eitaa logo
با ولایت تا شهادت
151 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
604 ویدیو
20 فایل
|°•✨🌖•°| بچـه‌ها! شــــهدا خوب تمرین کردند، ولایت پذیریِ امـام‌ مهدی 'عج' رو در رکاب آسیـد روح‌الله‌ خمینــــی؛ ما هم بایــــــد تمرین کنیم ولایت پذیریِ امام‌ مهـدی 'عج‌' رو در رکاب حضــــرت‌ آقا..! |حاج‌حسین‌یکتا|🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍒مادامى که گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است؛ همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند. 🍒باد، باعث طراوتش میشود، آب، باعث رشدش میشود، و آفتاب، به او پختگی و کمال میبخشد. 🍒اما … به محض پاره شدن آن بند؛ و جدا شدن از درخت، 🍒آب، باعث گندیدگی؛ باد باعث پلاسیدگی؛ و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود! 🍒بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در فساد ما مؤثر خواهند بود. 🍒پول، قدرت، شهرت، زیبایی…. تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود. ‌‌
🔰 برنامه وبینارهای شبکه روشنگری به مناسبت هفته حقوق بشر آمریکایی 👤 سردار علی مقواساز؛ معاون فرهنگی سازمان بسیج 🎥 با موضوع تبیین گفتمان ولایت پیرامون افشای چهره واقعی حقوق بشر امریکایی 📆 شنبه 11 تیر ⏰ ساعت 19:30 در کانال روشنا در https://eitaa.com/roshana_ir https://rubika.ir/roshana_ir •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان💫معنای واقعی عشق👑 پارت۴=بیشتر ترسیدم چند بار صداش زدم اما علی جوابمو نداد همین جور مات نگاش میکردم 😨که صدای جیغ از پشت سرم شنیدم😧 زینب از ترس داشت ازحال می رفت🥺 به خودم اومدم (خون زیادی از پیشونی علی میومد )همین که خواستم دست علی را بگیرم وکمکش کنم بلند شه🤝. دستشو عقب برد . حس بدی پیدا کردم... بیخیال شدم. عقب رفتم .‌.‌زینب خودش کمک کرد علی را داخل آورد و روی اولین مبل نشوندش . سوگند کلا تو شوک بود😳 این چیزا با روحیه لطیفش🫶🏻 نمی خوند. سریع رفتم تا کمک های اولیه را بیارم اما هیچی نبود🤦🏼‍♀️ دوتا کهنه تمیز با آب ولرم آوردم. کنارش نشستم اومدم روی زخمش را تمیز کنم که با اخم😠 کهنه را کشید. منم محکم نگهش داشتم بهش گفتم :این سوسول بازیا چیه محض اطلاع باید بگم دکتر از هزار تا محرم محرم تره 😤 یه نگاه جدی بهم انداخت وگفت : اونوقت از کی دکتر شدی دقیقا🤨 ). دیگه عصبی شده بودم 😡. معلوم نیست این فازش چیه تقریبا با داد🤬 گفتم:من از همه چی تو باخبرم میدونم چند بار خواستگاری رفتی یا خواستگاری کی رفتی و میدونم دوستات کیان یا کجا کار میکنی و......... بعد تو حتی نمیدونی دختر خالت پزشکه واقعا آدم داغونی هستی😒 (جالب اینجاست طی این مدتی که من باهاش حرف میزدم علی با عصبانیت به زینب نگاه میکرد .زینبم هی منو نیشگون میگرفت . مدیونین فکرکنین آمارشو از زینب میگرفتم😁 . خودش میگفت😅)بعد یه نفس عمیق کشیدم. از داخل کیفم دستکش های مخصوصم را که همه جا همرام داشتم دستم کردم. بعد هم شروع به پانسمان صورت علی کردم (خوشم اومداز ابهتم😃 آخه بعد داد وبیدادم هیچی نگفت تازه کمک های اولیه هم از ماشینم آوردم 🤦🏼‍♀️)کارم که تموم شد . بلند شدم و روی مبل روبرو علی نشستم . سوگند که تا الان هیچی نگفته بود دهن باز کرد حرف بزنه😲 که علی بلند شد گفت:دیروقت شده بلند شین میرسونمتون. سوگند:داداش علی چی شده😟(سوگند کلا به علی میگفت داداش علی ولی من اصلا تو فاز نبودم علی خالی هم که میگفتم خسته میشدم🫤)من نگرانم چرا اینجوری اومدی خونه آخه دعوا یی نبودی که 🥺. علی وقتی نگرانی سوگندو دید نشست بعد با آرامش🙂 گفت:..../
