لیلاخانوم هم اومده بودن؛
لیلا:
-خبخب،شروع کنیم؟!
_بسم الله،یاعلیمدد
اول رفتیم اتاقها رو موکت کردیم
و دوتا فرش کوچیک هم انداختیم روش..
دوتا کارگرها کمک کردن سرویس خواب رو گذاشتیم تو اتاق خوابمون..
موکتمون آبیرنگ و فرشها رو هم سفیدآبی گرفته بودیم
سرویس خواب هم چوبی سفید بود؛
یک تخت و دوتا کمد و یک میز آرایش با آینه
بعد هم رفتیم اون یکی اتاق رو جمع کردیم..
تو کمد دیواری هم رختخوابها رو گذاشتیم؛
کامپیوتر مهدیار رو هم گذاشتیم تو اون یکی اتاق..
خیلی خلوت بود؛
ولی خب چه بهتر درستش میکردم برا اتاق عبادت (:
رفتیم سراغ پذیرایی؛
موکت آبی رو انداختیم و بعد فرش ۱۲متری آبی رو انداختیم وسطش..
پشتیهای سفید و آبی رو هم گذاشتیم دورتادورش؛
میز تلویزیون سفید چوبی رو هم گذاشتیم و تلوزیون رو هم وصل کردیم..
وسایلها رو هم چیدیم تو کابینتها؛
خاله لیلا هم رفت کلی وسایل خوردنی گذاشت تو یخچال..
ریزه وسایلها رو هم گذاشتم داخل حمام و دستشویی..
مامان:
-واااای مامان،از کمر افتادم..
-فقط مونده لباسهاتون که عصر اومدید به همراه وسایل تزئینی بیارید..
_چشم،
واقعااا دستِتون دردنکنه
لطف کردید💕
لیلا:
-این چه حرفیه،وظیفمونه مادر
مهدیه:
-تکتک کارهایی که کردم از حلقتون میکشم بیرون
خندیدم و گفتم:
_بروووووو
مهدیار اومد با یک عالمه غذا تو دستش
_واااااااای کجایی ببینی از دست رفتیم!
مهدیار:
-سلام،توروخدا حلال کنید نبودم..!
_نه بابا،این دوتا آقاپسر که بودن اصلا نگذاشتن وسیله سنگین بلند کنیم..
مهدیار رفت سمت دوتا کارگر جوان و بغلشون کرد و گفت:
-این دوتا رفیقهای خودماَن،
از افغان اومدن و اهل سنت هم هستن..
-براتون غذا گرفتم بریم که بخوریم..
سفره رو انداختم،
و با همهی خستگی شروع به خوردن کردیم..
مهدیار رو به دوتا پسر سنی گفت:
-شما امیرالمؤمنینامامعلی(علیهالسلام) رو هم قبول دارید؟!
یکی از افغانها با همون لهجهی شیرینش گفت:
-بله،ما علی را دوست داریم..{♡}
نویسنده: #هـدیـهیخـدا