رمان💫معنای واقعی عشق👑 پارت۵=🙂 گفت:سوگند خانم خواهر کوچولو یه مسئله کاری بود وحل شد اصلا خودتو ناراحت نکن. (یه جوری با سوگند حرف میزد انگار بچه ۲ساله گیر آورده می خواد بهش شکلات بده😳 دیگه من هرچی منتظر شکلات موندم دیدنم نه شکلاتی در کارنیست😕) رو به زینب کردم بهش اشاره کردم 🫴🏻اومد طرفم _ راستشو بگو قضیه چیه(احساس کردم هل کرده اما به روی خودم نیاوردم) زینب:همون که خودش گفت کاریه بیشتر از اینم من چیزی نمیدونم _آره ارواح دمه نداشتت حتما کوسه ها حمله کردن بهش زینب : میگم دیر وقت شده امشب اینجا بمونین(باید بحثو عوض میکردم مگرنه تا سراز ماجرا در نمیآورد بیخیال نمی شد🤦🏼‍♀️). علی: آره میمونن منم الان میرم یکی از دوستام منتظرمه من 🤯(یعنی ما خودمون زبان وقدرت تصمیم گیری نداریم دلم خواست جفت پا برم تو حلق این علی 😤 یه تشکرم نکرد بخاطز پانسمانش) _ خواهش میکنم علی آقققااا علی :😳چی ؟ _ برا پانسمان میگم 😒 علی:آهان 😅. اون که وظیفتون بود هم به این دلیل که پزشکین وهم به دلیل فامیل بودن واین حرفا😎 چشمام شده بود قد نعلبکی😳 دهن باز کردم مورد عنایت قرارش بدم😲 خدافظی کرد ورفت . _(سها)زی زی این داداش نچسبتو چطوری تحمل میکنی😧 . باور کن بخاطر همین اخلاقشه که تا حالا مونده رو دستتون زینب:نه بابا اتفاقا خیلی هم مهربونه فقط فکر کنم تو واقعا رو اعصابشی😁 یه نگاه ترسناک😡 به زی زی انداختم بعدم رفتم به طرف اتاق خواب (ما که همیشه جامون اینجا بود دیکه نیاز به راهنمایی نبود ما خودمون برا بقیه راهنماییم 😇) اول یه زنگ به بابا زدم. اولش غر زد ولی بعد بایه شب بخیر رضایتشو اعلام کرد. (خوب شد شب کار بود بیمارستان مگرنه حالمو حسابی میگرفت.) صبح با صدای خروسی سوگند بیدار شدم. (یعنی تو فاز خوانندگی میرفت دیگه کسی نمی تونست آرومش کنه) عصبانی بالشتمو محکم کوبوندم تو سرش😬 (صداش خفه شد😐)بعد با دو رفتم🏃🏼‍♀️ به سمت آشپزخانه نشستم پشت میز ناهار خوری (زینبم که رفته بود سرکار پس بزار حالی از این سوگندبگیرم) بعد سوگند اومد سوگند:چرا دست به سینه نشستی🤨 برو یه چی بیار بخوریم . _بزرگتری گفتن وکوچکتری گفتن بعدم به جای حرف زدن یه چایی بریز برام😎 سوگند:😳فازت چیه دیگه کلکل نکردیم بعد خوردن صبحانه بلند شدیم بریم . وقت رفتن علی هم دیدیم یه سلام و احوال پرسی کردیم (ناراحت به نظر می یومد😟) داخل ماشین کلی پشت سر این پسر خاله عصا🩼 قورت داده صحبت کردیم . این سوگندم همش ازش دفاع میکرد. (دیگه سوگند دید ساکت نمیشم یه آهنگ از خلسه گذاشت. صداشم زیاد کرد😕)عجب بی تربیتی هست . دیگه هیچی نگفتم داخل کوچه که پیچیدم . با دیدن آمبولانس😳😢..../
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌رمان 💫معنای واقعی عشق👑 پارت ۶= قلبم ریخت نگران بابا شدم . (خدا کنه دوباره قلبش نگرفته باشه ۲۰ سال داشتم که مامان شبنم تنهامون گذاشت . من خیلی افسرده شدم جوری که یک مدت کلا قید دانشگاه و همه چی را زدم بابا خیلی سعی کرد تا دوباره منو به این سها شاد وپرانرژی تبدیل کرد . خار به پای بابا بره من نفسم بند میاد 🥺). سریع از ماشین پایین اومدم . بدون توجه به اطرافم خودموداخل آمبولانس پرت کردم. حالا کلی امدادگران آمبولانس بهم تذکر دادن. (که نمیشه باهاشون برم مدیونین اگه فکر کنین خودمو زدم به اون راه😊) با دیدن عمه کمی تا حدودی آروم شدم ‌(خیالم از بابا راحت شد😮‍💨). عمه چطورش شده بود😟 صداش زدم چشماشو با بی حالی باز کرد . _(سها)چی شده عمه ماهور 😢؟ عمه :نیومد 😞 _(سها) :کی نیومد🤔 عمه : محسنو میگم بچه😒 تازه دوهزاریم افتاد😳 (یاخدا 🤯نکنه فیلمش باشه این عمه من از این آرتیس بازیا زیاد در میاره😩) _(سها):نمیدونم عمه 🤷🏼‍♀️. میگم عمه ماهور😕 جون من راستشو بگو داری فیلم میایی؟🧐 یه نگاه به دور وبر کرد بعدم چشمک😉 زد. (خدایا زن ذلیل دیده بودیم .این شوهر ذلیله😫 از چه ترفندایی برای آشتی با محسن بدبخت استفاده میکنه.🤦🏼‍♀️) به بیمارستان که رسیدیم . چند دقیقه بعد محسن زن ذلیل رسید . با نگرانی😧 گفت :کجاست؟ منم گفتم اتاق ۲۳ ( اومدم پشت سرش برم بیخیال شدم😕. بزار این زوج عاشق💓 تو فاز خودشون باشن ). یه تاکسی گرفتم به طرف خونه رفتم . سوگند سراسیمه به طرفم اومد. حال عمه را پرسید. منم سیر تا پیاز ماجرا را گفتم (البته با آب وتاب😁) سوگند بعد اینکه یک دل سیر خندید 🤣 رفت رو حیاط تا طرح جدیدشو بکشه . منم یه زنگ زدم حال بابارو پرسیدم بعدم گفتم شام چی دوست داره براش درست کنم (همچین بچه چاپلوسی هستم من😉)خونه را اول یکم گرد گیری کردم . بعد رفتم تا شام درست کنم. (پدرم رئیس بیمارستان خصوصی شبنمه می خوام طرحمو داخل بیمارستان بابا بگذرونم . کلا رفت وآمدی نیستیم کسی هم اینجا نداریم چون خانواده پدریم همشون تهران زندگی میکنن گذری یه وقتایی شیراز میان سر میزنن به ما مثل چند وقت پیش که بخاطر تولدم اومده بودن . خانواده مادریم همین جان ولی من بخاطر بابام جز زی زی اینا با کسی رفت وآمد ندارم . یه وقتایی هم به مامان جونم سر میزنم ) . سوگند از پایین صداش اومد رفتم لب پنجره گفتم چته🤨 یه نگاه عاشقانه 😍بهم انداخت بعدم گفت :آجی خوجلم رنگا قدیمیمو از انبار بیاربرام (زیادی لفظش خر کنی بودا🫤منم که خر 😎نه یعنی شدم🥹)رفتم سمت انبار قفلشو باز کردم . دهنم اندازه غار علی صدر باز شد😮(حواسم باشه مگس نره توش🫢).../
‌رمان 💫معنای واقعی عشق👑 پارت ۷=خیلی بهم ریخته بود😬. یه ده قیقه گشتم هیچی به هیچی😕 بعد از عصبانیت😠 محکم زدم🤕 به کمد کنارم چشمتون روز بد نبینه یه قوطی شیشه ای قدیمی(حالا من بهش میگم قوطی ،خیلی زیبا بود😍 معلوم نیست اون زمان چی بهش میگفتن🧐 ). افتاد شکست 🥺یه کلید زنگ زده هم همراش افتاده بود کنجکاو شدم ببینم کلید کجاست (باور کنید فقط کنجکاویه نه چیز دیگه ای😊) بعد از یکم بررسی 🤔فهمیدم 🤓کلید همین کمد قدیمیه هست . خیلی خوشحال شدم😁(احساس میکردم هسته اتم شکافتم اصلا به خودم افتخار میکردم.😚) هیچی به جز یه دفتر قدیمی داخل کمد نبود 😕همین جور که با خودم درگیر بودم صدا سوگند اومد. سریع دفترو برداشتم و بعد از انبار بیرون رفتم ( بماند که چقدر سوگی فحش بارونم کرد😅شاکی بود دو ساعت رفتم رنگ بیارم آخرم نبردم🙃 یه وقت بهش نگین گفتم سوگی خیلی رو اسمش حساسه😬) دفتر قدیمی را داخل اتاقم گذاشتم. بعدم رفتم پایین (من اینقدر بالا و پایین میگم واسه خاطر دوبلکس بودن خونمونه اتاق من وسوگی وانبار بالاست . اتاق بابا هم پایین) یک شام خوشمزه 🤤برا بابا کیانم پخیدم 😉ساعتای ۱۰ بود که بابا اومد . باشوخی و حرفا الکی شاممونو خوردیم وبعد هرکس رفت اتاقش لالا کنه😮‍💨 اومدم بخوابم که چشمم👀 افتاد به دفتر روی میزم برش داشتم. شروع کردم به خوندن📖 خوندمو خوندم دیگه به هق هق افتادم. (دفتر خاطرات مامانم بود🥺از یه جایی به بعد زیاد از آقای مهربونی ها 🥰گفته بود) دیگه خیلی مشتاق شده بودم کربلا برم 💓. همین طور با فکر وخیال زیاد به خواب رفتم.../
باید برای خودمون بذاریم اگه فلان کار که به گناه نزدیکه، ولی حروم نیست رو انجام بدیم تا فاصله ای نداریم شهید مسعود عسگری🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا